روی جزیرهء وسط آشپزخونهء لاکچری خونهء لاکچری تر جیسونگ نشسته بودم و به فلیکس توی درست کردن کوکی و براونی کمک میکردم.
همینجور که تخم مرغ ها رو توی ظرف میشکوندم با جیسونگ حرف میزدم:
"نمیدونم چرا ازمون مخفی کردی که انقدر مایه داری ولی بدون تا آخر عمرم نمیبخشمت"
آخرین تخم مرغ رو توی ظرف شکوندم و ظرف رو به فلیکس
دادم:
"آیگو پولدار بودنم سخته، ولی خوبه میتونی بخاطرش یه دوست دختر خوب پیدا کنی"
هان پوکر وار بهم نگاه کرد و دوباره مشغول پختن غذای مالزیاییش
شد:
"مگه همه چی به پوله؟"
از روی جزیره پایین اومدم و طرفش رفتم.
دستامو به کمرم زدم:
"چیه فکر کردی با این قیافه و اخلاق کسی باهات دوست میشه؟"
لباشو آویزون کرد:
"مگه من چمه؟"
لپ هاش رو گرفتم و اینطرف و اونطرف کشیدمش:
"هیچی فقط یه سنجابه زبون نفهمه کصخلی"
خندید و لپاهاشو از چنگم دراورد.
دوباره پیش فلیکس رفتم.
فلیکس همینطور که مواد دستور پخت رو با هم ترکیب میکرد سونگمین رو زیر نظر گرفته بود:
"سوجا"
هومی گفتم و یکم از شکلات های روی جزیره
برداشتم.
فلیکس ضربهء آرومی پشت دستم زد و چش غره رفت.
بعد دوباره سر بحثی که میخواست باز کنه برگشت:
"سونگمین و ببین"
به طرفی که سونگمین نشسته بود نگاهی انداختم.
روی کاناپه و خیلی دور تر از ما نشسته بود و به بیرون پنجرهء بزرگ رو به روش نگاه میکرد. فلیکس ادامه داد:
"به جای اینکه اینجا بایستی غاز بچرونی و اون بدبخت رو تخریب روحی کنی برو ببین دونسنگت چه مرگشه فاز شکست عشقی خورده هارو برداشته"
سری تکون دادم و با دزدیدن یه شکلات دیگه با دو ازش دور شدم.
خودم و روی کاناپه ای که سونگمین نشسته بود پرت کردم و کنارش جا گرفتم:
"به چی فکر میکنی؟"
تا اومد حرف بزنه شکلات رو توی دهنش گذاشتم:
"نمیخواد بگی، میدونم بازم میخوای بپیچونیم"
با لبخند غم آلودی شکلات رو خورد:
"نه ، اینبار میخوام بهت بگم. دیگه داره اینجا سنگینی میکنه"
دستش رو روی سینش گذاشت.
دستم رو رو شونش گذاشتم:
"میشنوم"
بلاخره قرار بود صندوقچهء اسرارش رو پیش من باز کنه.
کیم سونگمین میخواست علت درد و گریه هایی که مختص خلوت خودش بود بهم بگه.
نفس عمیقی کشید و به زمین نگاه کرد.
طبق عادت همیشگیش با انگشتاش بازی کرد تا استرسش رو کم کنه:
"سوجا قبل از اون غیبت یک ماهه من با یه دختر به مدت چند ماه قرار میذاشتم"
انقدر بخاطرش هیجان زده شدم که نتونستم کنترلش کنم:
"اوه خدای من ، دارم درست میشنوم؟"
نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از محکم بازو بسته کردن چشم هاش دوباره نگاهش رو به زمین دوخت:
"توی اون مدت کم ما خیلی بهم نزدیک شدیم و بعد از یه مدت حس کردم عاشقش شدم.
اونقدری که برای دیدنش ثانیه شماری میکردم و تا وقتی که خوابش ببره باهاش ویدئو کال میگرفتم و حتی خوابیدنش رو هم تا ساعت ها نگاه میکردم"
سونگمینا نمیدونم اون دختر خوشبخت کیه.
