مردمک چشمهای مشکیش در لرزش بود.
انگار داشت با ذهنش دست و پنجه نرم میکرد تا بین حرفام و چشم هام حقیقت رو پیدا کنه.
هیچ وقت تا این اندازه صادق و رک نبودم هیونجین.
توی چشمای من دنبال چی میگردی؟
لابه لای افکارش درگیر تحلیل بود، شاید با این حرفم بیشتر گیج شد:
"نمیتونم انکارش کنم، نمیخوام به خودم دروغ بگم و حالا هم از تو مخفیش کنم.
برای پی بردن و قبول کردنه دلیل کوبشای مداوم قلبم اونم درست وقتی چیزی دربارهء توعه ، با خودم توی جنگ بودم. فکر میکردم امکان نداره یا حداقلش دارم اشتباه میکنم و احساساتم با هم ترکیب شده و نمیتونم از هم تفکیکشون کنم تا به نتیجهء درست برسم"
چشمام سمت لب هاش سر خورد.
نقاشی هایی از خدا که بار ها اسمم رو صدا زده بودن و گام های اول رو برای از بین بردن سلول های خاکستری مغزم برداشته بودن.
انگشتم رو اهسته کنار لب زخمیش کشیدم و سعی کردم به مردمک های شیشهایش دوباره توجه کنم:
"بیهوده بود، هیچ تاثیری نداشت هیونجین.
من روز به روز بیشتر غرقت میشدم و زندگی کردن رو به مرور فراموش میکردم به خودم اومدم و دیدم بخش بزرگی از دیوارهء قلبم رو به اسم خودت هک کردی و هیچ جوره نمیتونم از بین ببرمش.
منو زندانی کردی هیونجین، نمیتونم ازت فرار کنم"
هنوزم بهم خیره بود.
یک لحظه با فکر کردن به جملهء بعدی بغضی ساکن گلوم شد:
"میدونی الان بزرگترین ترسم چیه؟ حتی خودمم تا این لحظه نمیدونستمش"
نا مطمئن و با لرزش دستم رو از کنار صورتش پایین آوردم و وسط سینه اش گذاشتم و نگاهم رو همزمان به همونجا رسوندم و نگه داشتم.
گفتنش سخت بود ، انگار باری از شیشه خرده توی گلوم خالی شده بود:
"بیشتر از خون ، بیشتر از درد ، بیشتر از هرچیزی که فکرش رو کنی
از این میترسم که تو این حس رو نداشته باشی، از اینکه فقط دردش توی سینهء من بپیچه ، از اینکه تو عاشقم نباشی."
خندهء پر دردی کردم.
فکر کردن به اینکه شاید هیونجین این حس رو نسبت به من نداشته باشه خود خود عذاب جهنم بود:
"اما اصلا مهم نیست هیونجین ، حتی اگه تو دوستم نداشته باشی من به اندازه همهء عاشقای دنیا عاشقتم."
حرفم تموم شد و سرم رو پایین انداختم.
خب دختر حالا اینا رو گفتی بعدش چی؟ ها؟
نتونستم کنترل کنم و میدونستم حالا قطرههای بلوری اشکام باز بیرون میریزن.
پس منتظرشون بودم و توی دلم شمردم.
یک ، دو سه.
اما اون اتفاق نیوفتاد
قبل از اینکه حس گرمی و خیسی رو روی گونه هام حس کنم ، لبهام درگیرش شد.
هیونجین روی زانوهاش بلند شده بود و صورتش رو بهم رسونده بود.
با دستاش دوطرف صورتم قفس ساخته بود و حالا داشت به شیرین ترین و نرم ترین حد ممکن لبهام رو میبوسید.
همش توی یک ثانیه اتفاق افتاد.
چشم هام رو بستم تا حسش کنم ، حتی اگه توهم ذهنم بود و واقعی نبود.
اما مگه میشه؟
اون لبهای خیسی که داشت هر به نوبت با تک تک سلول های لبهام بازی میکرد مگه میشه توهم ذهنم نباشه؟
من داشتم حسش میکردم ، من گرمای هیونجین رو بین برخورد های مداوم لبهامون حس میکردم.
