اولین چیزی که بعد یه اتفاق ناگوار وجود آدم رو پر میکنه، حس غم و اندوهه. غم از دست دادن، غم خاطرات گذشته، غم خاطراتی که هنوز ساخته نشده و غم حال. اما جین همچین حسی نداشت. بیشتر از هر چیزی میترسید،
از این که چطور قراره زندگیش رو بدون معشوقه اش بگذرونه.میدونست دیر یا زود اتفاق بدی میفته و پشیمون بود چرا جلوش رو نگرفته؟ چرا حداقل کاری نکرده که فرصت بیشتری برای بودن با نامجون داشته باشه. چرا زودتر خودش رو به خونه معشوقش نرسوند؟ مگه چقد وقت میخواست؟
افکار تو سرش دیوانه وار میچرخیدند و به جین اجازه نفس کشیدن نمیدادند. برای همین بود که بعد دیدن جسد غرق در خون نامجون، شوکه شده ایستاد و مثل مجسمه ثابت موند.
تا وقتی که به خودش اومد و فهمید چقدر وقت هدر داده. تخت کوچیک نامجون دیگه سفید نبود، با خون خودش قرمز قرمز شده بود.
پتویی که بهش حسودی میکرد همون جا بود، چند سانتی متر از معشوقش فاصله داشت. لباسی که جین براش آورده بود، دیگه صورتی رنگ نبود، رنگ پوست نامجون دیگه به جین حس بوسه آفتاب رو نمیداد، لب هاش نمیخندید تا شادی به جین تزریق شه.
نامجون دیگه چیزی نداشت.
و جین میدونست کار کیه. الهه شهوت، وی! که مستقیما تهدیدش کرده بود. ولی فرصت انتقام نداشت، اون لحظه انتقام کوچیک ترین اهمیتی نداشت، میخواست مهم ترین دارایی زندگیش رو نجات بده.
برای همین متوجه نشد چه طوری به دروازه بهشت رسید. جایی که سالیان سال ندیده بود. پرواز کرد؟ از راه ارتباطی خاصی استفاده کرد؟ تمام راه رو از اتاقش تا در بهشت دوید؟ نمیدونست.
بوی خون نامجون حالش رو بدتر میکرد. طاقت دیدن گلوی پاره شده و بدن زخم و زیلیش رو نداشت. داد زد :
-بزار برم تو
-خودت خوب میدونی نمیشهجین عصبی داد زد:
-کوری نمیبینی؟ این آدم داره میمیره
نگهبان بهشت لبخند آرومی زد و به جسم بی جون توی دست جین اشاره کرد:
-به نظرت زنده است؟ اون همین الانشم مردهجین میدونست ولی نیاز داشت کسی مستقیما به روش بیاره. مرده... زنده نیست.. دیگه نیست.. کلمات باعث شدند مغز جین تیر بکشه. گوشاش سوت بکشه و چشم هاش برای ریختن اشک بسوزه.
-بزار برم تو. این در لعنتی رو باز کن
لگدی به دروازه زد و سرش خم شد. تمام امیدش به یکباره از بین رفت. حالا باید چی کار میکرد؟ اصلا راهی مونده بود؟
-چه خبره؟با شنیدن صدای فرد آشنایی سرش رو بلند کرد. اون چهره رو خوب میشناخت. کسی که باعث شده بود تمام سال های گذشته دنبال خون پاک تعیین شده بگرده. کسی که با تمام وجود ازش نفرت داشت.
-کمکش کن برچیل.. لطفافرشته لبخند زد و با دست به خودش اشاره کرد:
-من؟
-تو فرشته ای... کمکش کن.. میخواد زندگی کنه... لطفا کمکش کن... تا دیر نشده..نمیدونست چرا غرورش رو له کرده و همچین حرفی میزنه، نمیدونست چرا خودش رو حس نمیکنه. نمیدونست چرا فقط تکرار میکنه. هیچی نمیدونست.
-کاری از دستم برنمیاد آستاروث.. کار سرنوشته.
-میدونم که میتونی
جین گفت و اشک ریخت. نمیخواست سریع تسلیم شه. هنوز وقت بود.
