چند لحظهء پیش پروژه امون رو تحویل دادیم.
هیچ چیز مثل رفع تکلیف نمیشد.
وقتی که حس میکردی یه مسئولیت رو به پایان رسوندی و دیگه در برابرش وظیفه ای نداری.
اونوقت بود که میتونستی نفس عمیق بکشی.
این موضوع فقط به کارای مدرسه ختم نمیشد.
ما مسئولیت های کوچیک و بزرگی توی زندگیمون داریم که باید انجامشون بدیم.
با دقت و تمرکز.
چون اگر ذره ای اشتباه توش بوجود بیاد ممکنه کل تلاش هات رو برای حفظ کردنش تا اون لحظه از بین ببره.
ما در برابر خیلی چیزا مسئولیم.
از جمله احساسات خودمون و بقیه.
الکی نمیشه دل کسی رو شکست.
و همینطور هم نمیشه روی علایق خودمون پا گذاشت.
من و هیونجین کنار دفتر معلم ها ایستاده بودیم و منتظر بودیم آقای کیم نظر نهاییش رو دربارهء پروژموناعلام کنه.
یکم استرس داشتم.
پوست روی لبهام رو با دندون به بازی گرفته بودم.
آقای کیم در دفتر رو باز کرد و تا نیمه بدنش رو توی راهرو کشید:
"نمره اتون رو گرفتید ، حالا میتونید برگردید به کلاستون."
لبهاش از هم باز شد و دندون هاس سفید و مرتبش برق زدم.
از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم.
طرف هیونجین برگشتم:
”شنیدی؟ موفق شدیم"
لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد.
بی ذوق
صدام زد:
"سوجا"
دوباره؟
چرا وقتی اسمم رو بدون پیشوند صدا میکنه خوشحال میشم؟
یجورایی حس میکنم یخش باز شده
و داره از لاکش بیرون میاد:
"بله؟"
نگاهش رو سمت لبهام کشید:
"لبت داره.."
دست رو از جیبش در آورد و به صورتم نزدیک کرد.
اونقدر که گرمای دستش رو نزدیک لبم حس میکردم.
یهو همونجا نگهش داشت.
انگار نمیخواست لمسم کنه.
دستش رو مشت کرد و عقب کشید.
هول شده بود؟
نمیدونست باهاش چکار کنه پس پشت سرش گذاشتش و نگاهش رو ازم دزدید:
"لبت داره خون میاد"
دستم رو روی لبم کشیدم و بهش نگاه کردم:
"اوه ، لعنتی ، بخاطر استرس پوستش رو کندم"
توی جیب هام دنبال دستمال کاغذی میگشتم.
اما انگار بسته اش رو توی کلاس جا گذاشته بودم.
هیونجین یه بستهء آبی رنگ رو جلوم گرفت.
ازش گرفتم و یه برگ دستمال کاغذی از توش دراوردم و روی لبم گذاشتم:
"ممنونم"
جوابی که داد کمی با کلمهء خواهش میکنم در اخلاف بود:
"فکر میکردم از خون میترسی"
تایید کردم:
"آره ، ولی نه از خون خودم"
سری تکون داد:
"گفتم آخه غیر منطقی بنظر میرسه"
اون به چی فکر میکرد؟ خونریزی ماهانم؟
به افکار خرابش اخم کردم:
"یااا میخوای بمیری؟"
چشماش گشاد شد.
فهمید چه گافی داده ، دستاش رو جلو آورد و تکون داد:
"اوه نه ، منظوری نداشتم"
چشمام رو تو کاسه چرخوندم:
"باشه باشه"
خواستم برگردم که چیزی یادم افتاد.
بهش نگاه کردم ، بر خلاف جهت من حرکت میکرد تا به آخر راه رو برسه.
کمی بلند صداش زدم:
"هیونجین"
برگشت و سوالی بهم نگاه کرد.
برای گفتنش دو دل بودم:
"دوست داری این موفقیتو جشن بگیریم؟"
در جا اضافه کردم:
"سوجو ، مهمون من"
چند ثانیه به زمین نگاه کرد، انگار داشت تصمیم میگرفت دوباره نگاهش رو به من رسوند و سرش رو بالا و پایین کرد.
***
طبق قولی که به سونگمین داده بودم آماده شدم و باهاش سمت مرکز شهر رفتم.
قرار بود با فلیکس صحبت کنم و با هم سنگ هامونو وا بکنیم.
بنظرم اینبار اونا جای خوبی رو برای صحبتامون پیدا نکرده بودن.
آخه توی اون گیم نت جای این حرف هاست؟ بخاطرش به سونگمین غر زدم.
ولی اون اهمیتی نمیداد.
همین که وارد کافه گیم شدم فلیکس و جیسونگ رو دیدم.
طرفشون رفتم و بعد از بغل کردنشون کمی کنارشون نشستم.
منتظر بودم تا بازی فلیکس تموم بشه.
میخواستم ببرمش بالای پشت بوم و اون جای فوق العاده رو بهش نشون بدم.
با چشم دنبال چانگبین گشتم و وقتی پیداش کردم داشت بهم لبخند میزد و بطری های سوجو رو توی یخچال میچید.
براش دست تکون دادم.
جیسونگ که دستهء بازیش رو روی میز گذاشت فهمیدم بازیشون تموم شده.
به فلیکس نگاه کردم و دستش رو گرفتم:
“بیا یکم حرف بزنیم ، یه جایی هم هست که میخوام بهت نشون بدم"
کنجکاوی رو توی چشماش میدیدم.
با هم پله ها رو یکی دوتا بالا رفتیم و به پشت بوم رسیدیم.
در رو باز کردم و فلیکس رو به بیرون هل دادم:
“تاداااا، ببین چقدر خوشکله"
فلیکس محو فضای اطرافش شده بود.
از چشمای برق زدهء چین خوردش میفهمیدم.
همه جا رو بر انداز کرد و بعد بهم نگاه کرد:
“اینجا خیلی باحاله"
سرم رو تکون دادم:
“آره، خیلی"
به برگ های پیچیده بین حصار ها لبخند میزد.