بوسهء آروم و طولانیش بهم گوشزد کرد که شاید که اینطوی که تو فکر میکنی نیست سوجا.
هیونجین وقتی حس کرد نفس کشیدن داره برام سخت میشه صورتش رو آروم ازم جدا کرد و به اندازهء چند سانتی متر کوتاه عقب برد و بعد تک تک اعضای صورتم رو بر انداز کرد.
پرشور و با حسرت بهم نگاه میکرد .
انگار انتظار چنین چیزی رو مدت ها میکشیده.
نفس هامون تند و تند تر شده بود و قفسهء سینه هامون به شدت بالا و پایین میشد.
دستم هنوز همونجا بود ، روی قفسهء سینش.
هیونجین دستش رو روی دستم گذاشت:
"حالا حسش کن سوجا، ببین چطور داره دنده هامو کنار میزنه تا از سینم بگذره و به تو برسه"
دوباره بوسیدم، برای چند ثانیهء کوتاه:
"حسش میکنی، درست مثل مال توعه"
با هیجان لبخند زدم.
انگار تمام منظومهء شمسی رو به نامم زده بودم.
خدای من مگه میشه انقدر خوش شانس بود؟ من دارم خواب میبینم مگه نه ؟ پس اینجوریه؟ عشق اینجوریه؟
مرز بین احساس و عقل واقعا چیزی نیست .
شاید نازک تر از یه تار مو .
همیشه که قرار نیست منطق حاکم باشه .
عشق همون چیزیه که مغز رو هم از کار میندازه .
عشق یه اتحاده ، بین دو روح که فرقی نمیکنه مال چه جسمی ان.
یا اصلا چجوری فکر میکنن و چی درونشون میگذره .
عشق یه حس کور کنندست که رفته رفته مریضت میکنه .
اما اونقدر قوی هست که درمانتم کنه:
"هم دردی و هم درمان"
لبهام بهم چسبیده بود و به سختی تونستم اون جمله رو به زبون بیارم.
هیونجین با لبخند ملیحی بهم نگاه کرد:
"منظورت چیه؟"
بغلش کردم:
"پرتوهایی از نور امید برای ادامه دادن و پیدا کردن راه.
منبع خوبی برای اعتماد و همراهی کردن توی چالش های زندگی و حالا هم عشق.
مثلث زندگیم رو کامل کردی هیونجین.
دیدی؟ هنوز دردی بهم وارد نکردی اما درمانم کردی"
هیونجین پشت دستام رو بوسید و زمزمه کرد:
"ولی تو درد نیستی ، فقط درمانی"
دستش رو توی موهام کشید و بغلم کرد:
"از الان به بعد برای منی ، یادت باشه بهم قول دادی نری"
کوچک ترین انگشت دست آزادش رو طرفم گرفت و منتظرم موند.
به تقلید ازش انگشتم و جلو بردم و دور انگشتش پیچیدم:
“قول دادم"
***
به این حس که نمیتونی توی پوست خودت بگنجی چی میگن؟
وقتی روحت داره پرواز میکنه و به ناکجا آباد میکشتت باید چکار کنی که اوضاع رو عادی جلوه بدی؟
قلبت که تند تند میزنه و یاد آوری یه خاطرهء شیرین لبخند روی لبات میاره باید چطور مخفیش کنی تا کسی به عاقل بودنت شک نکنه؟
اگه وقتی داری بهش فکر میکنی نفس کشیدن یادت بره باید چه غلطی بکنی؟
هممون با سینی های غذامون دور میز نشسته بودیم و به اصطلاااح داشتیم غذا میخوردیم.
ولی خب در واقع پسرا مشغول بحث کردن دربارهء کمپانی ای که جیسونگ قبول شده و کارای بزرگی که میتونه توی آینده انجام بده بودن.
وقتی دیروز به خونهء فلیکس برگشتم و اونا رو انقدر هیجان زده دیدم رو هیچوقت قرار نیست فراموش کنم.
