منتظر بهش نگاه کردم. اون هم چشماش رو از روی عکس پسری که جونگین خطابش کرده بود برداشت و به من دوخت:
“خوبه ، از پس این چالش بر اومدی"
لبخندش هیستریک بود و سرش رو پایین انداخت.
یجورایی آزارم میداد ، انگار درداشو داشت باهاش پنهون میکرد:
“هیونجین"
بالا اومد و منتظر موند:
“چه اتفاقی برای جونگین افتاده؟"
هیونجین شبیه یه گربهء معصوم شده بود.
انقدر زیاد که حتی خودمم فراموش کردم اون یه جنایت کاره.
شاید این روی واقعیش بود، شاید این اون چیزی بود که داشت مخفیش میکرد.
نمیتونست حرف بزنه ، باید کمکش میکردم نه؟
دستم سمت دستاش سر خورد و انگشتام رو بین انگشتاش کشیدم.
باید یا نبایدش مهم نبود ، فقط انجامش دادم.
هیونجین با چشمای پر از اشک و قرمزش با تعجب بهم نگاه کرد.
دستام سرد بود ، اما من دنبال انتقال گرما بودم.
میخواستم احساس امنیت کنه و بتونه حرف بزنه:
“مامانم میگه اگه درداتو توی قلبت نگه داری نابودت میکنه"
هنوز چشماش خبراز تعجبش میداد. یکم بیشتر به نرم شدن نیاز داشت ، ادامه دادم:
“اینجوری هم جسم و هم روحت آسیب میبینه، اونوقت خیلی
خیلی ضعیفت میکنه"
هیونجین سکوت کرده بود. فقط سکوت و نگاه.
بازم ادامه دادم:
“تو باید برای انتقام گرفتن قوی باشی ، مگه نه؟"
اینا حرفای من بود؟
اوه خدای من از کی تاحالا کسی رو برای انتقام گرفتن تشویق میکنن؟ داشتم عقلمو از دست میدادم.
قطرهی بلوری ای از چشمهای هیونجین پایین اومد.
این دومین باری بود که گریه اش رو میدیم و قلبم به درد می اومد.
هیونجین لب باز کرد:
“وقتی جونگین رو دیدم چهار سالم بود. پدرم فوت کرده بود و من مجبور شده بودم با مادرم و همسرش زندگی کنم.
بخاطر اینکه مامانم با یه نفر دیگه ازدواج کرده بود ناراحت بودم و به پسر سه سالش حسادت میکردم"
دستم رو کشید و دنبال خودش به سمت کاناپه بردم:
“جونگین از همون اول همینجوری میخندید و میخواست باهام بازی کنه.
انقدر ازش متنفر بودم که پسش میزدم یا وقتی کسی حواسش نبود گوشاش رو میکشیدم"
روی کاناپه نشست و ازم خواست بشینم.
با یادآوری اون صحنه ها لبخند خیلی تلخی زد.
مشتاقانه منتظر بقیش بودم که ادامه داد:
“ولی وقتی که بزرگ تر شدم حسم بهش عوض شد.
نمیدونستم چیه اما بهم میگفت ازش مراقبت کنم.
با اینکه بار ها پسش زده بودم اما هیچوقت کوتاه نیومد و باز هم با لبای خندونش اومد و بغلم کرد.
منم بلاخره قبولش کردم و تصمیم گرفتم ازش مراقبت کنم"
شیرین بود.
خاطره تعریف کردنش شیرین بود.
انگار سالها بود این جمله ها توی قلبش انباشته شده بودن و نتونسته بود به زبون بیاره.
انقدر غرق حرف زدن و شنیدنشون بودیم که حتی نفهمیدیم دستامون هنوز بهم گره خورده.
هیونجین هنوزم داشت از گذشته میگفت:
“ پدر جونگین یه شرکت دارو سازی رو اداره میکرد.
بخاطر اختلاف خیلی بزرگی که بین اون و چندتا از شرکای شرکتش پیش اومد، اون چهار نفر بعد از مصرف کلی مواد و الکل به خونمون حمله کردن" ابروهام بهم گره خورد:
“بعدش چیشد؟"
هیونجین یه نفس عمیق کشید تا بتونه صداش رو کنترل کنه:
“من و جونگین توی اتاقهای خودمون بودیم و وقتی فهمیدیم توی
خونه همه چیز بهم ریخته که اونا مامان و آقای یانگ پدر جونگین رو کشته بودن. اونا طرف اتاق های ما اومدن ولی من از پنجره بیرون پریدم و وقتی دیدن من توی اتاقم نیستم به اتاق جونگین حمله کردن"
اشکاش مثل بارون شروع به باریدن کردن.