لبخندش خیلی زیبا تر از اینجا بود.
از همه چیز توی دنیا قشنگ تر.
فلیکس ، میخوام بعد از این حرفایی که قراره بهت بزنم بازم بخندی.
و مثل یه آدم بالغ برخورد کنی.
قبل از اینکه چیزی بگم فلیکس هول هولکی و بدون مقدمه چینی بحث یونا رو پیش کشید:
“سوجا اون چت هایی که ازشون حرف میزنی فیک بودن. من هیچ کاری با اون دختره ندارم و قسم میخورم فقط میخواسته تو رو عصبانی کنه و بینمون اختلاف ایجاد کنه."
شاید اون لحظه که اونا رو دیده بودم عصبی شدم
و اگه فلیکس جلوم بود تک تک استخوناش رو خورد میکردم.
ولی ته قلبم میدونستم که فلیکس از این اخلاقا نداره.
حداقل اون آدمی که من میشناختمش انقدر خار نبود که بخاطر همچین دختری راجب رابطهء بینمون دروغ بگه.
هوفی کشیدم:
“میدونم لیکس، نمیخواد توضیح بدی"
اروم صداش زدم:
“فلیکس"
بهم نگاه کرد و منتظر بود.
چشماش نشون میداد که میدونه راجب چی میخوام باهاش حرف بزنم.
برام سخت بود ، ولی باید میگفتم:
“وقتی پیدات کردم رو یادته؟
نشسته بودی روی پله ها و مثل دخترا گریه میکردی"
گونه هاش قرمز شد:
“یااا"
به ری اکشنش آروم خندیدم:
“وقتی برای اولین بار سعی کردم باهات ارتباط برقرار کنم
برام خیلی سخت بود.
اما اینکارو کردم، چون حسم بهم میگفت.
میگفت این آدم قراره بخش بزرگی رو توی زندگیت برای
خودش کنه ، میگفت این پسر یه روز بزرگ میشه و میشه بهترین دوستت، درسته؟ همینم شد."
چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت و آروم تایید کرد.
به آسمون نگاه کردم:
“اما فلیکس ، تو با تمام ارزشی که برای من داری با تموم جایگاهی رو که توی قلبم به خودت اختصاص دادی
نمیتونی بیشتر از یه دوست برام باشی.
حتی اگه بتونی خودت نمیخوای"
سرش روبالا گرفت و بهم زل زد:
“سوجا من... "
وسط حرفش پریدم:
“لطفا انکار نکن "
اصرار داشت:
“نه سوجا تو راجب احساساتم نمیدونی"
نگاهمو از آسمون گرفتم:
“فلیکس من تو و احساساتت رو حتی بهتر از خودت میفهمم و درک میکنم."
عصبی شده بود، صداش رو از حالت قبلی بالا تر برده بود.
نمیخواست قبول کنه:
"چی باعث شده اینطور فکر کنی؟ من از حسم بهت مطمئنم"
آهی کشیدم:
“بیخیال ، تو فقط نمیخوای باهاش رو به رو شی"
داد زد:
“گفتم اینطور نیست"
از عادت های بد فلیکس همین زود از کوره در رفتناش بود.
اوکی لی یونگ بوک.
من کلی دلیل برای اثباتش دارم.
یه نفس عمیق کشیدم تا ذهنم رو آروم کنم و بتونم همون رو با حرفام به فلیکس منتقل کنم:
“فلیکس توی این مدتی که با همیم هیچوقت نتونستیم بهم نزدیک شیم.
یه مرز بین ماست که تو تعیین کردی.
تو ، افکار و احساساتت اجازه نمیدید رابطمون فراتر بره.
و دلیلش اینه که قلبت من رو به عنوان عشقت پس میزنه اما منطقت قادر به پذیرشش نیست.
چرا؟
چون ما فقط دو تا دوستیم.
و حس بینمون یه وابستگی شدیده که فقط دو تا دوست خیلی صمیمی بهم دارن"
فکر نمیکرد و فقط جواب میداد، این کارش بار ها باعث میشد از دستش کلافه شم:
“نه سوجا ما فراتر از دوتا دوستیم"
یه قدم بهش نزدیک شدم و چهرهء جدیم رو حفظ کردم:
“باشه فلیکس ، ثابتش کن و من رو ببوس"
فلیکس با صورتی که با عصبانیت و تعجب ترکیب شده بود بهم نگاه میکرد.
میدونستم توی ذهنش دنبال چی میگرده.
اون احمق نمیخواست با واقعیت برخود کنه و فقط میخواست ازش دور شه.
یه قدم به عقب برداشت.
بلافاصله دستش رو کشیدم و دوباره به خودم نزدیکش کردم.
دست دیگم رو پشت سرش گذاشتم و صورتش رو آوردم.
در جا لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و با همون بی تجربگی تلاش کردم ببوسمش.
لبهام رو روی لبهاش حرکت میدادم و بیشتر به سمت خودم میکشیدمش.
فلیکس جا خورده بود و حتی همراهیم هم نمیکرد.
بلافاصله دستمو پس زد و شونم و گرفت و به عقب هلم داد.
بهم نگاه میکرد:
“تو دیوونه شدی آره؟"
دستش رو از روی شونم برداشتم و روی قلبش گذاشتم:
“نه عزیزم ، تو دیوونه شدی که حتی به این صدا گوش نمیدی"
اخم کردم:
“میشنوی؟ تو صداشو میشنوی فلیکس؟ چرا ضربان قلبت عادیه؟
من رو به عنوان یه زن نمیبینی درسته؟ پس چشمات و باز کن
و قبولش کن"
پشتم رو بهش کردم و خواستم ازش دور شم که با دیدن آدمای
روبه روم بالای پشت بوم جا خوردم.
سونگمین ، جیسونگ و چانگبین با گشاد شده ترین چشمهای
دنیا بهم زل زده بودن.
به یه ورمم نبود.
سونگمین رو که جلوی در ایستاده بود کنار زدم.