اما فکر کنم توی زندگی قبلیش دنیا رو نجات داده که الان لایق عشق توعه و با تمام وجود دارتش:
"خب، بعدش چیشد؟"
سونگمین آهی کشید.
ولی باهاش میخندید.
انگار که خاطرات قشنگی رو به یاد آورده باشه:
"اون فوق العاده بود ما همدیگه رو دوست داشتیم اما ترکم کرد"
کافی بود حدسیاتم دربارهء خیانت اون دختره یا وجود یه مثلث عشقی توی رابطشون درست باشه.
اونموقع وحشی ترین سوجایی میشدم که سونگمین میشناخت و تلافی تک تک اشکهاش رو از دلشون در میاوردم.
منتظر بودم سونگمین ادامه بده.
یکم مکث کرده بود ، اما بلاخره سکوت رو با صدای لرزونش شکست:
"میدونی چیشد نونا؟
یه روز از خواب بیدار شدم و دیگه گوشیش در دسترس
نبود.
یک ساعت ، دوازده ساعت ، یک روز.
هیچ خبری ازش نبود.
تا اینکه یه تماس از یه شمارهء ناشناس گرفتم و وقتی جواب دادم"..
اون شدیدا در تلاش بود بغضش رو کنار بزنه.
انگار چیزی توی گلوش بود که جلوی ادامه دادن این بحث رو میگرفت.
سونگمین شکست و بارید:
"خواهرش باهام تماس گرفت و گفت هیوری دیگه بین ما نیست".
برای لحظه ای ضربان قلبم متوقف شد.
نمیتونستم لب باز کنم و درست ازش بپرسم:
"م..منظورت.. چیه؟"
سرش رو بالا گرفت و چشم های خیسش رو توی چشمام قفل کرد.
مثل ابر بهاری گریه میکرد.
مثل همون شبی که مست بود و روی نمیکت گریه کرد و قلب هممون رو به درد آورد.
با دندونهای بهم فشرده و لبهایی که توان ادامه دادن نداشتن حرفش رو کامل کرد:
"وقتی میخواست از خیابون رد شه تا خودش رو به مدرسه برسونه یه رانندهء ناشی با سرعت اون رو زیر میگیره و بعد فرار میکنه"
نه سونگمین بهم بگو که اشتباه شنیدم.
نباید این اتفاق می افتاد.
چطور داری تحملش میکنی و راجبش حرف میزنی؟ واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم.
دست و پامو گم کرده بودم.
توی بغلم کشیدمش و با دستم پشت کمرش ضرب گرفتم.
گذاشتم توی بغلم گریه کنه.
منم همراهیش کردم و تنهاش نذاشتم.
درد اون درد منم هست.
مثل وقتایی که اون برای ما غصه میخوره.
سونگمین ما اونقدر قویه که با وجود این حجم از غصه داره میخنده و سعی میکنه فراموشش کنه.
با وجود روزای سختی که بخاطر نبودن هیوری توی زندگیش میگذرونه ، دغدقه های ما رو هم حل میکنه:
"سونگمینا متاسفم.
میدونم چقدر عذاب میکشی و اون قلب مهربونت چقدر درد میکنه.
تو سزاوار این غصه نیستی بیا با هم تقسیمش کنیم"
از بغلم بیرون کشیدمش و بازوهاش رو گرفتم:
"به من نگاه کن. تو هنوز من رو داری ، تو فلیکس و جیسونگ رو داری. هوم؟ من مطمئنم جایگاه هیوری برای تو خیلی فراتر از ایناست و فراموش کردن این اتفاق غیر ممکنه. اما روی ما حساب کن".
شونه هاش رو فشار دادم:
"شاید نتونم غصه ات رو از بیخ و بن از بین ببرم. ولی قسم میخورم تا جایی که بتونم کمکت میکنم دردش رو کمتر حس کنی".
صورتش رو بین دستام گرفتم و اشکاش رو کنار زدم:
"اون دختری که الان داره از اون بالا بهمون نگاه میکنه قطعا قبلا از این اتفاق هم یه فرشتهء واقعی بوده که تونسته قلب تو رو به تپش بندازه".
