Chapter 9"

200 35 0
                                    

هر وقت که بخوای یه قدم متفاوت و بلند توی زندگیت برداری اول ترس از پیشآمدهایی که نمیدونی چی میتونن باشن یقه‌ت رو میگیره و بعدش هم انرژی های منفی از طرف خودت.
در واقع اگه بخوای مثل یه پرنده پرواز کنی باید چشمات رو ببندی و  ذهنت رو خالی از هر چیزی کنی.
بعدش خودت رو باور کنی و بگی که 'آره از پسش برمیام' و
برای هر اتفاقی آماده شی.

توی باورهات جا بنداز که هیچ چیز غیر ممکن نیست.
نه پیروزی در برابر راه هایی که بدون فکر کردن واردشون شدی، نه پرواز کردن به سمت هدفی که بعدش ساختی. 
نه اعتماد کردن به یه قاتل.
هیچ چیز غیر ممکن نیست.

جیسونگ گوشم و گرفت و کشید:
"کجا بودی جونور تا الان پیدات نبود؟  امروز حسابی نگرانمون کردی ، تباااا آفرین"
گوشم رو از دستش نجات دادم و دستم رو روش گذاشتم:
"من که گفتم یک ساعت دیگه برمیگردم. تازه زودترم اومدم"

فلیکس گارد گرفته بود و با اخم بهم نگاه میکرد:
"ولی نگفتی کجا میری، اونم پیاده توی این جهنم دره درست ساعت ۹ شب"
یجورایی حق با فلیکس بود، اینجا یه بیابونه پر آب و علفه که  به جز به جاده و عمارت بزرگ چیزی نداره.
ممکن بود هر اتفاقی بیوفته.
سرم رو پایین انداختم:
"متاسفم ، قصد نداشتم نگرانتون کنم.
حق با شماست اینجوری بیرون رفتن خطرناکه".

سونگمین آه کشون سمت تلوزیون رفت:
"بیخیال دیگه ، بیاید بریم یه چیزی ببینیم"
  ***

سر فلیکس روی پاهام بود و با موهاش بازی میکردم.
بازم وسط فیلم دیدن خوابش برده بود.
بهش نگاه میکردم و به کک و مک های پخش روی صورتش لبخند میزدم.
جیسونگ و سونگمین هنوز داشتن فیلم تماشا میکردن.
منم غرق افکار خودم شدم.

کوچک ترین ردی از پشیمونی توی وجودم حس نمیکردم.
معمولا وقتی فیوز های مغزم میپره و تصمیم های یهویی و  قر و قاطی میگیرم بعدا حسابی ازشون پشیمون میشم و به  خودم بخاطر انجام دادنشون لعنت میفرستم.
ولی این چه حسیه.
انتظار؟
برای چی و از کجا پیداش شد رو نمیدونم.
اما خوب میدونم منو میخواد به کجا بکشونه.

من میخوام به همه چی پی ببرم.
به هیونجین ، به درد هاش و به دلیل رفتار وحشتناکش.
تغصیر من نیست که اون نتونست کاراش رو خارج از  دید من انجام بده و من فهمیدمش.
حالا هر چی شده شده ، اصلا شاید سرنوشتمون این بوده.
با خودم مرور کردم:
"نمیخوام فراموشش کنی یا به کسی نگی.
تو هرکاری بخوای میتونی بکنی ولی فقط ازت میخوام دور بمونی"

این چه کوفتیه که ازم میخوای؟
خودمم همینو میخوام ولی با اون ماهیچهء بی صاحابی که مدتیه کنترل کارهامو از مغزم گرفته کنار نمیام.
میدونی هیچی جور نیست.
هیچی منطقی نیست ، ولی فقط میخوام ادامه بدم.

دستم و نوازش وار روی گونهء فلیکس کشیدم:
"هی فلیکس"..
چشمهاش به آرومی باز شد.
سرشو چرخوند تا منو ببینه.
بخاطر یهویی بیدار شدن گیج بود.
پرسیدم:
"خسته ای؟"
سری تکون داد و دوباره چشم هاش رو بست.