وقتی از سونگمین رد شدم حس کردم قامت بلندی جلومه و به چهار چوب در تکیه کرده.
هیونجین با غضب به زمین نگاه میکرد ودست به سینه به در تکیه داده بود.
برای لحظه ای مکس کردم.
یعنی اونم دیده؟
لبامو توی دهنم کشیدم و با سرعت از جفتش رد شدم.
به پایین پله ها که رسیدم لعنتی به خودم فرستادم و طرف در
اصلی رفتم.
این چکاری بود سوجا؟
خدا میدونه فلیکس چقدر خجالت کشیده.
زیر لب غریدم:
“آیشش، اگه میدونستم اونا اونجا ان اینکارو نمیکردم" اشک تو چشمام حلقه زده بود.
به سرعت از کافه گیم بیرون زدم.
میدونستم در واقع کار اشتباهی نکردم.
بلاخره فلیکس باید یه جوری از احساساتش پرده برداری میکرد و میدیدشون.
اون رسما داشت به خودش دروغ میگفت و این بدترین چیز ممکن بود.
با این وجود این حس عذاب وجدان چیه؟ زیاد از اونجا دور نشده بودم که صدای اشنایی برای بار سوم اسمم رو به تنهایی صدا زد:
“سوجا"
برگشتم و هیونجین رو دیدم که داره طرفم میدوه.
نفس هاش بین سرمای هوا بخار میشد.
بهم رسید:
“صبر کن"
منتظر نگاهش کردم:
“چیزی شده؟"
انگار کلافه بود.
حرفاش رو مرتب کرد و بعد از یه مکث نسبتا طولانی به زبون آورد:
“قرار بود سوجو مهمونم کنی"
آهی کشیدم.
آخه الان وقتشه مرتیکه؟ صبر کن ببینم سوجو؟ آره دقیقا همین الان وقتشه. برگشتن و باقی راهمو رفتم.
یکم بلند تر از قبل صدام کرد:
“یا کجا میری؟"
مثل خودش جواب دادم:
“دنبال یه جایی که توش سوجو پیدا کنم"
احساس کردم دنبالم نمیاد.
پشت سرمو نگاه کردم:
“میخوای همونجا بایستی یا باهام بیای؟"
پوزخندی زد و دنبالم اومد.
***
راستش رو بخوای هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز توی یه رستوران خیابونی بشینم و در حالی که سوجو میخورم و خودم رو سرزنش میکنم یه نفر بشینه تمامش رو با صبوری گوش کنه و هر از گاهی به غرغرام بخنده.
اگه این موضوع تو تصوراتم گنجوده میشد به احتمال صد در صد اون شخص سونگمین بود.
نه هیونجین.
هیچ ایده ای نداشتم که چطور سوجو گرفت.
ولی خب گرفت و الانم داشت لیوان هامونو پر میکرد.
لیوانم رو بالا بردم:
“چیشد که اومدید بالای پشت بوم؟"
و بلافاصله سر کشیدم.
تلخیش باعث شد صورتم جمع شه.
هیونجین لیوان خودش رو پر کرد:
“همین که وارد اونجا شدم صدای داد شنیدم. پس با بقیه اومدم بالا" لیوانش رو سرکشید.
بدون هیچ تغییری توی صورتش لیوان خالیش رو روی میز گذاشت:
“تو کار اشتباهی نکردی"
بخاطر بی تفاوتیش نسبت به طعم الکل با دهن باز بهش زل زده بودم.
خودم رو جمع کردم:
“میدونم"
با قیافهء وات د فاک طوری نگام کرد:
“الان نزدیک یک ساعته داری بخاطرش خودت رو سرزنش میکنی و الان که سعی دارم بهت بگم اشتباهی نکردی میگی میدونم؟"
سرمو روی میز گذاشتم:
“هیونجین من فقط کلافم ، نمیدونم چی میخوام و از طرفی میترسم." هیونجین آروم پرسید:
“از چی؟"
“از رفتن فلیکس"
دوباره سرم رو بالا آورم:
“از اینکه ترکم کنه میترسم، شاید نتونم به عنوان شریک عشقیم قبولش کنم اما فلیکس تموم چیزیه که من دارم.
فلیکس رو به اندازهء خودم ، به اندازهء مامانم و بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوست دارم.
نمیتونم با حذف شدن یا کمرنگ شدنش توی زندگیم کنار بیام"
هومی گفت.
انگار منظور حرفامو فهمیده بود:
“ولی سوجا ، تو نمیتونی به زور نگهش داری.
اگه میخوای رابطتون به عنوان دو تا دوست ادامه پیدا کنه باید مطمئن شی که اونم اینو میخواد"
توی فکر فرو رفتم.
فلیکس این رو میخواد؟ میتونه قبولش کنه؟
آه خدای من اگه اینطور نباشه همه چی بهم میریزه.
گوشیم رو برداشتم و به ساعتش نگاه کردم.
داشت دیر میشد ، باید برمیگشتم خونه.
خواستم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و دوباره سرجام نشستم.
هیونجین آهی کشید و چشاش رو تو کاسه چرخوند:
“خیلی مستی؟"
چپ چپی بهش نگاه کردم:
“نه ، فقط سرم گیج رفت"
با بیشعوری اوکی ای گفت و موهاش رو کنار زد.
برای لحظه ای نگاهم سمت دستش کشیده شد.
آستین پلیورش رو بالا زده بود.
روی پوست سفیدش خط های صورتی دیده میشد.
مثل جای زخم هایی که در حال ترمیم شدنه.
خم شدم و دستش رو طرف خودم کشیدم.
اوه معمولا تو مستی از این کارا نمیکردم.
ولی اون خط ها بدجور چشمم و گرفته بود و نمیتونستم از دور درست ببینمشون.
هیونجین سعی کرد دستش رو عقب بکشه:
“هی چکار میکنی"
محکم دستش رو نگه داشته بودم نمیذاشتم عقب ببرتش.
به جای زخم هاش نگاه کردم.
پشت مچش دستش بود.