لبخند کمرنگی زد و سرش رو بالا و پایین کرد:
"سونگمین باید زود تر بهم میگفتی ، اونموقع برای خوشحال کردنت آسمونو به زمین میدوختم. اما الانم دیر نیست. ممنونم که بهم گفتی"
اینبار سونگمین منو تو بغلش کشید.
موهام رو نوازش کرد:
"من ممنونم سوجا، ازت ممنونم که هستی.
از تو و بقیه. اگه نداشتمتون واقعا نمیدونستم باید چکار کنم. اگه اونموقع بهتون نگفتم بخاطر این بود که افکارتون مشغول حل کردن اشتباهات توی رابطتتون بود و من نمیخواستم بیشتر از اینا ذهنتونو درگیر کنم".
***
"وات د هل؟ این خیلییی خوشمزس"
فلیکس هر ده ثانیه ای یک بار، بعد از تست هر کدوم از مدل از غذا ها این رو به جیسونگ میگفت و توی ظرف بعدی شیرجه میزد.
سونگمین با دهن باز به فلیکس و ری اکشن کیوتش نگاه میکرد و برای جیسونگ تاسف میخورد:
"پسر از این به بعد دهنت سرویسه. نمیدونی اون چقدر عاشق غذاست و تا جونت رو از بدنت بیرون نکشه بیخیالت نمیشه"
جیسونگ لقمهء بزرگی از غذاش رو توی دهنش گذاشت:
"عیبی نداره ، اونم کیک پز خوبیه و جبران میکنه"
بعد از خوردن دست پخت فوق العادهء جیسونگ به اصرار سونگمین فیلم دیدن رو به تعویق انداختیم و رفتیم سر درس و
مشقامون.
ربع ساعت به ربع ساعت هم مثل ازراعیل بالای سرمون بود و مطمئن میشد کاری خارج از تکمیل تکالیف انجام نمیدیم.
کنار همون پنجرهء بزرگ روی زمین نشسته بودم و به بیرون خونهء جیسونگ نگاه میکردم.
آسمون ابری بود و من رو حسابی منتظر بارون نگه داشته بود.
اما فعلا خبری نبود.
با حسرت سمت دفترم برگشتم.
به لطف فلیکس نخونده هم تمام دروس زبان انگلیسی رو پاس بودم پس برای امتحان فردا دغدقه ای نداشتم و لازم نبود تمرین کنم.
اوکی سوجا بریم برای بعدی.
پروژهء ادای احترام به معلم مین.
لعنتی نمیخواستم بهش فکر کنم.
ناخواسته هیونجین توی ذهنم ظاهر میشد.
چیزایی که راجبش حدس میزدم بی قید و شرط درست بود و با عقل جور در می اومد.
اما من هنوز امید داشتم که اون اینطوری نیست.
هیونجین شاید منزوی ، تند خو و مرموز بنظر بیاد اما اون حتما دلیلی واسش داره و نمیتونه یه قاتل باشه.
باید مطمئن میشدم.
باید به خودم ثابت میکردم که توی این یه مورد اشتباه میکنم.
با تمام قلبم امیدار بودم که اشتباهی کرده باشم.
پروژه رو شروع کردم و سعی کردم به بی نقصی قبلی انجامش بدم.
تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم و تکمیلش کردم.
وسایلم رو توی کیفم ریختم و رفتم پسرارو که هر کدوم یجا از خستگی ولو شده بودن بیدار کنم.
سونگمین روی کتابهاش خوابش برده بود و اون دوتا با کلی پاپکرن روی لباسهاشون جلوی تلوزیونی که روشن مونده بود.
کاملا معلوم بود بعد از خوابیدن سونگمین از فرصت استفاده کردن و بیخیال امتحان فردا شدن و خوش گذروندن.
رانندهء شخصی خانوادهء جیسونگ دنبالمون اومد و مارو تا مدرسه رسوند.
