صدای کوبیده شدن در، سکوت مرگبار حاکم بر اون عمارت رو شکوند و بلافاصله بعد از اون صدای قدم های شتاب زده ی پسر بود که جایگزینش شد.
جونگکوک با نهایت سرعت سعی در ترک کردن اون عمارت ترسناک داشت. مکانی که در وسط یک جنگل پرت قرار داشت و اگه بلایی سرش میومد، هیچ انسانی تا دو کیلومتری اونجا وجود نداشت تا به کمکش بیاد. در واقع هدف اصلی صاحب عمارت هم از انتخاب همچین جایی همین بود واگرنه چه دلیل دیگه ای میتونست وجود داشته باشه تا اون شخص حاضر
بشه یک عمارت بزرگ در وسط یه جنگل بی سرو ته بخره؟
پسر با گیجی به راهرو نگاه کرد. با اینکه اونجا رو مثل کف دستش میشناخت اما در اون لحظه احساس میکرد اولین باره که پاش رو در اون عمارت میگذاره.
چند ماهی میشد که به اونجا رفت و آمد داشت اما به نظرش این راهرو بلندتر و طولانی تر از گذشته شده بود. وقتی که از پله ها عبور کرد، کمی که از نگرانیش با دیدن در ورودی عمارت از بین رفت، نفس عمیقی کشید و سعی کرد کمتر شبیه قربانی ای که تیغه ی دار روی گلوشه به نظر برسه.
نگرانیش از حضورش در اون مکان نبود چون محض رضای فاک خودش انتخاب کرده بود که الان اونجا باشه... نگرانیش از این بود که اخرین مکالمش با ارباب اون عمارت باب میلش پیش نرفته بود و این میتونست خطرناک باشه.
تمام فکر و ذهنش درگیر بود پس چیز عجیبی نبود که متوجه غیبت گارد امنیتی در فضای اون عمارت نشه.
بالاخره تونست نگرانی ذهنیش رو سرکوب کنه ولی این ارامش دوام چندانی نداشت چون به محض چرخوندن دستگیره ی در، هیچ واکنش متقابلی دریافت نکرد. وقتی بار ها و بارها اینکار رو کرد هم چیزی عایدش نشد. مثل اینکه یک نفر قبل از خروج اون در رو قفل کرده...هنوز فرصت زیادی برای نگران شدن از این قضیه پیدا نکرده بود که صدای قدم های چندین نفر در فضای اون تالار َطنین انداز شد.
جونگکوک به سرعت به سمت صدا برگشت تا بتونه اون افراد رو شناسایی کنه و همون لحظه شکش به یقین تبدیل شد.
صاحب اون عمارت به همراه دو بادیگارد در پشت سرش با ارامش طول پله هارو طی میکردند و قبل از اینکه پسر به خودش بیاد اون ها دقیقا رو به روش ایستاده بودند.
_"میتونم بپرسم دلیل این رفتار احمقانت چیه؟ هاا؟؟ واسه چی در قفلههه؟ مثلا میخوای زندانیم کنییی؟؟"
هیچ کدوم از حرف هایی که جونگکوک از روی عصبانیت و استرس به زبون می اورد باعث نشد تا کوچکترین تغییری در صورت بی حس مرد روبه روش اینجاد بشه.
_"هه... حالا دیگه منو به تخمت گرفتی ارههه؟؟؟ فکر کردی نمیتونم ازینجا برم بیرون؟؟ کور خوندی... اگه تو و اون نوچه هات نمیخواین درو برام باز کنین اشکال نداره خودم میشکونمش"
پسر به محض گفتن این حرف برگشت و لگد محکمی به در زد که باعث شد در چوبی بزرگ، از ابهت اون ضربه بلرزه. تا چند لحظه ی بعد، که جونگ کوک ری اکشنی از مرد مقابلش دریافت نکرد، دست به کار شد و با هرچه که در توانش داشت به در ضربه میزد و قطعا اگه این کار رو ادامه میداد در میشکست ولی حیف که کارما تصمیم گرفته بود اون روز بر علیه
جونگکوک باشه چون به محض اشاره ی ارباب اون خونه، دو بادیگارد جلو اومدن و پسر رو جوری گرفتن که نتونه حتی یک سانت هم تکون بخوره.
جونگکوک هنوز هم نمیخواست تسلیم بشه پس خودش رو با شدت تکون میداد بلکه اون دو غول بیابونی تسلیم بشن و ولش کنن ولی همون موقع بود که شخصی که باعث و بانی تمام این اتفاق ها بود تصمیم گرفت بالاخره سکوتش رو بشکنه .
+"بازیت زود تر از اون که شروع بشه تموم شد پس دیگه اروم بگیر"
_"فکر کردی همینجا تموم میشههه؟؟ من برمیگردم و انتقام میگیرم حالا هم دستور بده حیوونای دست اموزت ولم کنن"
گیر افتادن توی اون شرایط باعث شده بود که دیگه کنترل کلمات از دستش خارج بشه و هرچی به ذهنش رسید رو سر اون مرد داد بزنه ولی این وضع خیلی طول نکشید چون طرف مقابلش هم بلاخره حرکتش رو شروع کرد.
+"توله... پایان بازی هات همیشه اینطور بود که ضعیف تر کشته میشد درسته؟ خب پس بزار مطمئن شیم بازیکن قانون مداری هستم."
تهیونگ با همان صورت جدی کلته کمری رو از غلافش در اورد، صورت وحشت زده پسرک رو نشونه گرفت و صدای وحشتناک شلیک بود
که در عمارت اکو شد.
YOU ARE READING
madness
FanfictionCouple=taekook,younmin Jenre=dram,angst,smut,bdsm,harsh Writers=sara-kooker,helia-taekook-7