به چشمهاش نگاه کردم:
“این جای چیه؟"
دست دیگش رو روی دستم گذاشت و حلقهء انگشتام رو از دور دستش باز کرد:
“زخم"
عقب رفتم و تکیه دادم:
“خود زنی نیست"
داشت آستین هاش رو پایین میکشید.
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهش روسمت دستش برد و ساعتش رو نگاه کرد:
“نیست"
از جام بلند شدم و سعی کردم اینبار تلو نخورم:
“به جایی نگرفته و بخاطر درگیریم نیست"
همونطور که موبایلم رو از رو میز برمیداشتم احتمال بعدی رو با خنده بهش گفتم:
“انگار کسی داشته تلاش میکرده دستات رو پس بزنه که خفش نکنی. به این مورد خیلی شبیه تره"
پشتم رو بهش کردم و سمت پیش خون رفتم:
“آجوماااا، میشه سفارش های مارو حساب کنی؟"
همون لحظه دوباره به هیونجین نگاه کردم.
به زخمای دستش با عصبانیت خیره شده بود.
و گرهء مشتش رو محکم کرده بود.
***
عصبانیت فلیکس فرو کش کرده بود و از جوجهء عصبی به جوجهء غمگین تبدیل شده بود.
چیز خاصی نمیگفت.
به عبارتی داشت به کار های بدش فکر میکرد.
روزی یکی دوبار میومد محکم بغلم میکرد و با اون صدای کلفتش فشارم میداد و میگفت:
“ببخشید سوجا ، خدا میدونه توی این مدت چقدر بخاطر من همه چیزو تحمل کردی و ناراحت شدی"
فلیکس زود تر از چیزی که فکر میکرد به حقیقت رسیده بود.
پس منم محکم تر بغلش میکردم:
“خوشحالم از اینکه خیلی معقولانه باهاش روبه رو شدی یونگ بووووک"
هیچ چیز بینمون تغییر نکرد.
از قبل هم بهتر شد.
فقط به خاطر اون بوسه کمی از هم خجالت میکشیدیم که فراموش
کردنش به زمان نیاز داشت.
دور همون میزی که پاتوق توی تریامون بود نشسته بودیم
البته فقط من ، جیسونگ و سونگمین.
با چشمای خندون با غذام ور میرفتم.
جیسونگ چاپستیکشو جلوی صورتم آورد و تلاش داشت باهاش لبهامو بگیره.
از فازم بیرون کشیدم.
دستشو کنار زدم:
"چکار میکنی"
با چشمای گشاد بهم زل زده بود:
"چیشده امروز کبکت خروس میخونه؟"
چاپستیکمو کنار ظرف غذام گذاشتم:
"آیگووو ، دوستای منو باش.
چیه چشم نداری ببینی خوشحالم؟"
چشماش رو ریز کرد:
"آخه خیلی وقت بود از این مود ها فاصله گرفته بودی."
سونگمین دستش دو دور گردن جیسونگ گذاشت:
"خب بخاطر فلیکسه"
سریع حرف سونگمین رو تایید کردم:
"سونگمین راست میگه. بخاطر اونه.
من تموم مدت نگران از بین رفتن دوستیم با فلیکس بودم. اما اون فقط یه روز زمان لازم داشت که بهش فکر کنه و قبولش کنه. این نشون میده چقدر بزرگ شده و بهتر از قبل میتونه تصمیم بگیره.
براش خوشحالم"
جیسونگ لباشو کج کرد:
"اینجوری که تو بهش فهموندی باید میرفت تو کما." اخم کردم و داد زدم:
"یا منظورت چیه؟" چند لحظهء پیش پروژه امون رو تحویل دادیم.
هیچ چیز مثل رفع تکلیف نمیشد.
وقتی که حس میکردی یه مسئولیت رو به پایان رسوندی و دیگه در برابرش وظیفه ای نداری.
اونوقت بود که میتونستی نفس عمیق بکشی.
این موضوع فقط به کارای مدرسه ختم نمیشد.
ما مسئولیت های کوچیک و بزرگی توی زندگیمون داریم که باید انجامشون بدیم.
با دقت و تمرکز.
چون اگر ذره ای اشتباه توش بوجود بیاد ممکنه کل تلاش هات رو برای حفظ کردنش تا اون لحظه از بین ببره.
ما در برابر خیلی چیزا مسئولیم.
از جمله احساسات خودمون و بقیه.
الکی نمیشه دل کسی رو شکست.
و همینطور هم نمیشه روی علایق خودمون پا گذاشت.
من و هیونجین کنار دفتر معلم ها ایستاده بودیم و منتظر بودیم آقای کیم نظر نهاییش رو دربارهء پروژموناعلام کنه.
یکم استرس داشتم.
پوست روی لبهام رو با دندون به بازی گرفته بودم.
آقای کیم در دفتر رو باز کرد و تا نیمه بدنش رو توی راهرو کشید:
"نمره اتون رو گرفتید ، حالا میتونید برگردید به کلاستون."
لبهاش از هم باز شد و دندون هاس سفید و مرتبش برق زدم.
از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم.
طرف هیونجین برگشتم:
”شنیدی؟ موفق شدیم"
لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد.
بی ذوق
صدام زد:
"سوجا" دوباره؟
چرا وقتی اسمم رو بدون پیشوند صدا میکنه خوشحال میشم؟
یجورایی حس میکنم یخش باز شده
و داره از لاکش بیرون میاد:
"بله؟"
نگاهش رو سمت لبهام کشید:
"لبت داره.."
دست رو از جیبش در آورد و به صورتم نزدیک کرد.
اونقدر که گرمای دستش رو نزدیک لبم حس میکردم.
یهو همونجا نگهش داشت.
انگار نمیخواست لمسم کنه.
دستش رو مشت کرد و عقب کشید.
هول شده بود؟
نمیدونست باهاش چکار کنه پس پشت سرش گذاشتش و نگاهش رو ازم دزدید:
"لبت داره خون میاد"
دستم رو روی لبم کشیدم و بهش نگاه کردم:
"اوه ، لعنتی ، بخاطر استرس پوستش رو کندم"
توی جیب هام دنبال دستمال کاغذی میگشتم.