دیگه نمیتونست کنترلشون کنه:
“من میخواستم اسلحه ای که اقای یانگ توی پارکینگ نگه میداشت رو بردارم و به خونه برگردم. اما وقتی برگشتم دیدم که اونا.. ”
نتونست ادامه بده .
دیگه گریه نمیکرد، زجه میزد:
“اونا جونگین رو کتک زده بودن و یکی یکی بهش تجاوز کرده بودن.
پلیس همون موقع رسید و دستگیرشون کرد اما خیلی دیر شده بود.
اون موقع جونگین فقط دوازده سالش بود و منه احمق نتونستم جلوی اون آسیب رو بگیرم."
نبضم آهسته و آهسته تر میزد.
درست شنیدم؟ اون گفت تجاوز؟
هیونجین تو اینارو دیدی و انقدر با صبر داری پیش میری؟
قسم میخورم که اگه جای تو بودم اونا رو به رگبار میبستم و همون لحظه یکی یکی آتیششون میزدم.
هیونجین سقوط کرد.
سرش روی شونم افتاد.
اون شکست ، با یاد آوری خاطرلتش و درست توی آغوش من.
دستم رو آزاد کردم و نوازش وار توی موهاش کشیدم:
“درکت میکنم واقعا سخت بوده هیونجین. نمیگم میتونم اون حس رو بفهمم چون غیر ممکنه ، اما حتی تصویر سازیشم توی ذهنن درد اوره"
هیونجین سعی میکرد آروم باشه.
اما انگار این حرفا خیلی وقت بوده که توی سینش خاک خورده و الان بازگو کردنشون حالش رو اینجوری بهم ریخته.
خیلی تلاش کرد ، انقدر زیاد که بلاخره تونست اشکاش رو کنار بزنه و از بغلم بیرون باید.
دیگه چشماش خیس نبود.
اما پف کرده بود و حاشیهء قرمز رنگش گریه کردن چند لحظه پیشش رو یاد آوری میکرد.
یه نفس عمیق کشید.
گونه هاش سرخ شده بود.
موذب یا خجالت زده به نظر میرسید، منم همینطور بودم اما خب کاری به جز بغل کردنش از دستم بر نمی اومد.
خوب میدونم که بغل کردن چه حس خوبی داره و من و فلیکس همیشه این حس رو به اشتراک میذاشتیم.
و من میدونم هیونجین لایق این بغل و احساس عمیقه تا بتونه آرومتر شه
دوباره اونکار لعنتیش رو تکرار کرد و با زبونش لبهاش رو خیس کرد:
"یکسال بعد به قید وسیقه از زندان آزاد شدن. و از همون موقع هر وقت که جونگین رو میدیدم تصمیمی که برای زجر دادن اونا کشیده بودم توی ذهنم پر رنگ و پر رنگ تر میشد.
جونگین برای یکسال تمام بعد از اون موضوع حرف نمیزد.
وقتی اولین نفر رو کشتم ترکم کرد"
وات دفاک ! هیونجین داشت چی میگفت؟ جونگین ترکش کرده؟:
"منظورت چیه؟"
سرش رو دوباره پایین انداخت:
"اون نمیخواست من آسیب ببینم ، ازم خواست فراموش کنم و بیخیالش شم. میترسید زندگیم بخاطرش به نابودی کشیده بشه.
ولی من نمیتونستم گریه ها و کابوس هایی که هر شب با فریاد ازشون بیدار میشد رو نادیده بگیرم. اون یه جسم مرده شده بود که نفس میکشه."
هیونجین این واقعا غیر ممکنه، چطور داری باهاش کنار میای؟ دستم رو زیر چونش بردم و ازش خواستم سرشو بالا بگیره:
"اون الان کجاست؟"
هیونجین جواب داد:
"اون با چان زندگی میکنه ، چان هیونگ دوست خانوادگی ما بود و از بچگی هم بازی بودیم. وقتی بزرگتر شدیم و اون اتفاق ها افتاد هم کنارمون بود و تنهامون نذاشت. چان رسما برادر بزرگ تر ما به حساب میاد"
حرفای هیونجین نشون میداد که چقدر خیالش از بابت زندگی جونگین و چان کنار هم راحته، اما پس این حس دلتنگی لابه لای حرفاش چی میگفت؟:
"چند وقته جونگین رو ندیدی؟"
یکم مکث کرد:
"یکسال"
میخواستم دلیلش رو بدونم اما دلم نمیومد بپرسم. خودش بازگو کرد:
"نمیخواد منو ببینه ، فکر میکنه آدم دیگه ای شدم"
چشمام رو روی هم فشار دادم و آهی کشیدم.
چرا تا اون موقع میخواست تنهایی از پس اونهمه غصه بربیاد؟ الان با تموم وجودم از یه چیز مطمئن شده بودم.