خوابآلوی خر.
میخواستم باهاش حرف بزنم.
ولی انگار بدجور شارژش تموم شده بود.
انقدر که با وجود سر و صدای جیسونگ و تلوزیون بیهوش شده بود.
بیخیالش شدم.
بیخیال گفتن اتفاقای امروز به فلیکس شدم.
شاید بهتر باشه یه راز برای خودم داشته باشم که حتی فلیکسم ندونه.
یه راز ارزشمند و عجیب.

***

به خونه هامون برگشته بودیم.
چهار روزی که خونهء جیسونگ بودیم سنگ تموم گذاشت و به فان ترین حالت های ممکن گذشت.
توی این چند روز با اینکه ذهنم مشغلهء جدیدی پیدا کرده بود اما حسابی خوش گذرونده بودم.
به محض رسیدم به خونه خودمو توی بغلش جا دادم و  عطرش رو تا انتها وارد ریم کردم:
"من اومدم مامان"

یه مکالمهء کوتاه مثل همیشه.
تعریف کردن شیطونیای جیسونگ و حرص  خوردن های سونگمین از دست من و فلیکس و آشپزی کردن کدبانو بودن فلیکس تموم چیزی بود که برای گفتن بهش داشتم.

یکم عجله داشتم.
باید باز هم از خونه میزدم بیرون.
یه جایی بود که باید میرفتم و کسی رو ملاقات میکردم.
پس تاکسی گرفتم و آدرس گیم نت رو بهش دادم.

چانگبین پشت پیشخونش نشسته بود و با سیستم شخصیش بازی میکرد.
انقدر غرق بازی بود که متوجه نشد اونجام.
نزدیک پیشخون ایستادم و یکم به بازی کردنش نگاه کردم.
چند دقیقه بعد با کلافگی هدفونشو دراورد:
"لعنتی این چه وضعیه ، آییش"
به کیوتی بیش از حدش خندیدم.

تازه فهمید کنارشم.
یکه خورد و کمی پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت:
"تو کی اومدی؟"
لبخندم هنوز سرجاش بود:
"چند دقیقه ای میشه، انقدر تو بازی غرق شده  بودی که متوجه نشدی".

سری تکون داد و خجالت زده دستش رو پشت گردنش کشید:
"آممم، معذرت میخوام".
پرسید:
"میخوای بازی کنی؟ من همین الان باختم گنجایش یه باخت دیگه رو ندارم"
با چشم دنبال نشونی از هیونجین میگشتم:
"راستش خیلی دلم میخواد اما یه کار دیگه باهات دارم"

منتظر موند تا حرفم رو ادامه بدم.
دستامو روی پیشخون گذاشتم و کمی خم شدم:
"هیونجین رو معمولا کجا میشه پیدا کرد؟"
نمیدونستم این بی مقدمه حرف زدنا به جایی میرسه یا نه.
شاید صداقت میتونست توی هدفم کمکم کنه.
اگه مدرسه بهم آدرس خونش رو میداد یا خود  بی ملاحظش تلفن هامو جواب میداد نیازی نبود از چانگبین درخواست کنم که مثل الان هاج و واج نگام کنه.

ارور داده بود:
"آمممم ، خوب اون معمولا بیشتر وقتا اینجاست یا".. 
در گیم نت باز شد و خود شخص اصلی وارد شد.
جا خوردم و صاف ایستادم.
هول شده بودم اما سعی میکردم نشون ندم.
چانگبین هم چیزی نگفت.
هیونجین یه نگاه گذرا بهم انداخت ، هوفی گفت و از کنارم رد شد.
از توی یخچال یه بطری سوجو برداشت و به طرف پله ها رفت.

نفسی که حبس کرده بودم رو بیرون دادم.
دوباره دستامو روی پیشخون گذاشتم اما اینبار  با کمی کوبش کنترل نشده:
"بعضی وقتا انقدر رو مخم میره که میخوام تک تک موهاش رو بکنم" صورت جا خورده و متعجب چانگبین رو ایگنور کردم و 
دنبال هیونجین رفتم.