جیسونگ خوشحال ترین پسر روی زمین بود چون تونسته بود خودش رو اول به خودش و بعد به ما ثابت کنه و حالا داشت قدم های بزرگ تری برمیداشت تا بتونه به خانوادش بگه از اون چیزی که بهشون گفته بود هم قدرت فراتری داره.
اگه راجب من بپرسی میگم تمام فکرم مشغول اون بوسه بود.
هنوز گرماش رو حس میکردم و قلبم تند تند میزد.
اون چکاری بود با من کردی هیونجین، من دیگه نمیتونم مثل روزای عادیم زندگی کنم.
با چاپستیکم بازی میکردم.
جیسونگ صدام زد تا چیزی که انگار یادش اومده رو بگه:
"راستی سوجا ، وقتی داشتم با جی وای پی قرار داد میبستم فلیکس همراهم بود.
یکی از استعداد یاب های اونجا وقتی فلیکس داشت باهام صحبت میکرد صداش رو شنید و برگاش ریخت. اون باورش نمیشد این صدا برای یه پسر هجده ساله باشه و ازش خواست که حتما برای ادیشن دادن فکر کنه."
برنجی که بعد از کلی بازی کردن سرد شده بود و داشتم با بی میلی میخوردمش توی گلوم پرید و به سرفه افتادم.
یکی از عادت های بد جیسونگ همین بی مقدمه حرف زدناش بود.
آخه ادم چیز به این مهمی رو اینجوری میگه؟ فلیکس بلند شد و اینطرف میز اومد .
بطری آبی که روی میز بود رو باز کرد و بهم دادم و ضربه های آرومی به پشت کمرم زد.
نگران بهم نگاه میکرد:
"هی ، حالت خوبه؟"
سعی کردم سرفه ام رو کم کنم.
غذای لعنتی که بیخیال موندن توی یه جای ثابت از گلوم شده بود پایین رفت و بلاخره به حرف اومدم:
"خدای من داری راست میگی جیسونگ؟ یعنی فلیکس میتونه آیدل بشه؟" به فلیکس نگاه کردم که پوکر بهم زل زده بود. داد زدم:
"یااا حتی فکرشم نکن"
میخواست شروع کنه به سخن رانی دربارهء تموم احتمالاتی که نشدن این
فرصت رو عملی میکنن.
لباشو آویزون کرد:
"ولی تو که میدونی غیر ممکنه"
سر جام نشستم و موهامو بالا بستم.
گرما بهم هجوم آورده بود و باید از شرش خلاص میشدم.
جواب فلیکس رو دادم:
"تو همونی نیستی که همیشه میگی هیچ چیز غیر ممکن نیست؟ تو باید انجامش بدی فلیکس ما بهت ایمان داریم. میدونم موفق میشی"
سونگمین اضافه کرد:
"تو یه استعداد خاص داری و احتمالا کمپانی سریع اون رو فهمیده..
تا جایی که من میدونم صدایی به این دیپی توی کیپاپ نیست و اونا میخوان از طرف کمپانی خودشون به مردم معرفیش کنن"
فلیکس توی فکر فرو رفت و دوباره سر جاش نشست:
"پس یعنی میشه؟ باید چی بخونم اخه؟"
من و سونگمین این وظیفه رو روی دوش توانمند جیسونگ گذاشتیم و اون با ذوق قبول کرد.
بنظر جیسونگ اونا راه زیادی در پیش داشتن ولی من مطمئن بودم فلیکس زودتر از چیزی که فکرشو بکنن از پسش بر میاد.
اون حمایت ما رو داشت و الان انگیزه پیدا کرده بود و از طرفی جیسونگ یه نابغهء کامل در موسیقی به حساب میومد که میتونست خیلی راحت بهترین شیوه ها رو روی فلیکس برای آماده کردنش پیاده کنه.
فلیکس کنار سونگمین و جیسونگ نشسته بود و همونطور که مشغول بحث کردن بودن پسرا بهش انرژی میدادن و بغلش میکردن یا موهاشو بهم میریختن.
