" یه روز هم بگذره، میتونم کل این دفتر رو کنار بزارم و بنویسم 4 سال.
کاش میشد ببینمت.
کاش تناسخ میکردی..
کاش تو تو جهنم بودی و من رو زمین. اینطوری امید داشتم زنده ای.
کاش اجازه میدادم منو مثل بقیه خون پاکا حامله کنی. که یه دلیل واسه دیدنم باقی بمونه
کاش تنهام نمیزاشتی
آستا.
دارم کم کم نا امید میشم..
نمیشه برگردی؟
یادداشت شماره 2146
روز 1439 م
همچنان دلم برات تنگه"نامجون آخرین کلمات رو نوشت و دفترچه اش رو کنار باقی دفترچه ها گذاشت.کشو رو بست و ساعتش رو از روی میز برداشت.
باید میرفت سرکار و اصلا حوصله انجام دادن کار های روزمره اش رو نداشت. برای همین وقتی از خواب بیدار شد، فقط خودش رو به سرویس بهداشتی رسوند و هر چی توی معده خالیش بود رو بالا آورد.
کابوسی که اخیرا درگیرش کرده بود، بیشتر از این که باعث ترسش بشه، حالش رو بد میکرد. یه حسی که انگار دوست داره دل و روده و هر چی اون بینه وجود داره رو چنگ بزنه و دراره.
نمیدونست اثرات فکر های آخر شبشه یا جین توی قلبش نشونه میفرسته میدونست توهمی شده ولی هر چیزی که نامجون رو به عشقش ربط میداد، به امیدش پر و بال میداد.
تصور اینکه جین چقدر خسته اس، چه قدر پریشونه، تصور اینکه از یه کوه بالا رفته که آشفته شده، و تموم تصورات دیگه ای که نمیدونست چرا سراغش می آیند.
شاید چون جین تمام سال های گذشته رو قدم زده بود و برخلاف فرشته ها فراموش نمیکرد کیه و چیه. شاید چون تمام 4 سال گذشته با فکر نامجون قدم زده بود.
تصمیم گرفت از فکر و خیال فاصله بگیره و به کارش برسه. کلید و گوشیش رو با نگاه کردن به یادداشتی که سوکجین گذاشته بود برداشت و لبخند ضعیفی زد.
"آقای فراموش کار.
کلید
گوشی
کیف پول
برق و آب!!!
و بستن در:)
کیم سوکجین!
فرشته نجاتت"همه به خاطر حواس پرتی های نامجون و اتفاق هایی که پشتش بود نوشته شده بودند. تقصیر نامجون نبود اگه حواسش پرت جین میشد و یادش میرفت شیر آب رو ببنده. یا یادش میرفت کلید برداره و مجبور میشد صبر کنه تا هوا تاریک شه و سوکجین با کمک بال هاش به دادش برسه.
هیچ کدوم تقصیر نامجون نبود...کنار یادداشت یه یادآوری برای کار های روزمره نامجون بود.
" سر زدن به بچه یونگی چون بی قراری میکنه
خریدن یه دست جوراب نو چون فرشته نجاتم برشون داشته
تعمیر کردن شیر روشویی
برنامه ریزی برای یه سال دیگه بدون جین"***
-جون
+هوم؟
با مظلوم شدن لحن بچه، نامجون میتونست کلمات بعدی رو حدس بزنه.
-میشه معلم مونو به فاک بدی؟مین جه با ذوق گفت و چشم هاش برق زد. اگه میشد میتونست به اون خانم پیر نق نقو بفهمونه پدر خونده اش چه آدم قوی ایه. میتونست بفهمونه نباید باهاش در بیفته و بگه:مرتب باش بچه جون.کتاباتو از روی زمین بردار. مودب باش بچه جون. به بقیه زور نگو. نمیتونست!
آه نامجون ناامیدی رو تو دلش نشوند. میدونست میخواد با مخالفت تمام کاخی که تو رویاهاش ساخته رو ویران کنه.