هیونجین روی میز چوبی اون بالا نشسته بود.
سرما یهو توی صورتم خورد و کلاهم رو پایین تر کشیدم.
توی یه چشم بهم زدن کنارش نشستم.
چشماش رو بهم فشار میداد و سعی میکرد خشمش رو کنترل کنه.
لبهاش رو با زبونش خیس کرد:
"مگه بهت نگفتم که"...

اون کارش حواسم رو حسابی پرت کرد.
گفته بودم لبای صورتی رنگ و خوشکلی داره؟ با زبونش چنان برقشون انداخت که انگار یه نقاشی  مینیاتوری رو میدیدم.
خودش باعث شد متوجهء حرفش نشم.
همونطور که به لبهاش نگاه میکردم پرسیدم:
"حالا که همه چی رو میدونم ، بهتر نیست به جای فرار کردن به سوالام جواب بدی؟"

نگاهم رو به چشماش رسوندم.
بهم خیره شده بود و فکر میکرد.
بیخیال چشمهاش شدم و به اونطرف حصار ها چشم دوختم:
"خب سوال اول، چرا جواب تلفنمو نمیدی؟"
توقع نداشتم جواب بده:
"چون فقط با اعصابم بازی میکنی"
چشم غره ای رفتم و اوکی ای گفتم:
"سوال بعدی، دلیل به فاک دادن اون دو نفر چی بود؟"

به دستاش نگاه کردم.
بطری سوجو رو انقدر فشار میداد که میترسیدم هر لحظه  توی دستش خورد شه.
بطری رو ازش گرفتم و سر کشیدم:
"نمیخواد جواب بدی ، حتما واست سخته"
حس کردم آروم شد.
دوباره بطری رو سر کشیدم.
به زبون اومد:
"چقدر میخوای پیش بری؟"

بطری رو بهش پس دادم:
"اونقدری که کامل درکت کنم"
هنوزم اخمش سر جاش بود:
"که چی بشه؟"
یکم مکث کردم.
آره سوجا ، اصلا که چی بشه؟
هرچی که به ذهنم رسید رو همون موقع تحویلش دادم:
"که آرومت کنم و نذارم به خودت آسیب بزنی"

سگرمهء ابروهاش بلاخره از هم باز شد و رنگ تعجب گرفت.
خیره به چشمام شده بود و دنبال صداقتشون میگشت.
میدونم.
میتونستم بفهمم که باورش نمیشد کسی بخواد بهش اعتماد کنه یا باورش کنه.
شاید انقدر اشتباه کرده بود که فقط تنهایی واسش مونده بود.
شاید انقدر درگیر چاله های سیاه زندگیش شده بود که کسی رو پیدا نکرده بود این حرفا رو بهش بزنه.
یا اصلا شاید فکر میکرد دیگه ارزش هیچی رو نداره.

پوزخند زد و بطری رو بالا داد:
"تو دیوونه ای"
سرمو تکون دادم:
"آره ، سونگمین هم همین رو میگه"
دوباره طرفم برگشت.
ادامه دادم:
"سونگمین میگه دیوونم چون بعضی وقتا ریسکای  عجیب و غریب میکنم.
میگه دیوونم چون به هیچ کاری قبل از انجام دادنش  خوب فکر نمیکنم و باعث میشه احمق بنظر بیام.
یا گاهی اوقات بی هوا چیزایی رو امتحان میکنم که  آدمای عاقل هیچوقت طرفش نمیرن ، ولی میدونی چیه هیونجین؟ من تاحالا از هیچ کدوم از اینا پشیمون نشدم و اگر برگردم به عقب بازم انجامشون میدم"

لبخندی روی لب هاش نشسته بود:
"باشه قبول کردم دیوونه ای"
خواست روشو برگردونه که گفتم:
"پس نگو دور بمون چون نمیتونم".
هیونجین توی همون حالت خشک شد ادامه دادم:
"من خواسته یا ناخواسته وارد این داستان شدم و حالا میخوام تا تهش رو برم.
من جبه‌ام رو انتخاب کردم و ازش مطمئنم".
میدونستم مردمک چشمام داره میلرزه:
"ازم نخواه دور بمونم، من هر اتفاقی که بیوفته رو  میپذیرم. فقط بذار بفهممت".