اینطور که نشون میداد با جیسونگ میونهء خوبی داره و قرار نیست به خانوادش لو بده که این مدتی که نبودن ما اونجا پلاس بودیم.
تا به مدرسه رسیدیم کیفم رو توی کلاس گذاشتم و سراغ برد ها رفتم تا کاری که بهم محول شده بود رو انجام بدم.
برد روبه روی کلاسمون پر از برگه هایی شده بود که آماده کرده بودم.
هیونجین رو دیدم که به قصد وارد شدن به کلاس داره توی سالن قدم میزنه.
فکری به سرم زد:
“هیونجینا ، میتونی کمکم کنی؟"
بالاترین نقطهء برد خالی مونده بود.
دور ترین نقطه که تقریبا قدم بهش نمیرسید.
هیونجین بدون اینکه بهم نگاه کنه 'نه'ای گفت و به طرف در کلاس رفت.
با خودم پیمان بستم سر فرصت یه وقت دکتر اعصاب و روان واسش بگیرم.
این حجم از اختلال شخصیت و تغییر مود هیچ جوره منطقی نبود.
صدامو بالا بردم:
“یا.. گفتم کمکم کن، این مسئولیتیه که بخاطر پا پس
کشیدن تو گردن من افتاده پس یه کمک کوچیک چیزی ازت کم نمیکنه"
چشماش رو محکم روی هم فشار داد آه پر حرصی کشید.
کیفش رو روی زمین گذاشت:
“باید چکار کنم؟"
نیشخند زدم و برگه ای رو جلوش گرفتم:
"اینو بچسبون اون بالا"
برگه رو از دستم گرفت و به راحتی بخاطر قد بلندش توی قسمت بالای برد نصبش کرد.
تا برگشت ماژیکی رو توی بغلش پرت کردم که یهو گرفتش.
با چشمای گشاد بهم زل زد:
“این دیگه برای چیه؟"
لبم رو گاز گرفتم:
“یادم رفت اسم آقای مین رو بنویسم، بنویسش حالا که اینجایی"
یه تای ابروش رو بالا داد و یکم چشماش رو ریز کرد.
بدون اینکه چیزی بگه کاری که بهش گفتم رو انجام دادو ماژیک رو مثل خودم واسم پرت کرد و وارد کلاس شد.
وقتی مطمئن شدم روم دید نداره
با یه پرش کاغذ رو کندم و توی کیفم گذاشتم.
وقت چک کردنش رو نداشتم.
چون هیونجین بلافاصله بعد از گذاشتن وسایلش توی کلاس برگشت و به سمت تریا رفت..
***
اخرای کلاسم بود.
اما دیگه تحمل نداشتم و هر جوری شده بود باید کلاسو میپیچوندم.
دستم رو بالا بردم:
“آقای کیم من باید برم بیرون"
با صورتی که نقش یه آدم رنگ و رو پریده رو بازی میکرد تونستم گولش بزنمو کلاس رو بپیچونم.
هرچند گول زدن دوستایی که تا وقت خارج شدنم سوالی بهم نگاه میکردن کار سختی بود.
اما بعدا میتونستم یه دلیلی برای اونا بیارم.
خودم رو به حیاط پشتی رسوندم.
روبه روی دیواری که هیونجین روش رو با سنگ تراشیده بود ایستادم.
کاغذ رو از جیبم دراوردم:
“خدای من واقعا استرس دارم"
و کنار اون نوشتهء روی دیوار نگهش داشتم.
چشمام بین دو نوشته در رفت و آمد بود.
بعد از یکم نگاه کردن متوجه شدم اون دست خط ها با هم تطابق دارن و بدون شک نویسندهء نوشتهء روی کاغذ و نویسندهء نوشتهء روی دیوار یه نفره.
شکه شدم و عقب رفتم:
“هیونجین"
وقتی درک موضوع توی ذهنم به مرحلهء نهایی رسید کم کم رنگ ترس رو درونم حس کردم.
این به این معنی بود که همکلاسی ساکت من یه قاتله دیونست که دو تا قتل پشت سر هم رو توی یک محیط انجام داده.