هیچ چیزی وجود نداشت که بتونه باعث شه پشت هیونجین رو خالی کنم.
قلبم بهم این اجازه رو نمیداد.
مگه چقدر یه آدم میتونه سنگ دل باشه که کسی با این همه درد و حسرت و تنهایی رو تنها تر بذاره؟ دقدقهء هیونجین فقط کشتن اون آدما نبود.
بخوایم بهتر بهش نگاه کنیم میفهمیم که اون فقط میخواست جونگین برگرده.
دوباره میخواست اون پسر بخنده و هیونگ صداش کنه.
دستش رو گرفتم و از جام بلند شدم.
دنبال خودم سمت دیوار پر از عکس کشیدمش.
پرسیدم:
"فکر کنم یکی از این دو عکسا عکس چان باشه"
به سمت چپ دیوار و عکسایی که اطراف عکس چانگبین و جونگین قرار داشت اشاره کردم."
هیونجین دستش رو روی یکی از عکسا گذاشت.
میخواست اسم اون شخص رو بگه که من زودتر گفتمش:
"این چانه؟"
چشماش گرد شد.
به نوشتهء کنار عکس اشاره کردم و خوندمش:
"خواهش میکنم مراقبش باش و بذار از دور ببینمش"
نمیخواستم ری اکشنش رو ببینم ، چون دوباره چهرهء پر از دردش قلبمو میشکوند.
به عکس بعدی اشاره کردم و متن کنارش رو خوندم:
"باید دوتایی انجامش میدادیم ولی من نتونستم. این کیه هیونجین؟"
هیونجین زمزمه وار اسمی رو گفت: "مینهو هیونگ."
سری تکون دادم و بهش نگاه کردم.
منتظر توضیح بیشتری بودم اما چیزی نگفت.
بیخیالش شدم.
شونه هاش رو گرفتنم و رو به روش ایستادم:
"هوانگ هیونجین"
ابروهاش بالا رفت.
ادامه دادم:
"روز اولی که دیدمت فهمیدم چقدر میتونی آدم تو داری باشی اما هیچ وقت فکر نمیکردم دردای قلبت انقدر زیاد باشه که وقتی بهم بگیشون قلب منو هم آزرده کنه.
ولی میخوام بهت اطمینان بدم که همه چیز درست میشه.
جونگین برمیگرده.
دوباره میخنده و اسمت رو با پسوند هیونگ صدا میکنه.
اون میبخشتت و درکت میکنه و بخاطر همه چیز ازت تشکر میکنه."
پوزخند زد و به آرومی زمزمه کرد:
"امید واهی؟"
دستامو از روی شونه هاش انداختم:
"واهی نیست ، قسم میخورم این روز رو میبینی"
دوباره قدرت اختیارم رو از دست دادم و جلو رفتم.
دستم رو از زیر کتفش رد کردم و دور کمرش پیچیدم.
سرم رو روی سینش گذاشتم و چشمام رو بستم:
"هیونجین نمیذارم دیگه درد بکشی ، از این به بعد من اینجام تا دوتایی با هم همه چیزو حل کنیم.
نمیدونم این چه حس مسخره ایه که من رو تا این مرحله کشونده ولی نمیتونم تنهات بذارم هیچ جوره توان انجام دادنش رو ندارم."
تاتاپ توتوپ ، تاتاپ توتوپ.
زهر مار ، قلب بی جنبه ، قفسهء سینم کنده شد.
صدای قلب هیونجین هم همینطور بود.
لبخندی زدم و خواستم از بغلش بیرون بیام که دستاش رو
دورم حلقه کرد:
"صبر کن، نرو"
سرجام خشکم زد.
هیونجین الان داشت بغلم میکرد؟
چونش روی سرم بود و قفسهء سینش نشون میداد داره حجم عظیمی از هوا رو در بر میگیره:
"سوجا باید امیدوار باشم درسته؟"
توی همون حالت سرمو تکون دادم:
"آره هیونجین"
حرفش رو ادامه داد:
"امید من باش و کمکم کن"
من رو از بغلش بیرون کشید و بهم ملتمسانه نگاه کرد:
"تو چالشت رو گذروندی و الان امید و اعتماد من رو داری. لطفا همینجوری بمون و از بینشون نبر"
باشهء محکمی گفتم.
انقدر محکم که چهارستون بدنم با فکر اینکه بعدا نتونم سر قولم بمونم لرزید.
اما منم به هیونجین امید داشتم.
خدای من این دیگه برای چی بود؟
چه چیزایی دارم از خودم کشف میکنم ، این احساسات و این رفتار توی این هجده سال اولین بار بود.
تا زمانی که به خونه رفتم بهشون فکر کردم.
به پیچیدگی مسائلی که جدا کردنشون از هم از کار کردن توی معدن هم سخت تر بنظر میرسید.