هیونجین از روی میز پایین اومد.
رو به روم ایستاد و دستاش رو دو طرف رون هام به میز تکیه داد.
سرش رو کج کرد و طرفم خم شد:
"به هر قیمتی؟"
دوباره نفس کشیدن رو فراموش کردم.
اخه این چه عکس العملیه؟ چشمام رو به چشماش دوختم.
میخواستم قاطعیتم رو کامل انتقال بدم:
"به هر قیمتی"

هیونجین هرگز انتظار رو به رو شدن با همچین شخصیت  و جوابهایی روداز طرف من نداشت.
چند ثانیه ای میشد که توی همون فاصلهء کم بهم نگاه میکرد.
دیگه توی چشمام دنبال چی میکردی هوانگ هیونجین؟ عقب رفت و دستاش رو توی جیبش کرد:
"باشه. امیدوارم به این زودیا جا نزنی"

***

هیونجین برام یه علامت سوال بزرگ بود شخصیتش هر لحظه در حال تغییر بود.
گاهی اوقات وقتی سر کلاس چشم تو چشم میشدیم بهم لبخند میزد.
گاهی اوقاتم وقتی از کنار هم رد میشدیم جوری برخورد میکرد که به وجود خودم توی دنیا شک میکردم.
درک کردنش سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم.
اما با این وجود مودش رو خیلی دوست داشتم.

کلاسهای بعد از امتحان دوباره برپا شده بود و سر همه شلوغ بود.
اما کی بهش اهمیت میداد؟
این روزا دیگه زیادی حوصله سر بر شده بود.
بخوایم رو راست باشیم باید بگم سطح توقعم از  هیجانات زندگی تینیجری بالا تر رفته بود.
اونقدی که گاهی اوقات ترسناک بنظر میرسید.

توی پله ها نشسته بودم و سرم رو روی شونهء فلیکس گذاشته بودم.
استفاده از یه هندزفری مشترک از عادتهای همیشگیمون به حساب می اومد.
جیسونگ مدرسه رو پیچونده بود و معلوم نبود کدوم قبرستونی  به سر میبرد.
سونگمین هم که طبق معمول پلاس بود توی کتابخونه و داشت از چیزایی که برای امتحانات اخر سال لازم میشه جزوه برداری میکرد.
توی مدرسه معمولا گوشیم رو سایلنت میکردم.
برای همین فقط وقتی توی دیدرسم بود متوجهء زنگ خوردن یا دریافت مسیج میشدم.
و خوش شانس بودم چون روی دامنم بود و مثل فلیکس با چشمهای بسته غرق موزیک نشده بودم.

تایتل مسیج رو خوندم:
"هیونجین"
با احتیاط گوشی رو برداشتم و پیامش رو باز کردم:
"بیا بالا، باید ببینمت"
لبخند بزرگی روی لبام نشست.
اون چی میخواست بگه؟
گوشی رو قفل کردم و هندزفری رو از توی گوشم در آوردم.
سرم رو از روی شونهء فلیکس برداشتم و اون هم چشماش  رو باز کرد و سوالی نگام کرد.
موهامو روی گوشم ریختم کلاه قرمزمو پایین تر کشیدم تا اون هم روی گوش هامو بپوشونه:
"من میرم بالا سیگار بکشم فلیکس"

سری تکون داد:
"باشه ، منم باهات میام"
اوه نه ، نباید میومد.
اما نمیتونستم بهش بگم چرا، و دروغ گفتن به فلیکس اصلا جزو علایقم نبود.
پس دنباله بهونه گشتم تا نوک بینی قرمزشو دیدم:
"فلیکس آلرژیت اوت کرده و بینیت دوباره قرمزه.
فکر نمیکنم وضعیت گلوت هم برای تحمل دود سیگار  مناسب باشه".
دستمو دو طرف صورتش گذاشتم و فشار دادم:
"پس منتظرم بمون و اینبار رو بیخیالش شو ، باشه؟"

سرش رو کج کرد و با چشماش بهم خندید:
"باشه"
از جام بلند شدم و جوراب های تا بالای زانومو بالاتر کشیدم:
"برو توی کلاس ، اینجا سرده، چند دقیقهء دیگه برمیگردم"
فلیکس چشمکی بهم زد و همونطور که هندزفری رو توی گوش دیگش میذاشت ازم دور شد و سمت کلاس رفت.
پله هارو بالا رفتم و با هیونجین رو به رو شدم.