اما انگار بسته اش رو توی کلاس جا گذاشته بودم.
هیونجین یه بستهء آبی رنگ رو جلوم گرفت.
ازش گرفتم و یه برگ دستمال کاغذی از توش دراوردم و روی لبم گذاشتم:
"ممنونم"
جوابی که داد کمی با کلمهء خواهش میکنم در اخلاف بود:
"فکر میکردم از خون میترسی" تایید کردم:
"آره ، ولی نه از خون خودم" سری تکون داد:
"گفتم آخه غیر منطقی بنظر میرسه" اون به چی فکر میکرد؟
به افکار خرابش اخم کردم:
"یااا میخوای بمیری؟" چشماش گشاد شد.
فهمید چه گافی داده ، دستاش رو جلو آورد و تکون داد:
"اوه نه ، منظوری نداشتم" چشمام رو تو کاسه چرخوندم:
"باشه باشه"
خواستم برگردم که چیزی یادم افتاد.
بهش نگاه کردم ، بر خلاف جهت من حرکت میکرد تا به آخر راه رو برسه.
کمی بلند صداش زدم:
"هیونجین"
برگشت و سوالی بهم نگاه کرد.
برای گفتنش دو دل بودم:
"دوست داری این موفقیتو جشن بگیریم؟" در جا اضافه کردم:
"سوجو ، مهمون من"
چند ثانیه به زمین نگاه کرد، انگار داشت تصمیم میگرفت دوباره نگاهش رو به من رسوند و سرش رو بالا و پایین کرد.
***
طبق قولی که به سونگمین داده بودم آماده شدم و باهاش سمت مرکز شهر رفتم.
قرار بود با فلیکس صحبت کنم و با هم سنگ هامونو وا بکنیم.
بنظرم اینبار اونا جای خوبی رو برای صحبتامون پیدا نکرده بودن.
آخه توی اون گیم نت جای این حرف هاست؟ بخاطرش به سونگمین غر زدم.
ولی اون اهمیتی نمیداد.
همین که وارد کافه گیم شدم فلیکس و جیسونگ رو دیدم.
طرفشون رفتم و بعد از بغل کردنشون کمی کنارشون نشستم.
منتظر بودم تا بازی فلیکس تموم بشه.
میخواستم ببرمش بالای پشت بوم و اون جای فوق العاده رو بهش نشون بدم.
با چشم دنبال چانگبین گشتم و وقتی پیداش کردم داشت بهم لبخند میزد و بطری های سوجو رو توی یخچال میچید.
براش دست تکون دادم.
جیسونگ که دستهء بازیش رو روی میز گذاشت فهمیدم بازیشون تموم شده.
به فلیکس نگاه کردم و دستش رو گرفتم:
“بیا یکم حرف بزنیم ، یه جایی هم هست که میخوام بهت نشون بدم"
کنجکاوی رو توی چشماش میدیدم.
با هم پله ها رو یکی دوتا بالا رفتیم و به پشت بوم رسیدیم.
در رو باز کردم و فلیکس رو به بیرون هل دادم:
“تاداااا، ببین چقدر خوشکله" فلیکس محو فضای اطرافش شده بود.
از چشمای برق زدهء چین خوردش میفهمیدم.
همه جا رو بر انداز کرد و بعد بهم نگاه کرد:
“اینجا خیلی باحاله" سرم رو تکون دادم:
“آره، خیلی"
به برگ های پیچیده بین حصار ها لبخند میزد.
لبخندش خیلی زیبا تر از اینجا بود.
از همه چیز توی دنیا قشنگ تر.
فلیکس ، میخوام بعد از این حرفایی که قراره بهت بزنم بازم بخندی.
و مثل یه آدم بالغ برخورد کنی.
قبل از اینکه چیزی بگم فلیکس هول هولکی و بدون مقدمه چینی بحث یونا رو پیش کشید:
“سوجا اون چت هایی که ازشون حرف میزنی فیک بودن. من هیچ کاری با اون دختره ندارم و قسم میخورم فقط میخواسته تو رو عصبانی کنه و بینمون اختلاف ایجاد کنه."
شاید اون لحظه که اونا رو دیده بودم عصبی شدم
و اگه فلیکس جلوم بود تک تک استخوناش رو خورد میکردم.
ولی ته قلبم میدونستم که فلیکس از این اخلاقا نداره.
حداقل اون آدمی که من میشناختمش انقدر خار نبود که بخاطر همچین دختری راجب رابطهء بینمون دروغ بگه.
هوفی کشیدم:
“میدونم لیکس، نمیخواد توضیح بدی"
اروم صداش زدم:
“فلیکس"
بهم نگاه کرد و منتظر بود.
چشماش نشون میداد که میدونه راجب چی میخوام باهاش حرف بزنم.
برام سخت بود ، ولی باید میگفتم:
“وقتی پیدات کردم رو یادته؟
نشسته بودی روی پله ها و مثل دخترا گریه میکردی"
گونه هاش قرمز شد:
“یااا"
به ری اکشنش آروم خندیدم:
“وقتی برای اولین بار سعی کردم باهات ارتباط برقرار کنم
برام خیلی سخت بود.
اما اینکارو کردم، چون حسم بهم میگفت.
میگفت این آدم قراره بخش بزرگی رو توی زندگیت برای
خودش کنه ، میگفت این پسر یه روز بزرگ میشه و میشه بهترین دوستت، درسته؟ همینم شد."
چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت و آروم تایید کرد.
به آسمون نگاه کردم:
“اما فلیکس ، تو با تمام ارزشی که برای من داری با تموم جایگاهی رو که توی قلبم به خودت اختصاص دادی
نمیتونی بیشتر از یه دوست برام باشی.