ما باید چکار کنیم؟
وقتی بهمنی از مشکلات به طرفمون هجوم میاره باید چکار کنیم؟ با دنیای شاد و آرزوهامون خداحافظی کنیم و منتظر بمونیم تا اون هجوم مارو در بر بگیره و زیر فشار خفه کنه؟
یا دنبال صخره ای بگردیم و پشتش پناه بگیریم تا طوفان بخوابه و بعد روی همون بهمن با خنده قدم بزنیم.
قلبم ساکت نمیشد.
انگار با خودش سر کوبش های دقیقه ایش به توافق نرسیده بود. نمیتونستم بخوابم. نمیتونستم آرومش کنم و حتی نمیدونستم چشه.
احتمالا میدونستم. اما قبول کردنش یکم سخت و باور نکردنی بود.
***
فلیکس روی مود مادر متریالش برگشته بود و با تموم سلول های بدنش داشت غر میزد:
"دیروز کلا غیبت زد، میخواستم پیتزا سفارش بدم"
ما سه شنبه ها با هم پیتزا میخوریم و اونروز رو من ناشیانه پیچونده بودم. فلیکسم تنهایی نخورده بود و الان نشسته بود تا پیک فست فود مورد علاقش رو بیاره تا جبران دیروزش باشه.
راستش نپیچونده بودم ، انقدر هیجان داشتم که به کل فراموشش کرده بودم و عذاب وجدان ولم نمیکرد.
باید واسش جبران میکردم ، شاید چیز کوچیکی بود اما قلب فلیکس شیشه ایه و تند تند میشکنه:
"بیا به پسرا بگیم بیان اینجا، یکم دور هم بازی کنیم و سونگمین رو اذیت کنیم و پیتزا بخوریم .نظرت چیه؟"
مامان و بابای فلیکس با دورهمی های اینجوری مخالفتی نداشتن و اگه فلیکس بهشون میگفت همین الان از خونه بیرون میرفتن و خوشگذرونیه زمستوتیشونو شروع میکردن.
پس انجامش دادیم و یه پیتزای بزرگ دیگه سفارش دادیم و پسرا هم به زور کشوندیم اینجا.
سونگمین که همیشه ساز مخالف میزد اما مخالفت اینبار جیسونگ واقعا عجیب بود.
منو فلیکس بعد از اصرار و قطع کردن تلفن به هم با تعجب نگاه کردیم و تصمیم گرفتیم وقتی جیسونگ رسید ازش راجبش بپرسیم.
چیزی نگذشت که زنگ درو زدن.
فلیکس که دیگه داشت کم کم از گرسنگی جون میداد به طرف در حمله ور شد:
"پیتزااا رسید"
درو باز کرد و سونگمین با خنده بهش نگاه کرد.
پاکتی رو توی بغلش فلیکس گذاشت:
"ببخشید که پیتزا نیستم"
به قیافهء نا امید فلیکس بلند بلند خندیدم.
فلیکس درو بست و سر جاش برگشت.
توی پاکت رو نگاه کرد و پشمام ریخت.
یه نگاه به من و یه نگاه به سونگمین انداخت و دوباره به داخل پاکت نگاه کرد:
"تباااا"
سونگمین همونطور که کت بلندش رو در میاورد خندید و روی کاناپه نشست.
تعجب کردم:
"چی توی پاکته فلیکس؟"
فلیکس بطری های سوجو رو از پاکت دراورد و بالا گرفت:
"سوجو، باورم نمیشه"
خندیدم و رو به سونگمین انگشت شستم رو بالا بردم:
"پیشرفتت رو دوست دارم کیم سونگمین..
علاوه بر اینکه تصمیم گرفتی بازم امتحانش کنی از پس خریدنشم بر اومدی ، بهت افتخار میکنم"
سونگمین نیشخندی زد و سرشو به نشونهء تاسف تکون داد:
"آیگووو نمیدونم چرا با تو دوستم سوجا ، و حتی نمیدونم رو چه حسابی اینارو خریدم. به هر حال بهت تبریک میگم ، تو بردی"
دوباره صدای در بلند شد.
اینبار من باز کردم.
جیسونگ لش و خسته خودش رو داخل خونه کشید و کف زمین پرت کرد.
درو بستم و پوکر وار بالای سرش نشستم و سعی کردم یه ذره از حالتشو درک کنم.
اما قابل درک نبود.
صورتش کف زمین بود و دست و پاش رو از هم باز کرده بود و به پارکت های کفت خونه چسبیده بود.
شونشو تکون دادم:
"یااا ، جیسونگی تو سالمی؟"
به فلیکس و سونگمین نگاه کردم.
اونا هم پوکر تر از من برعکس روی کاناپه چرخیده بودن و داشتن جیسونگ رو تماشا میکردن.