از کی اونجا بود؟:
"اینجایی؟ فکر کردم"...
با همون نگاه خشکش باهام چشم تو چشم شده بود:
"آره ، از قبل از اینکه با لی فلیکس پایین پله ها بشینی و آهنگ گوش کنی اینجام"
اوکی ای گفتم.
یکم از پله ها فاصله گرفتم و همونطور که پاکت سیگارم رو از جیبم در می اوردم پرسیدم:
"خب، برای چی میخواستی من رو ببینی؟"
آتیش رو زیر سیگارم گرفتم و کام اول رو وارد ریه هام کردم.
هیونجین سیگار رو ازم گرفت:
"برای اینکه یه قرار رو مشخص کنم"

داد زدم:
"یاااا"
یه ابروش رو ریلکس بالا داد و سوالی بهم نگاه کرد:
"هوم؟"
داشتم جوش میاوردم:
"از اینکار بدم میاد"
بی توجه به من به کشیدنش ادامه داد.
سعی کردم اروم باشم:
"هیونجین دیگه تکرارش نکن"
پرسید:
"چرا؟ چون نمیخوای بهش دروغ بگی سیگارتو روشن کردی؟"
دستی توی موهاش کشید و بالا زدشون:
"تو حتی تصمیم نداشتی سیگار بکشی، از اخرین باری که کشیدی فقط بیست دقیقه میگذره"
به حیاط پشتی که چند دقیقهء پیش توش سیگار کشیده بودم اشاره کرد.
سرم رو پایین انداختم.
هوفی کشیدم و چشامو رو هم فشار دادم:
"آره ، نمیتونم بهش دروغ بگم"
درجا جواب داد:
"نگران نباش ، نگفتی ، تو همین الانشم یه کام از این سیگار کشیدی"

بیخیال این بحث شد و صدام زد:
"سوجا"
سرم رو بالا آوردم.
چقدر قشنگ تلفظش میکنه.
سوجا ، سوجا ، سوجا... 
چهرش نرم تر شده بود:
"امشب میخوام یه جایی برم ، با من میای تا اولین چالشت رو بگذرونی؟" مکث کردم. چه چالشی؟
یا هیونجینا اگه بخوای بترسونیم یا هر چیز دیگه ای که به اون شغل عنت ربط داشته باشه قسم میخورم فلیکس رو به جونت بندازم.
اونوقت یه استخون سالم توی بدنت نمیمونه.

مکثم یکم طولانی شده بود ، پس خودش ادامه داد:
"فقط میخوام یه جایی رو نشونت بدم، همین"
اعتماد کن ، اعتماد کن ، اعتماد کن: 
"باشه ، چه ساعتی؟"
یکم فکر کرد و چشماش رو بالا چرخوند:
"آممم ، میام دنبالت"
و خندید.
خیلی ملایم و آروم.
بنظر میرسید موفق بودم که نشونش بدم باورش کردم و میتونم با خیال راحت هرجایی خواست باهاش برم.
شاید به زبون نمیاوردش اما تغییر مودش این رو هوار میزد.
خوشحال تر از اون بهش لبخند زدم:
"میرم پایین فلیکیس منتظرمه"
سرشو تکون داد:
"چهار دقیقه شده ، بدو"
پوکر نگاش کردم:
"هی ، تو داشتی به حرفامون گوش میدادی؟"

پشتش رو بهم کرد و رفت اونطرف دیوار تا بقیهء سیگار  سرقت کرده اش رو بکشه.