منم سینیه غذای سرد شدم رو کنار زدم و بهشون نگاه کردم و با خنده همراهیشون کردم.
چیزی نگذشته بود که خنده روی لبام خشک شد.
هیونجین وارد تریا شد و چشمهام دوباره تک تک زیبایی هاش رو در بر گرفت.
با قدم های کشیده سمت پیشخون رفت و چند لحظه منتظر غذاش موند.
به جایی که من و دوستام همیشه میشینیم نگاه انداخت و بعد از دیدنم همونجا لبخند کشیده ای زد.
سینی غذاش رو برداشت و با حوصله سمتم اومد.
چشمام بهش میخندید. میدونستم که الان از کنارم میگذره و سر میزی که همیشه خودش و تنهاییش پرش میکنن میشینه.
ولی وقتی سینی غذاش رو روی میز ما گذاشت و خودش هم در عرض چندثانیه کنارم جا گرفت فهمیدم که کاملا پیش بینیم غلط بوده.
هر چهار نفرمون با دهن باز بهش زل زده بودیم.
هیونجین بی تفاوت به نگاهای ما چاپستیکش رو برداشت و تکه ای گوشت برشته رو توی دهنش گذاشت:
"امروز یک ساعت کلاس اضافه داریم درسته؟"
جیسونگ حالت چشمای متعجبش رو حفظ کرده بود و جوابش رو داد:
"آره "
هیونجین لبخند زد و به من نزدیک شد.
لبهاش رو کنار گوشم نگه داشت و انقدر نزدیک بود که نفس هاش روی گردنم پخش میشد
و باعث شده بود صاف بشینم:
"امروز یکساعت بیشتر میبینمت"
دوباره عقب رفت و مشغول خوردن غذاش شد.
بدون تردید به فلیکس نگاه کردم .
درحال انفجار بود.
خواستم چیزی بگم تا هم فلیکس اشتباه برداشت نکنه و هم برای اون دوتا دوست متعجبم قضیه روشن بشه.
من نمیخواستم هیونجین و حسی که بهش دارم رو مخفی کنم.
ولی فلیکس مجال حرف زدن بهم نداد و با مشت روی میز کوبید:
"دقیقا اینجا چه غلطی میکنی هوانگ؟"
هیونجین که تا چند لحظهء پیش به سینی نگاه میکرد چشماش رو بالا آورد و به فلیکس نگاه کرد:
"همونکاری که تو میکنی، دارم غذا میخورم"
فلیکس خواست با عصبانیتی که بخاطر خونسردیه هیونجین دو برابر شده بود دوباره حرفی بزنه که از جام بلند شدم و ایستادم:
"فلیکس"
نفس عمیقی کشیدم و به ترتیب به هیونجین ، فلیکس، جیسونگ و سونگمین نگاه کردم:
"من باید راجب یه چیزی باهاتون صحبت کنم. خب؟"
به هیونجین نگاه کردم که با خوشحالی منتظر بود ادامه بدم.
آهی کشیدم:
"ولی الان وقتش نیست، بعد از مدرسه میریم گیم نت چانگبین، اونجا با هم حرف میزنیم"
فلیکس حتی بهم نگاه هم نکرد و کاملا ایگنور کرد.
اما به جاش هنوز نگاه برزخیش روی هیونجین بود و داشت توی ذهنش دنبال این میگشت که هیونجین چه حرفی با من داشته و سر این میز چه غلطی میکنه!
فلیکس نگاهش رو سمت من کشید:
"چی رو باید توضیح بدی؟ اصلا مگه چیزی بینتون هست که بخوای توضیحش بدی؟"
اوه خدای من ، فلیکس قراره چه ری اکشنی نشون بده!
داشتم کلمات پراکندهء توی ذهنم رو کنار هم میچیدم که دست گرم هیونجین دور مچم حلقه شد.
ازم میخواست بشینم و منم همونکارو کردم.
سونگمین از زیر میز به پام زد و ابروهاش رو سوالی بالا داد.
لبامو خیس کردم و در جوابش فقط پلکام رو محکم روی هم فشار دادم.
