پارت 17 روشنایی در تاریکی :
صبح روز بعد جنی با عجله از خونه بیرون اومد و با ندیدن جیسو تو کوچه جا خورد چون جدیدا جیسو تقریبا منتظر میموند.
-یعنی رفته؟.به ساعتش نگاه کرد که یه ربع به 9 رو نشون میداد.
- حتما رفته. آیش الان دیرم میشه.
سرعتش رو بیشتر کرد تا زودتر به مدرسه برسه.در کلاس رو باز کرد و تو همهمه کلاس دنبال جیسو میگشت.
-یئوپ؟ جیسو کجاست؟.
~ااا جیسو امروز نمیاد. گفت حالش خوب نیست یکم سرما خورده.
-آره حالش خوب نبود. یعنی بدتر شده؟.نگران بود و تو کل کلاسا به جای اینکه به معلما گوش بده فقط ناخونش رو میجوید و به ساعت نگاه میکرد.
لیسا دستشو رو پای جنی گذاشت و مانع تکون خوردنش شد.
=یااا جنی تو چته؟ عین دیوونه ها شدی. انقد پاتو تکون نده، انگار زلزله اومده.
-چرا این کلاسای کوفتی تموم نمیشه.
=چرا انقد عجله داری؟.
جنی چپ چپ لیسا رو نگاه کردو دوباره به ساعت خیره شد.
= یه چیزیت میشه ها.
-:یعنی حالش خیلی بده؟ واییی دارم دیوونه میشممم.به ساعت نگاه کرد که 1 و نیم رو نشون میداد.
-:اخ جون بالاخره تموم شدن.کیفشو برداشت و خواست بره که لیسا مانعش شد.
=کجا میری؟.
-میرم دیگه. الان مدرسه تموم میشه.لیسا جنی رو کشید و با انگشت به پیشونیش زد.
=ببینم آلزایمری، چیزی گرفتی؟ این همه معلما گفتن امروز باید کلاس فشرده بمونیم.
-چیییییی؟ تا کی؟.لیسا که از این حالت جنی ترسیده بود با تردید گفت :
=تا... 4...و نیم.جنی کلافه موهاشو بهم ریخت و پاهاشو محکم به زمین کوبید.
-آیشش دارم دیوونه میشم.
÷نمیخوای بگی چته؟.
=آره بگو دیگه چته؟.
÷داری نگرانمون میکنی، چی شده؟.
-جیسو مریض عه. پریشب حالش خیلی بد بودو تا صبح تبش خیلی بالا بود. امروزم یئوپ گفت حالش خوب نیست برا همون نیومده.=آها پس بگو چرا حالت صورت جنی عاشق پیشمون انقد نگرانه.
÷پریشب؟ تو از کجا میدونی؟.
-به خطر اینکه پیش من بود.
=÷ پیش تووووو؟؟.
رزي و لیسا هماهنگ گفتن.
-یااا چه خبرتونه؟.
÷پیش تو چیکار میکرد؟.
-داستانش طولانی عه بعدا تعریف میکنم.جنی مثل رنگای قبل این 4 ساعت رو گذروند و وقتی زنگ به صدا در اومد،جنی به سرعت برق از مدرسه بیرون اومد.
در و باز کرد و کیف شو وسط خونه پرت کرد.
~یااا چته چرا کیفتو میندازی اینجا؟.
تو آشپز خونه رفت و دنبال ظرف سوپی که برای جیسو درست کرده بود گشت.
~دنبال چی میگردی؟.
-سوپ. اون سوپی که درست کرده بودم کو؟.
~همش یه ذره بیشتر نبود. تموم شده.
-آیشششش.
سمت یخچال رفتو با عجله وسایل مورد نیاز سوپ رو از توش درآورد و مشغول درست کردن سوپ شد.
YOU ARE READING
Light in the dark(jensoo)
Fanfictionقسمتی از فیک : مثل یه روشنایی اومدی تو تاریکی زندگی من تو یهویی اومدی و منو از اون تاریکی دنیای خودم کشیدی بیرون، تو تکتک دیوارایی که دورم چیده شده بودن رو خراب کردی و قلبم و روحمو تصرف کردی. ولی الان 6 ماهه که اون لبخندت و چشمهای گربه ایت که منب...