***

حسابی هیجان زده شده بودم.
انقدر سریع آماده شده بودم که قسم میخورم کل زمانی که بخاطر لباس پوشیدن و آرایش کردن صرف کرده بودم به ده دقیقه هم نمیرسید.
با اینکه هیچ عجله ای نبود با وضعیت آماده باش روی تختم نشسته بودم و روی صفحهء گوشیم قفل شدم.
پس کی میخواست زنگ بزنه؟

دراز کشیدم:
“زود باش هیونجین، زود باش"
تموم احتمالاتی که امروز قرار بود باهاشون رو به رو  بشم رو روبه روم چیدم:
“یه قتل زنده؟ آممم شکنجه گاه؟" 
گوشیم زنگ خورد و من رو از افکار مزخرفم بیرون کشید.
از جام پریدم و روی تخت نشستم.
هیونجین بود. نباید در جا جواب میدادم.
چشمام رو بستم و سه تا نفس عمیق کشیدم.

خیلی خب وقتش بود ،تماس رو با انگشتای یخ زدم وصل  کردم:
“هیونجین"
صداش طبق معمول خونسردیش رو نشون میداد:
“آماده ای؟"
هومی گفتم ، پس ادامه داد:
“پایین منتظرتم"

پریدم و پردهء اتاقم رو کنار زدم.
اوه خدای من اونجا بود.
هیونجین با ست مشکیه فوق العاده هاتش  پایین ایستاده بود:
“الان میام"
انتظارش رو نداشتم که بیاد دنبالم.
اما اون دوباره اینکارو کردم.
حسم بهم میگفت از این ساعت به بعد همون  هیونجینی رو ملاقات میکنم که از روی دندهء راستش بلند شده.

در کسری از ثانیه جلوش ظاهر شدم.
از نزدیک مثل یه سلبریتی بود.
کت چرمش با موهای مشکیش به تناسب  خارق العاده ای رسیده بودن.
دستم رو سمت موهاش بردم:
“هی موهات رو رنگ کردی؟"
به دستم با تعجب نگاه کردم.
متوجه نشدم که چرا دستم رو طرفش بردم. اون که فلیکس نیست.
یا حتی سونگمین یا جیسونگ که انقدر راحت بخوام لمسش کنم.
دستمو انداختم و لبمو از خجالت گاز گرفتم.

هیونجین سعی کرد از اون حالت خجالت زده خارجم کنه اما صداش نشون میداد داره سعی میکنه لبخندش رو کنترل کنه:
“آره رنگشون کردم".
دوباره بهش نگاه کردم:
“بهت میاد خیلی خوب شده"
بهت میاد و مرض ، این چی بود آخه؟ دندونامو روی هم فشار دادم.
هیونجین دیگه خندش رو کنترل نکرد و  با چشمهای حلالی و دندون های ردیفش خندید:
“اوکی اوکی بیا بریم"

صبر کن ببینم.
این خنده مال هیونجین بود؟
با اینکه زیاد طول نکشید اما بزرگ ترین خنده ای بود  که تاحالا ازش دیده بودم.
گوشه های لبام بالا رفت و با ذوق دنبالش راه افتادم.
من باید بازم اون خنده رو ببینم.
خیلی بیشتر از اون موها بهش میومد.

فکر میکردم راه زیادی برای رفتن داریم اما  انگار سرنوشتمون اطراف مدرسه نوشته شده بود اونطرف تر از مدرسهء ما یه پارک بزرگ بود که  بیشتر از بچه ها پاتوق سالمندا بود.
هرچند زیاد شلوغ نمیشد.
مخصوصا توی این موقع از طول روز که خالی خالی بود.
ساعت ۷ بعد از ظهر رو نشون میداد و هوا تاریک شده بود.
من عاشق زمستونم اما از تاریکی بدم میاد و توی این فصل روزها کوتاه تر از همیشست.

کوچه ای که توش بودیم دقیقا کنار پارک قرار داشت.
تقریبا به انتهای کوچه رسیدیم.
منتظر بودم ببینم هیونجین منو کجا داره میبره و چی میخواد بهم نشون بده.
این مود هیونجین نشونهء خوبی بود و حدسای چند دقیقه پیشم توی خونه رو کنار میزد و بهم قوت قلب میداد که حداقل قرار  نیست با چیز خیلی ترسناکی رو به رو بشم.
جلوی یه در ایستاد.
کلیدش رو از جیبش درآورد و توی قفل چرخوند و بازش کرد. بهم نگاه کرد.
چشماش برق میزد و میخدید:
“دنبالم بیا"
حرفش رو گوش دادم.