جیسونگ داد زد:
"من نمیخوام برگردم مالزی"
"چی؟ مالزی؟"
فلیکس با چشمهایی که داشت از کاسه در می اومد این رو گفت.
برای بار سوم صدای در بلند شد.
این دفعه دیگه پیک پیتزا بود.
درو باز کردم و پیتزا رو گرفتم.
پیک بیچاره با دیدن جیسونگ توی اون وضعیت اختاپوس وار جلوی در حسابی شکه شد.
درو بستم.
آهی کشیدم و پیتزا رو روی میز گذاشتم.
دوباره طرف جیسونگ برگشتم.
سعی کردم بچرخونمش.
اونوری شد و حالا یه اختاپوس سنجاب نمای له شده بود که طاق باز خودشو روی زمین پهن کرده:
"هان جیسونگ اول باید خودتو از روی زمین جمع و جور کنی.
بعدم بیای مثل آدم پیتزاتو بخوری و بگی قراره بری مالزی دقیقا چه غلطی بکنی؟"
جیسونگ با لبای آویزون از جاش بلند شد و طرف کاناپه رفت و روش نشست.
چند دقیقه ای به شعله های شومینهء روبه روی کاناپه خیره بود و حرف نمیزد.
فلیکس هوار کشید:
"باز کن اون دهنتو ببینم چی شده"
جیسونگ اصلا جیسونگ نبود.
اخه هان جیسونگ و این حجم از دپرسی توی یه کادر؟ یه جای کار بدجور داره میلنگه.
هان یه تیکه پیتزا برداشت و توی دهنش گذاشت:
"دیروز بابام نذاشت بیام مدرسه ، گفت باید باهم بریم جایی و چند تا کار رو انجام بدیم"
لقمه ای که چند لحظهء پیش باعث شده بود حرفاش رو گنگ و نامفهوم بفهمیم قورت داد:
"من رو برد تا چندتا قرار داد رو امضا کنم و حالا که برگشتم خونه فهمیدم گاوم زاییده"
سونگمین پرسید:
"خب این چه ربطی به مالزی داره.
اصلا راجب چه قرار دادی صحبت میکنی؟" جیسونگ گاز دیگه ای به پیتزاش زد:
"بعد از امضای اون قرارداد ها من مدیر عامل رسمی شعبهء مالزی کارخونه میشم و بخاطر پیشرفت درسام پدرم گفت الان بهتر از پس مسئولیتم بر میام و باید حضورا اونجا کار کنم"
در واقع این هیچ ایرادی نداشت.
این یه فرصت خوب و بزرگ برای پیشرفت و بهتر شدن آیندهء هان بود.
ولی ما همه از چی ناراحت بودیم؟ چیزی که فلیکس به زبون آورد:
"یااا هان جیسونگ میخوای ما رو ول کنی بری مالزی مرتیکه؟ مگه اینکه از روی جنازم رد شی"
پاهای فلیکس رو نشکون گرفتم:
"خودت رو باید جنازه فرض کنی لیکس ، اون قرارداد رو امضا کرده نشنیدی؟ اگه بخواد فسخ کنه باید یه خسارت خیلی بزرگ رو پرداخت کنه"
فلیکس که دیگه نا امید شده بود لباشو آویزون کرد و تو بغل جیسونگ فرو رفت:
"هیونگ نرو ، بیا واسش یه فکری بکنیم"
چهرهء جیسونگ کاملا نشون میداد چقدر از وضعیتی که داره ناراضی و اصلا دلش نمیخواد بره.
مشکلش توی اون لحظه رفتنش نبود.
بنظر میرسید جیسونگ از اینکه کس دیگه ای برای زندگیش تصمیم بگیره خسته شده.
آدم شاد و سرزنده ای بنظر میرسه و اگه تایمی رو کنارش بگذرونی بی شک میفهمی که چقدر دوست داشتنیه و برای خوشحال کردن دوستاش و آدم هایی که کنارشن هر کاری میکنه.
ولی خب خودش چی؟ کسی میتونست بفهمه چی میتونه خوشحالش کنه؟ سونگمین خم شد و بطری های سوجو رو از روی میز برداشت:
"فکر کنم اینبار تو بهش احتیاج داری"
به جیسونگ گفت و بعد از اینکه در بطری رو باز کرد اون رو دستش داد:
"جیسونگ تاحالا شده با خانوادت مخالفت کنی و ازشون بخوای بذارن خودت برای آیندت تصمیم بگیری؟"
قاطعانه 'نه' گفت و سرش رو پایین انداخت.
فلیکس رو از توی بغلش بیرون کشیدم تا بهتر روی حرکات دست و صورت جیسونگ تمرکز کنم.
سونگمین با آرامش ادامه داد.