و بدون اینکه گیر پلیس بیوفته داره راست راست برای خودش میچرخه.
همونجا روی زمین نشستم.
اشکام بیخودی توی چشمام جمع شده بود.
سوالها به مغزم هجوم آوردن:
-چرا آقای مین؟
-چرا وقتی اون مرد رو توی کوچهء بن بست کشت بهش اون حرفا رو زد؟
-یعنی چی میتونه بینشون گذشته باشه که هیونجین رو مجبور به انتقامی به این وحشتناکی کنه؟
-دلیل اخراج شدنش از مدرسهء قبلی همین چیزا میتونه بوده باشه؟
-چانگبین چیزی راجب این موضوع میدونه؟
اوه خدای من ، این یه فاجعهء بزرگ بود.
و احتمالا من تنها کسی بودم که راجبش خبر داره.
صدای زنگ توی گوشم پیچید.
به خودم اومدم و بدن احمقه لرزونم رو از روی زمین جمع کردم.
خودم رو با سرعت به کلاس رسوندم.
خالی بود.
کیفم رو برداشتم و سمت در خروجی رفتم.
بازهم دنبال هیونجین میگشتم.
تصور دوبارهء اون صحنه ها باعث میشد بدنم به رعشه بیوفته اما از طرفی دلم میخواست جواب سوالام رو بگیرم.
مستقیم یا غیر مستقیم.
بیرون مدرسه ایستاده بودم و دور خودم میچرخیدم تا هیونجین رو رصد کنم.
دستی متوقفم کرد و دنبال خودش کشیدم.
فلیکس کلافه بود:
"خیلی وقته دنبالت میگردیم کجا بودی؟"
توجهی به حرفهای فلیکس نمیکردم چون حواسم پرته پیدا کردن پسری بود که رازش همین چند لحظهء پیش برام فاش شد.
وقتی داشتم سوار ماشین میشدم دیدمش.
انتهای خیابون ایستاده بود و بهم نگاه میکرد.
مطمئنا فلیکس اجازهء دوباره رفتن رو بهم نمیداد چون همین الانشم باید براش توضیح میدادم چرا کلاسو پیچوندم.
پس سوار شدم وبا پسرا و رانندهء جیسونگ به خونشون برگشتم.
***
نمیدونم چندمین نخ سیگار و چندمین ماگ هات چاکلتی بود که تموم شده بود.
دلم میخواست برگردم به عقب و بیخیال از اون اتفاق به کارام ادامه بدم.
یکم سخت بود باور کنی یه آدم کم سن تونسته جون دو نفر رو توی فاصلهء زمانی کم بگیره.
هیونجین همونطور که فکر میکردم نه یه دانش آموز معمولی بود و نه رفتار نرمالی داشت.
به حسم ایمان آوردم ، میدونستم هیچوقت دروغ نمیگه.
دوباره بیرون پنجره رو نگاه کردم.
آسمون هنوزم ابری و دلگیر بودم اما نمیبارید.
دلخوش قطره های بارون و بوی نم خاک بودم.
شاید اونا میتونستن ذهنم رو از اون همه سوال فاصله بدن.
سوجا چی باعث شد بخوای دنبالش بگردی؟ میتونی بیخیالش شی و راحت ادامهء زندگیتو بدی و وانمود کنی هیچی نفهمیدی و اتفاقی نیوفتاده؟ دلیل این حس کنجکاویت چیه؟
از خودم پرسیدم:
تو بخاطر اون آدما دلسوزی نمیکنی درسته؟ تو فقط میخوای دنبال دلیلش بگردی!
وگرنه همون موقعی که مطمئن شدی میتونستی به پلیس گزارشش رو بدی.
میدونم میدونم.
اگه هزاران نفر دیگه هم به دست هیونجین کشته میشدن باز هم این عقیدهء تخمی تخیلی من که 'هر کسی برای هر کاری دلیلی داره' پا برجا بود.
حتی وقتی بابا کشته شد هم از مامان پرسیدم:
“اونا چرا کشتنش؟"
مامان چیزی نداشت که بگه ، فقط سکوت کرد و هیچ وقت لب باز نکرد.