حتی اگه بتونی خودت نمیخوای"
سرش روبالا گرفت و بهم زل زد:
“سوجا من... " وسط حرفش پریدم:
“لطفا انکار نکن " اصرار داشت:
“نه سوجا تو راجب احساساتم نمیدونی"
نگاهمو از آسمون گرفتم:
“فلیکس من تو و احساساتت رو حتی بهتر از خودت میفهمم و درک میکنم."
عصبی شده بود، صداش رو از حالت قبلی بالا تر برده بود.
نمیخواست قبول کنه:
"چی باعث شده اینطور فکر کنی؟ من از حسم بهت مطمئنم" آهی کشیدم:
“بیخیال ، تو فقط نمیخوای باهاش رو به رو شی"
داد زد:
“گفتم اینطور نیست"
از عادت های بد فلیکس همین زود از کوره در رفتناش بود.
اوکی لی یونگ بوک.
من کلی دلیل برای اثباتش دارم.
یه نفس عمیق کشیدم تا ذهنم رو آروم کنم و بتونم همون رو با حرفام به فلیکس منتقل کنم:
“فلیکس توی این مدتی که با همیم هیچوقت نتونستیم بهم نزدیک شیم.
یه مرز بین ماست که تو تعیین کردی.
تو ، افکار و احساساتت اجازه نمیدید رابطمون فراتر بره.
و دلیلش اینه که قلبت من رو به عنوان عشقت پس میزنه اما منطقت قادر به پذیرشش نیست.
چرا؟
چون ما فقط دو تا دوستیم.
و حس بینمون یه وابستگی شدیده که فقط دو تا دوست خیلی صمیمی بهم دارن"
فکر نمیکرد و فقط جواب میداد، این کارش بار ها باعث میشد از دستش کلافه شم:
“نه سوجا ما فراتر از دوتا دوستیم"
یه قدم بهش نزدیک شدم و چهرهء جدیم رو حفظ کردم:
“باشه فلیکس ، ثابتش کن و من رو ببوس"
فلیکس با صورتی که با عصبانیت و تعجب ترکیب شده بود بهم نگاه میکرد.
میدونستم توی ذهنش دنبال چی میگرده.
اون احمق نمیخواست با واقعیت برخود کنه و فقط میخواست ازش دور شه.
یه قدم به عقب برداشت.
بلافاصله دستش رو کشیدم و دوباره به خودم نزدیکش کردم.
دست دیگم رو پشت سرش گذاشتم و صورتش رو آوردم.
در جا لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و با همون بی تجربگی تلاش کردم ببوسمش.
لبهام رو روی لبهاش حرکت میدادم و بیشتر به سمت خودم میکشیدمش.
فلیکس جا خورده بود و حتی همراهیم هم نمیکرد.
بلافاصله دستمو پس زد و شونم و گرفت و به عقب هلم داد.
بهم نگاه میکرد:
“تو دیوونه شدی آره؟"
دستش رو از روی شونم برداشتم و روی قلبش گذاشتم:
“نه عزیزم ، تو دیوونه شدی که حتی به این صدا گوش نمیدی"
اخم کردم:
“میشنوی؟ تو صداشو میشنوی فلیکس؟ چرا ضربان قلبت عادیه؟
من رو به عنوان یه زن نمیبینی درسته؟ پس چشمات و باز کن
و قبولش کن"
پشتم رو بهش کردم و خواستم ازش دور شم که با دیدن آدمای
روبه روم بالای پشت بوم جا خوردم.
سونگمین ، جیسونگ و چانگبین با گشاد شده ترین چشمهای
دنیا بهم زل زده بودن.
به یه ورمم نبود.
سونگمین رو که جلوی در ایستاده بود کنار زدم.
وقتی از سونگمین رد شدم حس کردم قامت بلندی جلومه و به چهار چوب در تکیه کرده.
هیونجین با غضب به زمین نگاه میکرد ودست به سینه به در تکیه داده بود.
برای لحظه ای مکس کردم.
یعنی اونم دیده؟
لبامو توی دهنم کشیدم و با سرعت از جفتش رد شدم.
به پایین پله ها که رسیدم لعنتی به خودم فرستادم و طرف در
اصلی رفتم.
این چکاری بود سوجا؟
خدا میدونه فلیکس چقدر خجالت کشیده.
زیر لب غریدم:
“آیشش، اگه میدونستم اونا اونجا ان اینکارو نمیکردم" اشک تو چشمام حلقه زده بود.
به سرعت از کافه گیم بیرون زدم.
میدونستم در واقع کار اشتباهی نکردم.
بلاخره فلیکس باید یه جوری از احساساتش پرده برداری میکرد و میدیدشون.
اون رسما داشت به خودش دروغ میگفت و این بدترین چیز ممکن بود.
با این وجود این حس عذاب وجدان چیه؟ زیاد از اونجا دور نشده بودم که صدای اشنایی برای بار سوم اسمم رو به تنهایی صدا زد:
“سوجا"
برگشتم و هیونجین رو دیدم که داره طرفم میدوه.
نفس هاش بین سرمای هوا بخار میشد.
بهم رسید:
“صبر کن" منتظر نگاهش کردم:
“چیزی شده؟" انگار کلافه بود.
حرفاش رو مرتب کرد و بعد از یه مکث نسبتا طولانی به زبون آورد:
“قرار بود سوجو مهمونم کنی"
آهی کشیدم.
آخه الان وقتشه مرتیکه؟ صبر کن ببینم سوجو؟ آره دقیقا همین الان وقتشه. برگشتن و باقی راهمو رفتم.
یکم بلند تر از قبل صدام کرد:
“یا کجا میری؟"
مثل خودش جواب دادم:
“دنبال یه جایی که توش سوجو پیدا کنم" احساس کردم دنبالم نمیاد.
پشت سرمو نگاه کردم:
“میخوای همونجا بایستی یا باهام بیای؟" پوزخندی زد و دنبالم اومد.
***
راستش رو بخوای هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز توی یه رستوران خیابونی بشینم و در حالی که سوجو میخورم و خودم رو سرزنش میکنم یه نفر بشینه تمامش رو با صبوری گوش کنه و هر از گاهی به غرغرام بخنده.