دلیل اینکارش فقط از بین بردن حس استرس طرف مقابلش بود.
آرامش رو بار ها از این طریق به من و فلیکس منتقل کرده بود و باعث شده بود با احساس بهتری تصمیم بگیریم:
"چرا راجبش حرف نمیزنی و ازشون نمیخوای از تصمیمشون صرف نظر کنن؟"
جیسونگ با انگشتاش بازی میکرد و توی فکر بود:
"خب وقتش رو ندارن و معمولا واکنش خوبی نشون نمیدن"
پرسیدم:
"منظورت چیه؟"
انگشتاش رو محکم دور بطری ای که از روی میز برداشته بود حلقه کرد:
"خانوادم زیادی مشغول کارهاشونن و به ندرت هم دیگه رو میبینیم. بخاطر همین صحبت کردن باهاشون خیلی مشکله و وقتی بخوام مخالفت کنم به قدر نشناسی متهم میشم و خیلی از مزایایی که دارم رو ازم میگیرن"
فلیکس که انگار بحث براش جالب شده بود خودش رو جلوتر کشید:
"مثلا؟"
یکم فکر کرد:
"حسابای بانکیم رو بلوکه میکنن ، رفت و آمدم رو محدود میکنن و حتی نمیذارن از گوشیم استفاده کنم و آمارم رو از مدرسه میگیرن"
فکم به زمین چسبید بود:
"این خیلی غیر منطقیه ، رسما یه زندگیه تحمیله."
خیلی عصبی شده بودم.
از روی کاناپه بلند شدم و دستمو کلافه توی موهام کشیدم:
"جیسونگ میدونم این حرفم ممکنه درست بنظر نیاد اما خب..
ببین تو باید جلوشونو بگیری اونا خانوادتن ولی حق ندارن باهات اینکارو بکنن"
جیسونگ با چشمای براقش بهم زل زده بود.
سونگمین صدام زد:
"سوجا ، اون بهشون نیاز داره ، اگه باهاشون مخالفت کنه بدبختش میکنن" جواب دادم:
"میدونم سونگمین اما این ظلمه خالصه ، اونا نباید به این کار ادامه بدن"
با یه قدم خودم درو به جیسونگ رسوندم و روی میز روبه روش نشستم و دستاش رو گرفتم:
"ببین جیسونگی ، تو باید باهاشون صحبت کنی و خواست رو بگی.
اگه قبلا بخاطر نبودن شخص خاصی توی زندگیت و تکیه کردن بهش مجبور بودی سرت رو پایین بندازی و عروسک خیمه شب بازیشون بشی باید بهت بگم دیگه از این خبرا نیست هان جیسونگ"
جیسونگ با چشمهایی که حالا از امیدواری پر شده بود بهم نگاه میکرد.
فلیکس حرفم رو تکمیل کرد و دستش رو دور شونهء جیسونگ انداخت:
"حق با سوجاست. تو الان حمایت مارو داری و توی تصمیم هات بهت کمک میکنیم، فقط کافیه یه قدم محکم برداری."
چیزی نمونده بود که گریه کنه.
منو فلیکس طرف سونگمین برگشتیم و با چشمهای ریز شده بهش علامت دادیم یه غلطی بکنه تا ضلع دیگهء مربع دوستیمون کامل شه.
ولی سونگمین داشت حرفهاش رو توی ذهنش کنار هم میچید و بعد از کمی مکث بیرون فرستادشون:
"جیسونگ شی ، قوی باش و از همین فردا برای آیندت بجنگ.
با منطق جلو برو و اگه دیدی نتونستی قانعشون کنی خونه رو ترک کن" جانممم؟؟
این چه کوفتی بود که سونگمین تفت داد؟
سونگمین چهرهء مبهوت منو فلیکس رو ایگنور کرد و ادامه داد:
"شاید حساب بانکیت رو مسدود کنن ، ولی دست و پات رو نمیتونن بشکونن که ، تو میتونی بیای پیش من یا فلیکس.
مهم اینه که تو بتونی اون زندگی لاکچری رو فراموش کنی و سختی بکشی تا خودت رو بهشون ثابت کنی."
اینکه سونگمین حرفای عجیب و غریب و جدید میزد واقعا ترسناک بود. اما اگه از یه وجههء دیگه به داستان نگاه میکردیم متوجه میشدیم که داره سعی میکنه مثل همیشه دوستش رو درک کنه و ازش حمایت کنه.
سونگمین راضی به تغییر بود ، فقط بخاطر دوستاش.
خوب میدونستم که الان مهم ترین آدم های زندگی کنارشن و میخواد جلوی از دست دادنشون رو بگیره.
اون بهترینه ، کیم سونگمین بهترین دوست دنیاست.
اگه فلیکس افکارمو میشنید همون بطری سوجو رو توی سرم خورد میکرد.