چرا؟
شاید دلیلشون برای کشتن بابا منطقی بوده.
هیچ منطقی قتل یک انسان رو به دست انسان دیگه جایز نمیدونه.
اما انتقام این چیزا حالیش نمیشه.
فقط میدونم بابا توی اون زمان یهو پولدار شده بود. و اون موضوع همون موقع هم من رو میترسوند.
واقعا کنار زدن افکارم دشوار بود.
یاد سکانسی که توی تریا با هیونجین چشم تو چشم شدم
افتادم.
همون حسی که بعد از دیدن چشمای نا امید و ناراحتش بهم دست داده بود رو الان بدون هیچ عاملی داشتم دوباره حس میکردم.
اوکی الان چه فازیه که بین زمین و هوام؟ عصبی و عصبی و عصبی تر میشدم و معمولا توی این حالت تصمیماتی میگرفتم که با به فاک رفتن هم وزن بودن.
هودیم رو از روی کاناپه برداشتم:
“من یک ساعت دیگه برمیگردم"
پسرا توی آشپز خونه در حال آشپزی بودن.
بدون اینکه حرفاشون رو بشنوم از خونه بیرون زدم.
تا جایی که میتونستم دویدم و توی یه ایستگاه اتوبوس نشستم.
گوشیم رو از جیبم دراوردم و شمارهء هیونجین رو گرفتم.
سوجا داری چه غلطی میکنی؟
عقلم کار نمیکرد، میخواستم شیرجه بزنم توی مواد مذاب.
بعد از چندتا بوق جواب داد:
“بله؟"
لبایی که از شدت استرس خشک شده بود رو با زبونم خیس
کردم:
“کجایی؟"
صدای هیونجین واضح تر از قبل به گوشم رسید:
“برای چی میپرسی؟"
یه اتوبوس داشت به ایستگاه نزدیک میشد، هم سردم بود و هم هیجان زده بودم و نمیتونستم واضح حرف بزنم:
“باید ببینمت، همین الان"
هیونجین کمی مکث کرد.
شاید داشت توی ذهنش دنبال کوچک ترین دلیلی برای ملاقاتمون میگشت.
سکوت چند ثانیه ایش رو شکست:
“لوکیشنت رو بده، من خودمو میرسونم"
همونجا موندم و سوار اتوبوس نشدم.
لوکلیشن رو برای هیونجین فرستادم و بعد فهمیدم چه غلطی کردم.
به جز همون ایستگاه اتوبوس هیچ چیزی اونجا نبود.
فقط یه جادهء بی سرو ته بود که در انتهای یکی از طرفین یه خیابون بود که خونهء عمارت لوکس هان قرار داشت.
پاهام رو توی سینم جمع کردم و روی نیمکت ایستگاه
گذاشتم:
“لعنتی ، لعنتی ، لعنتی"
تقریبا بیست دقیقه گذشت.
یه ماشین مشکی تقریبا بزرگ جلوم ظاهر شد.
جا خوردم.
شیشه رو پایین داد:
“سوارشو"
هیونجین که گواهینامه نداره! داره؟
آیگووو اونا اون لحظه مهم نبود.
در رو باز کردم و سوار شدم.
همونجا ایستاد و بهم زل زد:
“چیزی میخواستی بهم بگی؟"
دوباره پوست لبم رو به بازی گرفته بودم و وحشیانه میکندمش:
“هیونجین من"..
گفتنش کار سختی بود. نمیشد به سادگی بیانش کرد.
فکر کن بشینی جلوی یه قاتل و بهش بگی آره پسر من که میدونم راه میری و آدم میکشی، و حتی مدرکیم دارم که اثباتش کنه.
اونموقع بود که طرف امواتت رو بهم گره میزد.
نفسمو محکم بیرون دادم.
من سئو سوجا ، اون لحظه بی پروا ترین آدم روی این کرهء خاکی شدم:
"هیونجین من میدونم تو آقای مین رو کشتی"
توقع داشتم بهم بخنده و انکارش کنه.