هیونجین انگشتاش رو از روی مچم برداشت و بین انگشتام کشید.
و حواسش رو خوب روی فلیکس متمرکز کرد.
فلیکس واقعا جا خورده بود چیزی که جلوش داشت اتفاق می افتاد رو هضم نمیکرد.
تنها چیزی که از حالت چهرش میشد حدس زد عصبانیتش بود که اون رو هم خط بین ابروهاش نشون میداد.
هیونجین دستم رو بالا آورد و روی میز گذاشت.
دقیقا همونطوری که قفل دستاش بود:
"من و سوجا یه رابطه رو با هم شروع کردیم و بنظرم اولین کسایی که باید در جریانش قرار بگیرن شمایید. میدونم چقدر باهاش صمینی اید و براتون اهمیت داره. پس نگرانش نباشید و بهم اعتماد کنید"
نمیدونستم الان تپش قلبم بخاطر حرفهای هیونجینه یا هر لحظه بیشتر حرص و جوش خوردن فلیکس.
فلیکس عصبی دستی توی موهاش کشید و هیستریک خندید:
"این دیگه چه مسخره بازی ایه؟"
به من نگاه کرد و پرسید:
"سوجا این یارو چی میگه؟"
دستم توی دست هیونجین میلرزید.
میدونستم هر حرفی که بزنم باعث انفجارش میشه، ولی خب قرار نبود چیزی رو ازش مخفی کنم درسته؟
آب دهنم رو قورت دادم:
"حق با هیونجینه فلیکس ، من متوجه شدم که یه مدته دوسش دارم و پیش خودم انکارش میکنم ولی الان همه چی رو فهمیدم و باهاشم ، من ازت میخوام که درک کنی و "
داد زد:
"من درک نمیکنم"
روی میز کوبید و از جاش بلند شد:
"هیچیو درک نمیکنم و نمیخوام درک کنم"
همهء افراد حاظر در تریا که فقط شامل تیم بسکتبال و کادر آشپز خونه بودن توجهشون به ما جلب شد.
با وجود سنگینی نگاه کنجکاو تموم اون آدما و فلیکسی که نفس کشیدنش هم شبیه غرش شیر عصبی شده بود
هیونجین هنوز خونسردیش رو حفظ کرده بود و به فلیکس نگاه میکرد.
جیسونگ دست فلیکس رو گرفت:
"هی ، لیکس ، بهتره بعدا راجبش حرف بزنیم ، اوکی پسر؟"
فلیکس دستش رو از توی دست جیسونگ کشید و به طرف هیونجین خم شد:
"چی تو سرته؟"
این دیگه چی بود؟
پوکر به فلیکس نگاه میکردم:
"فلیکس"
اما انگار اصلا صدامو نشنید.
هیونجین سوالی سرش رو کج کرد و ابروشو بالا داد:
"منظورت چیه؟"
فلیکس یقهء هیونجین رو گرفت و طرف خودش کشیدش:
فکرشم نکن بذارم باهاش بازی کنی"
کمی به عقب پرتش کرد و دست من رو گرفت و از دست هیونجین بیرون کشید:
"بریم سوجا"
خواستم مقاومت کنم اما زور فلیکس بیشتر از من بود.
قبل از این که فاصلمون از میز زیاد بشه دست دیگم از پشت سرم کشیده شد.
من و فلیکس به واسطهء دست هیونجین وسط تریا توقف کردیم.
نگاه عصبی هیونجین روی نقطهء اتصال دست من و فلیکس بود:
"ولش کن"
ملتمسانه به فلیکس و هیونجین نگاه میکردم:
"پسرا لطفا"
هیونجین دستم و بیشتر کشید و باعث شد از چنگ فلیکس در برم.
حالا کنارش بودم و با برداشتن یه قدم به جلو خودش رو سپرم کرده بود.
هیونجین سعی میکرد باز خونسردیه تقریبا گم شدش رو پیدا کنه:
"لی فلیکس.. فکر نمیکنی باید به دوست چند سالت حق انتخاب بدی؟" فلیکس فقط به من زل زده بود.