اگه این موضوع تو تصوراتم گنجوده میشد به احتمال صد در صد اون شخص سونگمین بود.
نه هیونجین.
هیچ ایده ای نداشتم که چطور سوجو گرفت.
ولی خب گرفت و الانم داشت لیوان هامونو پر میکرد.
لیوانم رو بالا بردم:
“چیشد که اومدید بالای پشت بوم؟" و بلافاصله سر کشیدم.
تلخیش باعث شد صورتم جمع شه.
هیونجین لیوان خودش رو پر کرد:
“همین که وارد اونجا شدم صدای داد شنیدم. پس با بقیه اومدم بالا" لیوانش رو سرکشید.
بدون هیچ تغییری توی صورتش لیوان خالیش رو روی میز گذاشت:
“تو کار اشتباهی نکردی" بخاطر بی تفاوتیش نسبت به طعم الکل با دهن باز بهش زل زده بودم.
خودم رو جمع کردم:
“میدونم"
با قیافهء وات د فاک طوری نگام کرد:
“الان نزدیک یک ساعته داری بخاطرش خودت رو سرزنش میکنی و الان که سعی دارم بهت بگم اشتباهی نکردی میگی میدونم؟"
سرمو روی میز گذاشتم:
“هیونجین من فقط کلافم ، نمیدونم چی میخوام و از طرفی میترسم." هیونجین آروم پرسید:
“از چی؟"
“از رفتن فلیکس"
دوباره سرم رو بالا آورم:
“از اینکه ترکم کنه میترسم، شاید نتونم به عنوان شریک عشقیم قبولش کنم اما فلیکس تموم چیزیه که من دارم.
فلیکس رو به اندازهء خودم ، به اندازهء مامانم و بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوست دارم.
نمیتونم با حذف شدن یا کمرنگ شدنش توی زندگیم کنار بیام"
هومی گفت.
انگار منظور حرفامو فهمیده بود:
“ولی سوجا ، تو نمیتونی به زور نگهش داری.
اگه میخوای رابطتون به عنوان دو تا دوست ادامه پیدا کنه باید مطمئن شی که اونم اینو میخواد"
توی فکر فرو رفتم.
فلیکس این رو میخواد؟ میتونه قبولش کنه؟
آه خدای من اگه اینطور نباشه همه چی بهم میریزه.
گوشیم رو برداشتم و به ساعتش نگاه کردم.
داشت دیر میشد ، باید برمیگشتم خونه.
خواستم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و دوباره سرجام نشستم.
هیونجین آهی کشید و چشاش رو تو کاسه چرخوند: “خیلی مستی؟" چپ چپی بهش نگاه کردم:
“نه ، فقط سرم گیج رفت"
با بیشعوری اوکی ای گفت و موهاش رو کنار زد.
برای لحظه ای نگاهم سمت دستش کشیده شد.
آستین پلیورش رو بالا زده بود.
روی پوست سفیدش خط های صورتی دیده میشد.
مثل جای زخم هایی که در حال ترمیم شدنه.
خم شدم و دستش رو طرف خودم کشیدم.
اوه معمولا تو مستی از این کارا نمیکردم.
ولی اون خط ها بدجور چشمم و گرفته بود و نمیتونستم از دور درست ببینمشون.
هیونجین سعی کرد دستش رو عقب بکشه:
“هی چکار میکنی"
محکم دستش رو نگه داشته بودم نمیذاشتم عقب ببرتش.
به جای زخم هاش نگاه کردم.
پشت مچش دستش بود.
به چشمهاش نگاه کردم:
“این جای چیه؟"
دست دیگش رو روی دستم گذاشت و حلقهء انگشتام رو از دور دستش باز کرد:
“زخم"
عقب رفتم و تکیه دادم:
“خود زنی نیست"
داشت آستین هاش رو پایین میکشید.
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهش روسمت دستش برد و ساعتش رو نگاه کرد:
“نیست"
از جام بلند شدم و سعی کردم اینبار تلو نخورم:
“به جایی نگرفته و بخاطر درگیریم نیست"
همونطور که موبایلم رو از رو میز برمیداشتم احتمال بعدی رو با خنده بهش گفتم:
“انگار کسی داشته تلاش میکرده دستات رو پس بزنه که خفش نکنی. به این مورد خیلی شبیه تره"
پشتم رو بهش کردم و سمت پیش خون رفتم:
“آجوماااا، میشه سفارش های مارو حساب کنی؟"
همون لحظه دوباره به هیونجین نگاه کردم.
به زخمای دستش با عصبانیت خیره شده بود.
و گرهء مشتش رو محکم کرده بود.
***
عصبانیت فلیکس فرو کش کرده بود و از جوجهء عصبی به جوجهء غمگین تبدیل شده بود.
چیز خاصی نمیگفت.
به عبارتی داشت به کار های بدش فکر میکرد.
روزی یکی دوبار میومد محکم بغلم میکرد و با اون صدای کلفتش فشارم میداد و میگفت:
“ببخشید سوجا ، خدا میدونه توی این مدت چقدر بخاطر من همه چیزو تحمل کردی و ناراحت شدی"
فلیکس زود تر از چیزی که فکر میکرد به حقیقت رسیده بود.
پس منم محکم تر بغلش میکردم:
“خوشحالم از اینکه خیلی معقولانه باهاش روبه رو شدی یونگ بووووک"
هیچ چیز بینمون تغییر نکرد.
از قبل هم بهتر شد.
فقط به خاطر اون بوسه کمی از هم خجالت میکشیدیم که فراموش
کردنش به زمان نیاز داشت.
دور همون میزی که پاتوق توی تریامون بود نشسته بودیم
البته فقط من ، جیسونگ و سونگمین.
با چشمای خندون با غذام ور میرفتم.
جیسونگ چاپستیکشو جلوی صورتم آورد و تلاش داشت باهاش لبهامو بگیره.
از فازم بیرون کشیدم.