حسی که اون لحظه داشتم هیچ شباهتی به ترس نداشت.
درسته بدنم میلرزید و گفتن اون حرف سخت بود.
اما فقط و فقط بخاطر ری اکشنی بود که نمیدونستم چی میتونه باشه.
هیونجین گردنش رو کج کرد و با همون نگاه خشک همیشگیش پرسید:
"پس بلاخره فهمیدی؟"
بخاطرش حسابی جا خوردمو کمی عقب رفتم.
انتظارش رو داشت؟
طرفم خم شد و فاصلش رو کم کرد.
لبخند کمرنگی رو روی لبهای صورتیش میدیدم:
"بعد از اون شبی که اون مرد رو جلوی چشمات کشتم فکر میکردم فهمیده باشی.
اما انگار انتظار زیادی ازت داشتم ، تو واقعا احمقی"
ارتباط چشمیمون لحظه ای قطع نمیشد.
صدایی که بخاطر حرف های باورنکردنیش توی گلوم خفه شده بود بلاخره راهش رو به بیرون باز کرد:
"چرا اینکارو میکنی؟"
انگار تعجب کرد.
فاصلهء ابروهاش با هم کم شد و نگاهش به حالت پرسشی تغییر پیدا کرد:
"چرا میپرسی؟ مگه مهمه؟"
متعجب تر از قبل پرسید:
"صبر کن ببینم ، تو از من نمیترسی؟"
جواب برام واضح بود، پس درجا لب زدم:
"نمیترسم"
قسم میخورم خندهء بلندش مایل ها اونطرف تر هم شنیده میشد.
سرش رو یه وری به صندلیش تکیه داده بود و میخندید.
مطمئن شدم.
اون یه روانیه.
از ماشین پیاده شدم و درو محکم بستم.
بر خلاف مسیر خونهء جیسونگ حرکت کردم.
متوجه نشده بودم کی بارون گرفته.
صدای بسته شدن در باعث شد به عقب نگاه کنم.
هیونجین از ماشین پیاده شد و طرفم اومد.
رو به روم ایستاد:
"چرا؟"
ابروهام بالا پرید:
"چی؟"
بارون شدت گرفته بود و داشتیم کم کم به یه جفت دانش آموز و قاتل خیس تبدیل میشدیم.
رنگ نگاه هیونجین تغییر کرده بود.
مردمک چشماش میلرزید و تن صداش پایین اومده بود:
"چرا نمیترسی؟"
خودتم نمیدونستی چرا:
"نمیدونم"
شونه هات رو گرفت و بهت نزدیک تر شد.
کمی قوز کرد تا دوباره فاصله رو کم کنه.
چشم هاش التماس داشت.
من کلمهء باورم کن رو توی هر کدوم از حلقه های اشکیش میدیدم.
بی اراده زمزمه کردم:
"حسی که دارم رو نمیتونم کنترل کنم هیونجین.
من فکر میکنم تو یه دلیل بزرگ برای اینکار داشتی"
موهاش دوباره دسته دسته توی هم تنیده شده بود. هیونجین و موهای خیسش میتونست به اندازهء یه اثر هنری زیبا باشه.
دستم طرف موهاش بردم و کنار زدم:
"اگه تا اینجا کشوندمت بخاطر این بوده که دهنم آروم نمیگرفت.
من میخوام بفهمم برای چی تشنهء انتقامی.
حرفای اونشبت به اون مرد چه معنی ای میداد؟"
هیونجین دوباره تغییر مود داد.
عصبی شد.
انقدری که رگ های پیشونی و نفس های تندش به خوبی نشونش میداد.
سعی کردم واکنش نشون ندم.
تا الان فقط فهمیده بودم اون علاوه بر یه آدم کش یه مریض روحیه منزوی هم هست"
شونه هام رو به عقب هل داد:
"از اینجا برو"
باید دمم و میذاشتم روی کولم و با سرعت نور از اونجا دور میشدم اما انگار پاهام رو توی سیمان فرو کرده بودم.
فقط بهش خیره شدم.