فکر میکردم قراره با یه آپارتمان رو به روشم.
اما اونجا یه زیر زمین بود.
پله هایی که تعدادشون به ده تا هم نمیرسید رو پایین رفتم و وارد اتاق اصلی شدم.
چهل متر؟ شایدم کمتر، دقیقا مثل یه وان روم بود.
اون زیر زمین ساخت جدیدی نداشت اما خیلی قدیمی هم بنظر نمیرسید.
اتاقش خیلی ساده بودو فقط به یه تخت و یه کاناپهء دودی  و میز برای چیدمانش بسنده کرده بود.

ولی خیلی خیلی جذاب بنظر میرسید.
میشه گفت نامرتب بود اما تمیزی بیش از حد همه چیز به چشم میومد .
رو به روی تختش رو با کاغذ هایی پر کرده بود و لابه لای اونها میشد چند تا عکس رو دید.
اولین چیزی که توی اون وان روم نقلی جذبم کرد همین بود.
بی اراده سمتش رفتم.
هیونجین هم پشت سرم اومد.
کاغذها نوشته هایی رو داشت که رسما از هیچیشون سر در نیاوردم.
مثل این بود که دیالوگ های چندتا فیلم رو چیده باشن و یکجا بچسبونن.
به عکس ها نگاه کردم.
به جز دو نفر بقیه رو اصلا نمیشناختم.
طرف سمت راست دیوار عکس آقای مین بود و طرف سمت چپ بین بقیهء عکس ها عکس چانگبین.
گردنم رو چرخوندم و سوالی به هیونجین نگاه کردم.
نگاهمو خوند و پرسید:
“تو چی فکر میکنی؟"

دوباره به دیوار نگاه کردم.
یکم فکر کردم و دستم رو طرف راست دیوار گذاشتم:
“این طرف آدمهایین که میخوای کلکشونو بکنی یا کندی"
خندهء کوتاهی سر داد.
سرفه ای کردم و دستم رو به طرف عکس های سمت چپ کشیدم:
“از اونجایی که این طرف چانگبین رو میبینم فکر میکنم این آدما  آدمای خاصی واست باشن"

کنارم ایستاد.
به عکس های سمت چپ نگاه میکرد:
“همینطوره"
به چهار تا عکسی که توی دیدرسم بود نگاه کردم.
زیر لب لعنتی فرستادم:
“اون فکرای احمقانه چی بود دختر؟  آیگو واقعا خجالت آوره"
خواستم راجب عکسا ازش بپرسم که راهش رو طرف کاناپه کج کرد و نشست.
ولی خب باعث نشد بیخیال شم:
“هیونجینا"
در جا جواب داد:
“هوم؟"

صدامو صاف کردم:
“میشه راجب این آدما بهم توضیح بدی؟"
سرش رو به چپ و راست تکون داد.
هوفی  کشیدم:
“پس من رو آوردی اینجا که چی رو ببینم؟"
تکیه داد و به سقف زل زد:
“چالشه تو اینه ، باید خودت بفهمی"
با دهن باز نگاش کردم:
“یاااا ، با خودت چی فکر کردی؟ 
من که توی ایستگاه پلیس یا تشخیص هویت کار نمیکنم"
لب زد:
“مشکل خودته"

پشت چشمی واسش نازک کردم و دوباره به دیوار نگاه کردم.
سوالی ذهنم رو درگیر کرد:
“یه سوال میپرسم ، فقط به اون جواب بده"
منتظر تاییدش نشدم:
“چرا عکس کسایی رو که دوست داری رو سمت چپ گذاشتی؟ مگه نمیگن سمت راست برای خیر و سمت چپ برای شره؟"
هیونجین بهم نگاه کرد:
“دو تا سوال شد"
پامو روی زمین کوبیدم:
“هی"
دوباره به حالت قبل برگشت.
چند ثانیه سکوت حکم فرما شد.
فکر کردم دیگه جوابی نمیده.