-برش گردون... لطفا..با دیدن اشک های جین، برچیل لبخند عمیق تری زد. دیدن خدای اعتماد به نفس و غرور، تو این حال عجیب بود. و وقتی زانو زد و سرش رو پایین انداخت، حس بهتری به فرشته دست داد.
- سرنوشت آستاروث. سرنوشت! یادت رفته؟
-سرنوشت این بود که من بمیرم! نه نامجون.برچیل ابرو بالا انداخت و گفت:
-دقیقا. تو همین الانشم مردی.. دیگه خدای غروری وجود نداره
-پس نجاتش بده.. حالا که دیگه همه چیز تموم شده نجاتش بده..خنده بلند برچیل و بعد از اون نوازش کردن سر جین، اعصابش رو به هم میریخت. چرا انقدر بیخیال بود؟ فرشته ها باید پاک شن، نه اینکه عذاب بدن.
-همیشه قربانی نیازه جین. این جمله ایه که خودت میگفتی
جین عصبی بلند شد و گفت:
-میدونم تهش این نیست. میدونم میتونی یه کاری انجام بدی.. پس تمومش کن.. از اینکه التماست کنم خوشحال میشی؟
-تازه داشت خوش میگذشتو دروغ نمیگفت. بعد سال های سال حرص خوردن از دست پادشاه جهنم، دیدن ضعفش حس خنکی القا میکرد.
-تو یه فرشته ای مگه نه؟ فکر نکنم... فرشته ها انقدر سنگدل و بی رحم نیستنبرچیل اهمیتی به حرف های جین نداد و دست هاش رو گره زد.
-میتونم اون بچه رو نجات بدم. اما شرط داره
-چه شرطیاینکه برچیل با خونسردی صحبت میکرد، حرف هاش رو کش میداد و این پا و اون پا میکرد باعث میشد جین پشیمون شه و فرشته رو همون لحظه زیر مشت هاش له کنه.
-شرط نیست.. یه جورایی مجازاتته
-حرفتو بزن فرشته
جین با لحن تمسخر آمیزی گفت و اخم کرد. از همین اون موجودات منفور متنفر بود. صبر و حوصله بیش از حد!- مجازاتت سپری کردن زندگیت تو سرزمین چهارمه.
-من یه فرشته مسخره نیستم شیطانمسرزمین چهارم، سرزمینی بدتر از جهنم بود. جایی که کسی هویتی نداشت، فرشته های گناه کار به اونجا فرستاده میشدن تا پاک شن و برگردند. اما جین به عنوان شیطان هیچ امیدی نداشت.
اگه قرار بود باقی عمرش مثل یه روح سرگردان تو یه سرزمین مه آلود قدم بزنه و بدون اینکه کسی رو بشناسه فقط و فقط و فقط راه بره، تا نامجون زندگی کنه، قبول میکرد. حس میکرد شاد کردن نامجون ارزشش رو داره.
-دقیقا! و این عذاب برات سخت تر خواهد بود.. اینطوری شاید بتونم کمک کنم...
قبل اینکه جمله برچیل تموم شه جین جواب داد:
-قبوله..نیشخند برچیل عمیق شد و نفس آرومی کشید.
جین میدونست این لبخند یعنی پایان زندگی خوشش... ولی اعتراضی نبود.هر چیزی که داشت و نداشت رو میداد، همه اش برای معشوقه اش...
.
..
...
این پارت کوتاه بود میدونم:)
ولی اتفاقی دوست داشتنی و بسی زیبایی افتاد^^
YOU ARE READING
Devil's Love 1 | Jinjoon.Namjin § Full
Fanfictionکیم نامجون، پسری که روحش پاک پاکه... حتی شفاف تر از آب زلال! عاشق یه پسر شده. ولی مشکل این نیست! مشکل اینه.. اون پسر یه "فرشته" است و فرشته ها حق عاشق شدن ندارن! کنار اومدن با عشقی که بهت علاقه نداره راحته؛ ولی کنار اومدن با شیطانی که تشنه به خونته...