ولی مهم نبود.
انقدر تحت تاثیر سونگمین قرار گرفتم که میخواستم توی بغلم بچلونمش.
همینطور که به سونگمین نگاه میکردم به یه مسئله پی بردم.
اون مردک مرموز هنوز به من نگفته بود که اونشب چی با هیونجین بلغور میکرد که تا من اومدم خفه شد.
اوکی سونگمین ، یادم باشه تنها گیرت بیارمو جوابمو ازت بگیرم.
نگاهمو به طرف هان برگردوندم.
لبخند پهنی زده بود و از اینکه این همه حمایت دریافت کرده ذوق زده
بود.
دوباره دستاش رو فشار دادم:
"همیشه همینطور بخند جیسونگ شی خب؟ توی پوست سنجابیت بمون.
من نمیخوام یه اختاپوسه دپرس رو دوباره ببینم اوکی؟"
خندش صدا دار شد:
"باشه سوجا باشه"
بلند شدم و بطری سوجوم رو از روی میز برداشتم.
خواستم سمت طبقهء بالا برم که سونگمین صدام زد:
"هی ، یهویی کجا میری؟"
توی پله ها ایستادم:
"میخوام برم یه تماس بگیرم و بیام"
انگشتم رو تهدید وار به طرفشون نشونه گرفتم:
"به نفعتونه وقتی برگشتم یه فیلم خوب دانلود کرده باشید"
و ادامه راهم رو دادم.
خودم رو به اتاق فلیکس رسوندم و در رو بستم.
روی صندلی جلوی میز کامپیوترش نشستم و گوشیم رو
روشن کردم.
توی کانتکتم دنبال شمارهء هیونجین گشتم.
از وقتی اون پایین بودم تو فکر زنگ زدن بهش بودم.
حتی وسط بحثها..
برای بار اخر راه روی اتاق فلیکس رو چک کردم و وقتی مطمئن شدم کسی این اطراف نیست دکمهء تماس رو زدم.
بوق ، بوق ، بوق
خب حالا چی میخوای بگی سوجا؟ محض رضای خدا بگو واسه چی زنگ زدی بهش..
ایده ای نداشتم ، تماس وصل شد.
صدای گرفتش توی گوشم پیچید:
"سوجا؟ چیزی شده؟"
دوباره تکرار شد.
اسمم با صدای خستهء خواب الوش که یکم نگرانی توش پر رنگ تره.
خدای من بسه اینا چیه دارم بهشون فکر میکنم.
بهتر نیست حالا که دوباره بی عقل بازی در آوردم و بدون فکر یه کار دیگه کردم یه چیزی واسه جمع کردنش پیدا کنم؟
هیونجین دوباره صدام زد:
"هی ، اونجایی؟"
یکم هول شدم:
"آ ، آره آره اینجام.."
یه چیزی بگو دیگه دختر.
با حرص چشمام رو روی هم فشار میدادم ولی پایینیم رو گاز میگرفتم:
"هیونجین یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده.."
صدای نفس هاش توی گوشی پخش میشد:
"چی؟"
اره اره سونگمین رو بنداز وسط:
"اونشب تو و سونگمین راجب چی حرف میزدید؟"
از تغییر لحن حرف زدنش معلوم شد داره میخنده:
"خیلی راجبش کنجکاوی مگه نه؟"
هومی گفتم .هیونجین ادامه داد:
"بهتر نیست از خودش بپرسی؟ فکر میکنم اون جواب کامل تری بهت بده" باشه ای گفتم و مکث کردم.
دلم نمیخواست گوشی رو قطع کنم.
اونم قطع نکرد. چند ثانیه به همین روال گذشت تا موذب شدن سراغم اومد:
"من قطع میکنم ، باید برم پیش دوستام"
هیونجین خونسرد دوباره پیداش شد:
"باشه ، بعدا میبینمت."
میترسیدم صدای تند تند زدن قلبم تا طبقهء پایین رفته باشه.
دستم رو روی سینم گذاشتم و آهی کشیدم:
حتی حرف زدن با یه آدم جانی هم انقدر هیجان انگیزه که اینجوری ضربان قلبمو بالا میبره."
پسرا از طبقهء پایین صدام زدن.
صدایی که کلفت تر از همه بود و بدون شک صاحبش از کیوت ترین پسرای روی کرهء زمین بود داشت بهم گوشزد میکرد:
"تا بیست ثانیهء دیگه اینجا نباشی فیلمو پلی میکنم"
***
به محض تموم شدن فیلم سونگمین رو توی آشپز خونه کشیدم به جیسونگ و فلیکس هم گفتم که دوستشون رو واسه کمک کردن توی غذا پختن لازم دارم.