عقب رفتم و روی تختش نشستم و با دقت بیشتری به نوشته ها و  عکس ها خیره شدم.
باید یه چیزی از توشون در میاوردم.
اینجوری خودمو بهش ثابت میکردم.
هیونجین آروم زمزمه کرد:
“سمت چپ به قلب نزدیک تره"
چشماش رو بسته بود و حالتش رو حفظ کرده بود.
زاویه ای که توی دیدم بود بی نقص بودن چهرش رو به 
رخ میکشید.
اگه هر کس دیگه ای اون رو میدید هرگز فکر نمیکرد که همچین زندگی دشوار و پر از تیرگی ای داره.

قضاوت آدما از روی چهرشون خیلی آسونه.
ما عادت کردیم حتی ناخواسته بقیه رو قضاوت کنیم.
حتی اگه اون رو به زبون نیاریم.
چهره های شاد توی ذهن همهء ما سر زنده و خوشبخت جلوه میکنن و حتی بعضی وقتا ندونسته حسرت حالشون رو میخوریم.
و اگه آدمی رو ببینیم که سرش پایینه و چهرش غم رو به دوش میکشه ممکنه فکر کنیم واقعا همه چیز براش سخته و داره برای حال خوب میجنگه.

ولی خب کسی چی میدونه؟
ما بازیگرای خوبی هستیم که پشت ماسک خودمون رو پنهان کردیم. هر کسی یه رازی داره و بخاطر مخفی کردن چیزی مجبوره خود واقعیش رو نشون نده.
اما راز آدمها فقط به یه صورت لو میره.
چشمها همه چیز رو میگن.
چشمهای هیونجین دفعهء اول همه چیزو بهم گفتن.
جرقهء کنجکاو شدنم راجبش از همونجا زده شد.
هیونجین اگه هیچوقت توی تریا به چشمهات نگاه نمیکردم و حسرت و درد درونت رو حس نمیکردم الان اینجا نبودم.
چی توی من خواست که من دنبالت بیام؟

نیم ساعتی بود که دیوار رو آنالیز میکردم.
چشمم به چیزی خورد و از جام بلند شدم.
بخاطر صدایی که تخت بعد از بلند شدنم ایجاد کرد توجه هیونجین  هم بهم جلب شد.
نگاهش رو روی خودم حس میکردم اما نتونستم متقابلا بهش نگاه کنم. چون صد درصد چیزی که بین اون نوشته ها و عکسا و ارتباط بینشون بود رو گم میکردم.
کنار عکس آقای مین چیزی نوشته بود.

سعی کردم کمی بلند بخونمش:
“نمیتونست قبول کنه چه گناهی کرده ، بخاطرش پشیمون بود اما  الان خوشحاله"
بالا تر از عکس آقای من یه عکس دیگه بود:
"انکار نکن ، من همه چیزو دیدم ، تو لایق جهنمی"
با هر کلمه بدنم سست میشد و حرف زدن برام سخت تر.

کنار عکس چانگبین هم مثل بقیه یه نوشته بود:
“فراموش کردنش سخته ، اما تو از پسش بر اومدی و الان اینجایی"
کنار عکس چانگبین عکس پسری با چشمهای کشیده بود که داشت با تموم وجودش میخندید:
“من خنده هات رو پس میگیرم ، بخاطر گذشته متاسفم"
خودشه.
این باید دلیل انتقامش باشه.
حضورم رو کنارم حس میکردم.
دستم رو روی عکس پسر کم سن خندون کشیدم:
“خیلی قشنگ میخنده"
هیونجین چیزی نگفت.
بهش نگاه کردم ، اشک توی چشمهاش برق میزد و  به همون عکس خیره شده بود.
شونه هاش داشت میلرزید و به سختی خودش رو کنترل میکرد.
نگاهمو ازش گرفتم تا راحت باشه:
“هیونجین اون کیه؟"
بغض صداش از درون من رو در هم شکوند:
"جونگین برادر ناتنیه کوچیک ترمه“

I Want A Pain Like you 彡°Where stories live. Discover now