داد زد و دستش رو با عصبانیت توی موهاش کشید:
"گفتم برو"
سوجا تو یه گاو وحشی رو از قفس بیرون آوردی و داری دستمال قرمز نشونش میدی؟ وات د فاک بچ؟ دستش رو گرفتم.
تاکید میکنم که هیچکدوم از کارهام تحت کنترل مغزم نبود.
با چشمای گشاد بهم نگاه کرد.
قطره های اشک از چشمام پایین ریخت:
"فکر میکنم برات آسون نبوده.
از همون روز اولی که دیدمت فهمیدم چیزی هست که تورو تبدیل به اینی که هستی کرده".
اشکی همراه قطرهء بارون از چشماش پایین اومد که همون لحظه با دست دیگم شکارش کردم:
"هیونجین تو نمیتونی تنهایی از پسش بر بیای.
هر چیزی که هست دردش اونقدری زیاده که قلبت رو هم سیاه کرده"
نفس هاش کم کم آروم شد و تن صداش به حالت قبل برگشت:
"سوجا، چرا گزارشم رو به پلیس ندادی؟"
لبخند زدم:
"کار احمقانه ای کردم، اما ازش پشیمون نیستم"
هیونجین مات مونده بود.
هیچ ایده ای نداشت که من چه چیز مزخرفی توی ذهنم میگذره که دارم به این خونسردی باهاش صحبت میکنم.
اصلا شاید فکر میکرد توی راه سرم به جایی خورده یا کصخلیه جیسونگ بهم سرایت کرده.
ذهنش وارد تحلیل رفتارم شد و عقب کشید.
دستم رو کشیدو دنبال خودش برد.
به ماشین رسید و درو باز کرد:
"سوار شو"
لحظه ای مکث کردم.
کجا میخواست بره؟
به صدایی که برای هزارمین بار تو سرم تکرار میشد گوش کردم:
"بهش اعتماد کن و سوار شو"
سوار شدم.
شاید هیونجین همین رو لازم داشت.
یکم اعتماد.
هنوزم درکم نکرده بود.
درو بست و از در دیگه سوار شد و حرکت کرد.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و اجازه دادم صدای بارون و بوی نم خاکی که خیلی وقت بود ازم دور شده بودن منو به دنیای همیشگیم ببرن.
چشمام رو بستم و سعی کردم با آهنگی که توی ماشین ارتباط برقرار کنم.
کمتر از ده دقیقهء بعد هیونجین صدام زد:
"میتونی بری"
چشمام رو باز کردم و سرم رو از روی شیشه برداشتم.
هیونجین با فاصله از عمارت هان ایستاده بود.
سوالی بهش نگاه کردم:
"تو خونهء جیسونگ رو بلدی؟ از کجا میدونی اینجا بودم؟"
سوالت رو ایگنور کرد:
"نمیخوام فراموشش کنی یا به کسی نگی.
تو هرکاری بخوای میتونی بکنی ولی فقط ازت میخوام دور بمونی"
پرسیدم:
"چرا؟"
سکوت کرد و جوابی نداد.
صدای گوشیم دوباره بلند شد.
گوشی رو از جیبم درآوردم و به اسم فلیکس روی اسکرین نگاه کردم.
بهشون گفته بودم تا یک ساعت دیگه بر میگردم و هیچ چیز اضافه تری نگفته بودم و احتمالا نگران شده بودن.
درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
برای بار آخر قبل از بستن در به هیونجین نگاه کردم:
"نمیتونم خواستت رو عملی کنم. متاسفم"
در رو بستم و طرف عمارت دویدم.
YOU ARE READING
I Want A Pain Like you 彡°
Fanfictionمرز بین احساس و عقل واقعا چیزی نیست . شاید نازک تر از یه تار مو . همیشه که قرار نیست منطق حاکم باشه . عشق همون چیزیه که مغز رو هم از کار میندازه . عشق یه اتحاده ، بین دو روح که فرقی نمیکنه مال چه جسمی ان. یا اصلا چجوری فکر میکنن و چی درونشون میگذره...