سونگمین از بیکاری توی آشپزخونه به کابینت تکیه داده بود و دستوبه سینه بهم نگاه میکرد:
"بگو ببینم چرا منو اینجا نگه داشتی؟"
همونطور که سبزیجات رو خورد میکردم جواب دادم:
"باید به یه سوالم جواب بدی و قسم میخورم اگه بخوای طفره
بری.."
چاقو رو بالا آوردم و جلوی صورتش گرفتم:
"با همین چشمات رو در میارم کیم"
کمی سرش رو عقب کشید و همونطور که به نوک چاقوی براق توی دستم نگاه میکرد دستش رو بالا آورد و روی نوک چاقو گذاشت و آهسته پایین آوردش:
"این همه خشونت لازمه؟ بگو ببینم چی شده نونا؟"
دوباره مشغول خورد کردن شدم:
"اونشبی که برای تکمیل پروژهام با هیونجین رفته بودم کافی نت وقتی حواسم به بازی بود ، پیچید و از کافه گیم زد بیرون."
نگاهم رو از تخته ای که روش به تمیز ترین حالت ممکن مواد لازم رو خورد کرده بودم برداشتم و به طرفش چرخیدم:
"و اون پیش تو بود و داشتید با هم حرف میزدید.."
ابروهاش رو بالا داد:
"خب، مشکلش چیه"
چاقو رو روی تخته کوبیدم و سرم رو کج کردم:
"مشکل اینجاست که وقتی من اومدم حرفتون رو قطع کردید و در ضمن شما رو هیچوقت اینطور کنار هم ندیده بودم"
سونگمین هوفی کشید و شونه هامو گرفت:
"عزیزم اگه انقدر کنجکاوی چرا از خودش نمیپرسی؟"
شونه هام رو ول کرد و به طرف خروجی آشپز خونه رفت.
یکم صدام رو بلند کردم:
"ازش پرسیدم."
سونگمین سر جاش ایستادو طرفم برگشت.
بهش نگاه کردم:
"اون همهء سوالامو جواب میده"
تاکید کردم:
"همشونو."
لبخند هیستریکی زدم و ادامه دادم:
"اما در مورد این یکی ازم خواست از خودت بپرسم."
سونگمین چند قدم فاصله ای که ازم گرفته بود رو دوباره طی کرد و نزدیکم اومد.
صورتش مثل علامت تعجب شده بود:
"گفتی همه چیز؟"
مطمئن سرم رو بالا و پایین کردم:
"آره ، ولی گفت بهتره جوابم رو از تو بگیرم."
توی فکر فرو رفت.
صداش زدم:
"سونگمین، منتظرم"
لباش رو خیس کرد و بهم خیره شد:
"من ازش خواستم یه کاری واسم انجام بده"
حالا کسی که تعجب کرده بود من بودم:
"چه کاری؟"
با یکم مکث جواب داد:
"خواستم یه نفر رو واسم پیدا کنه"
هیونجین پیدا کنه؟ اخه چه دلیلی داره؟ پرسیدم:
"دنبال کی میگردی؟"
در جا جوابم رو گرفتم:
"اون کسی که باعث شد هیوری رو از دست بدم"
جا خوردم و عقب رفتم:
"سونگمین.."
با خندهء هیستریک جواب داد:
"کی میتونه بهتر از یه قاتل یه قاتل دیگه رو پیدا کنه؟"
چشمام از شدت گشاد شدن داشت بیرون می افتاد:
"تو همه چیزو میدونی؟"
سونگمین با سر تایبد کرد:
"آره ، و جالب تر از اون اینه که تو ام همه چیزو میدونی"
حقیقتا ترسیدم و عقب رفتم.
سونگمین که حالتم رو از صورتم حدس زد به خودش اومد:
"هی نونا ، نونا مهم نیست خب؟ من به هیونجین اعتماد دارم و میدونم زندگی سختی داشته ، اما اینکه تو فهمیدی یکم برام هضمش سخته"
راستش من از این نترسیده بودم که هیونجین رو لو بده یا هر چیز دیگه ای، پس ترسمو بیان کردم:
"تو میخوای با اون آدم چکار کنی سونگمین؟ برای چی دنبالش میگردی؟"
آه پر دردی کشید که رسما قلبم رو آتیش زد:
"نمیدونم ، بهش فکر نکردم .فقط میخوام پیداش کنم"
YOU ARE READING
I Want A Pain Like you 彡°
Fanfictionمرز بین احساس و عقل واقعا چیزی نیست . شاید نازک تر از یه تار مو . همیشه که قرار نیست منطق حاکم باشه . عشق همون چیزیه که مغز رو هم از کار میندازه . عشق یه اتحاده ، بین دو روح که فرقی نمیکنه مال چه جسمی ان. یا اصلا چجوری فکر میکنن و چی درونشون میگذره...