دستشو کنار زدم:
"چکار میکنی"
با چشمای گشاد بهم زل زده بود:
"چیشده امروز کبکت خروس میخونه؟"
چاپستیکمو کنار ظرف غذام گذاشتم:
"آیگووو ، دوستای منو باش.
چیه چشم نداری ببینی خوشحالم؟"
چشماش رو ریز کرد:
"آخه خیلی وقت بود از این مود ها فاصله گرفته بودی." سونگمین دستش دو دور گردن جیسونگ گذاشت:
"خب بخاطر فلیکسه"
سریع حرف سونگمین رو تایید کردم:
"سونگمین راست میگه. بخاطر اونه.
من تموم مدت نگران از بین رفتن دوستیم با فلیکس بودم. اما اون فقط یه روز زمان لازم داشت که بهش فکر کنه و قبولش کنه. این نشون میده چقدر بزرگ شده و بهتر از قبل میتونه تصمیم بگیره.
براش خوشحالم"
جیسونگ لباشو کج کرد:
"اینجوری که تو بهش فهموندی باید میرفت تو کما."
اخم کردم و داد زدم:
"یا منظورت چیه؟"
دست و پاش رو تو سینش جمع کرد و عقب رفت:
"آره همین وحشی بازیاتو میگماااا"
بخاطر ژست نشستنش خندم گرفته بود.
فلیکس اومد و بعد از یه سلام بلند پیشمون نشست.
پشت سر فلیکس هیونجین وارد شد و باهام چشم تو چشم شد.
دستم و بالا بردم و براش تکون دادم.
نگاهش رو ازم گرفت و رسما ایگنورم کرد و سر جای همیشگیش نشست.
چه مرگش بود؟ دو قطبیه کصخل.
جیسونگ بعد از تمام شدن غذاش راجب اینکه خونشون خالی شده و میتونیم برای چند روز بریم اونجا و خوش بگذرونیم باهامون حرف زد.
دقیقا وقتی که سونگمین قیافهء مامان ها رو گرفت و خواست پیشنهادش رو از زبون هممون رد کنه پریدم و بادست جلوی دهنش رو گرفتم:
"آره جیسونگگگ هممون میایممم"
با جیغ و هورایی که فلیکس و جیسونگ کشیدن غرغرهای
سونگمین به گوش نمیرسید و فقط دستش رو روی صورتش
گذاشت و آه کشید:
"اوفف سوجا از دست تو"
من دنبال هر فرصتی برای اینکه حال سونگمین رو بهتر کنم
بودم. البته اول باید دلیلش رو پیدا میکردم.
این سه روزی که پدر و مادر جیسونگ از سئول خارج شده
بودن صد در صد فرصت خوبی برای اینکار بود.
خواستیم از تریا بیرون بریم که با آقای کیم رو به رو شدیم.
بهش تظیم کردیم و از کنارش رد شدیم که صدام کرد:
"سئو سوجا؟ میشه باهام بیای؟ فکر کنم به کمکت نیاز دارم"
پوکر به پسرا نگاه کردم.
اونا هم همین ری اکشن رو داشتن.
ازشون جدا شدم و با معاون کیم رفتم.
به پشت مدرسه رسیدیم.
آقای کیم به محل قتل آقای مین اشاره کرد:
"اون روز ، روز سختی برای مدرسهء ما بود، کادر مدرسه تصمیم گرفته به احترام ایشون توی پنل ها یک سری مطالب مرتبط با معلم هایی از قبیل آقای مین که از بهترین اساتید بودن بذاره"
سری تکون دادم:
"بله متوجه شدم، چه کمکی از من برمیاد؟" آقای کیم پروژهء من و هیونجین رو بهم برگردوند: "توی پروژهء شما چیدمان و مطلب بندی خیلی خوبی دیدم. بنظرم تیم شما برای این کار بهترین گزینه هست.
اول ازهیونجین خواستم این کارو انجام بده اما اون گفت که تو تموم اونا رو انجام دادی و اون یه دستیار بوده"
بیشعور دروغ گو.
میخواسته از زیر کار در بره.
وگر نه چه دلیل دیگه ای داشت که تموم زحمتاش رو به اسم من تموم کنه.
باشه ای گفتم و قبول کردم.
آقای کیم از اونجا رفت.
کاغذ ها رو توی دستم فشار میدادم و دنبال ایده برای کاری که بهم محول شده بود میگشتم.
چشمم به نوشته ای که روی دیوار بود خورد.
با دقت بیشتری بهش نگاه کردم و نزدیک تر رفتم.
اسم آقای مین روی دیوار نوشته شده بود و یه خط روش کشیده شده بود:
"مین هوسوک"
همین مدل نوشته رو چند شب پبیش با سونگمین همونجایی دیدم که قتل یه مرد جلوی چشمام اتفاق افتاده بود.
یاد روزی افتادم که از بالای پشت بوم هیونجین رو در حال کشیدن چیزی روی دیوار دیدم.
مطمئنم این نوشته هم کار خودش بود.
ناخوداگاه چند چیز رو توی ذهنم مرور کردم.
صدای اون مردی که با اسلحه به قربانی شلیک کرد و با هیونجین مو نمیزد.
صبح روزی که آقای مین کشته شد و هیونجین غیبش زده بود.
گردن آقای مین که رد خفگی رو نشون میداد.
و جای زخم هایی که روی مچ های هیونجین بود.
حتی آخرین کسی که قبل از قتل توی حیاط پشتی بوده هیونجین بود و اینو کادر مدرسه فهمیده بود.
کاغذ ها از بین دست های سست شدم روی زمین افتاد:
"اینجا چخبره؟ هیونجین تو چکار کردی؟"
YOU ARE READING
I Want A Pain Like you 彡°
Fanfictionمرز بین احساس و عقل واقعا چیزی نیست . شاید نازک تر از یه تار مو . همیشه که قرار نیست منطق حاکم باشه . عشق همون چیزیه که مغز رو هم از کار میندازه . عشق یه اتحاده ، بین دو روح که فرقی نمیکنه مال چه جسمی ان. یا اصلا چجوری فکر میکنن و چی درونشون میگذره...