+ مین جه. نمیشه از هر کی بدت میاد بهش همچین حرف هایی بزنی. یونگی خبر داره چه خرابکاری کردی؟
نامجون خوب میدونست قضیه چیه. هر وقت. مین جه از کسی عصبی میشد تهدید میکرد " کاری میکنم نامجون به فاکت بده"
و تصور میکرد به خاطر اندام نامجون هیچ کس حریفش نخواهد شد. اما هر بار نامجون آه میکشید و از بچه تربیت کردن یونگی تاسف میخورد. هر چند دلش برای پسر میسوخت. این که مجبور بود یه بچه شیطان رو بزرگ کنه دست یونگی نبود...
-نههه نمیدونه.. بهش نگووو
+این بار نمیتونم بگذرم..بهش میگم و امیدوارم یه هفته یه تنبیه حسابی بشی. طوری که دیگه از اون لفظ بد استفاده نکنیمین جه شونه های کوچیکش رو بالا انداخت و با لحن بیخیالی گفت:
-تهشم تو یا شوکجینی کمکم میکنین+کمک نمیکنیم. اینبار نمیزارم
-میکنی جونی.پسر بچه با لحن مطمئنی گفت و لبخند موذیانه ای زد. و نامجون کی بود که دلش بخواد اخرین یادگاری که از جین داشت رو ناراحت کنه. وقتی پسر بچه شاد میشد، نامجون میتونست همون بوی گرمی که جین میداد رو حس کنه... همون عشق..
و باز هم یه دلیل دیگه برای ناراحت شدن نامجون پیدا شده بود. چرا جین وسیله های بیشتری بهش هدیه نداده بود تا بتونه بغلشون کنه؟
چرا عکسی ازش نگرفته بود!؟
با نشستن دست مین جه روی صورت نامجون لبخند روی لب های بی روحش برگشت.
-واشه توبرگه ای دست نامجون داد و شوکه شده بین خواب و بیداری ولش کرد. یعنی مین جه هم کابوس نامجون رو میدید؟
***
-سرده
سوکجین گفت و لرزید. نمیدونست چرا پیشنهاد داده بود یه چیز یخ تو روز سرد زمستونی بخورند. فقط منتظر لحظه ای بود که نامجون غر بزنه و با چشم درشت دلش رو ببره. هرچند مطمئن بود همچین کاری نمی کنه.+چه خبر؟
سوکجین لبش رو لیسید و به هم فشار داد. خبر جدید؟؟! اصولا خبر جدید اتفاق نمی افتاد.
-عام.. یه چیزی هست.. که فکر نکنم بشناسی.. وی با همون فرشته لوس خدا..نامجون از آشنا بودن اسم ها سر تکون داد، هر چند نمیدونست کی هستند.
-باهم توی رابطن.. و میدونی... این اعصاب همه رو خورد کرده. عشق شون از ممنوعه هم ممنوعه تره.نامجون لبخند زد و ابرو بالا انداخت:
+حالا چی میشه؟-احتمالا جونگکوک به سرنوشت آستاروث دچار شه. در اصل سرزمین بی هویت ها برای فرشته هاست نه شیاطین. واسه همینه که جین نمیتونه از گناهاش پاک شه و برگر..
با افتادن آبمیوه از دست نامجون سوکجین شوکه شده برگشت.
-چی شده؟
+تو گفتی.. سرزمین.. چی؟ جین زنده است؟سوکجین ترسیده سرش رو به دو طرف تکون داد. چطور حماقت کرد و همچین راز بزرگی رو لو داد؟
-نه.. نه.
+خدای من آستا زنده است؟؟ من میخوام ببینمش.. لطفا سوکجین.. لطفاسوکجین آب دهنش رو به سختی قورت داد و دعا کرد کاش میتونست قدرت پاک کردن ذهن داشته باشه. حالا چه طور گندش رو درست میکرد؟
.
..
...
ببخشید به خاطر اپ پشت سر هم
چون میخوام حداقل قبل کنکور تموم شه:)
YOU ARE READING
Devil's Love 1 | Jinjoon.Namjin § Full
Fanfictionکیم نامجون، پسری که روحش پاک پاکه... حتی شفاف تر از آب زلال! عاشق یه پسر شده. ولی مشکل این نیست! مشکل اینه.. اون پسر یه "فرشته" است و فرشته ها حق عاشق شدن ندارن! کنار اومدن با عشقی که بهت علاقه نداره راحته؛ ولی کنار اومدن با شیطانی که تشنه به خونته...