خیلی خوب میتونستم نگاهش رو بخونم.
نگاهی که میگفت سوجا تو خودم میدونی این ادم عجیبه و چقدر میتونه دردسرساز باشه؟ تو کنارش چی میخوای؟ بیا از اینجا بریم و دیگه بهش فکر نکنیم.
نمیدونستم چه کاری باید انجام بدم که درست ترین کار ممکن توی این شرایط باشه.
ولی خب من جیسونگ و سونگمین رو داشتم که چند لحظه بعد فلیکس رو از تریا بیرون بردن
و با چشم بهم فهموندن این قضیه اینجا تموم نشده و یه توضیح بهشون بدهکارم.
***
بدهکار؟
آره بدهکار بودم!
همینجوری که کنار هیونجین به مقصد گیم نت قدم میزدم بهش فکر میکردم.
من بهشون بدهکارم چون احساساتم رو از تنها آدمهای زندگیم مخفی کردم.
بهشون بدهکارم چون دوستم دارن و نگرانشون کردم.
بهشون بدهکارم چون نگفتم ، راهنمایی نخواستم و مخفی کردم.
کاری که اونا هیچوقت از عمد انجام ندادن و نخواهند داد.
هیونجین کیفم رو از روی کولم برداشت و روی شونهء خودش انداخت:
"به دوستات فکر میکنی؟"
سرم رو بالا و پایین کردم.
آهی کشید:
"بخاطر اتفاق توی تریا معذرت میخوام عزیزم. اما اونا باید دربارهء ما بدونن"
سوالی بهش نگاه کردم.
موهام رو نوازش کرد و با لبخند لپم رو کشید:
"من میدونم که چقدر برات با ارزشن و برعکس ، تو براشون مهمی.
میدونی که خودمم از این آدما توی زندگیم دارم ، پس اولین کسایی که باید از همچین تغییرات مهمی توی زندگیت با خبر شن همون ادمان" سرم رو طرفش برگردوندم:
"آدمای مهم زندگی تو چی؟ اونا هم راجب من میدونن؟"
با لبخند سرش رو تکون داد:
"البته که میدونن"
دو دل بودم که بپرسن یا نه ، ولی خب سخت بود که توی دلم نگهش دارم:
"جونگین چی؟"
بعد از برداشتن دو قدم دیگه سر جاش ایستاد.
لبخندش هنوز سرجاش بود.
به طرفم برگشت و شونه هام رو گرفت:
"اون از اولشم میدونست"
سوالی نگاهش کردم:
"منظورت چیه؟"
خم شد و با بوسه ای به پیشونیم روحم رو از تنم جدا کرد.
دوباره زل زدن به چشمام رو از سر گرفت.
دیدن هیونجین توی این فاصله ، حس کردن تموم احساساتم بخاطر اون و این چشمهای صادق و لبهای خندوش برام هنوزم باور نکردنی بود.
میترسیدم این فقط یه رویا باشه و وقتی بیدار شم دیگه نبینمش.
این آدمی که روبه رومه دوباره به مجهول گذشته تبدیل بشه با این تفاوت که من توی خوابم بهش دل بستم و عاشقش شدم.
هیونجین تعریف کرد:
"صفحهء پیامک من و جونگین مثل دفتر خاطراتم میمونه.
من مینویسم و اون فقط سین میکنه .
از هرچیزی که فکرش رو بکنی میدونه.
از وقتی که ازم جدا شد. از وقتی اشتباهاتم رو شروع کردم.
از تک تک گریه هام و مریضی هام و روزای خوب و بدی که داشتم.
از روز اولی که وارد مدرسهء جدید شدم.
از روز اولی که دیدمت.
من همه رو واسش نوشتم. تموم احساساتی که هر روز تجربشون کردم..
و اون خوند."
سوال های توی ذهنم بیشتر شد و بدون اینکه نیازی به پرسیدن باشه هیونجین بهشون جواب داد:
"جونگین خوب میدونه من و تو چطور اولین برخوردمون رو داشتیم.
اون میدونه که وقتی توی کلاس سوال پیچم کردی باعث شدی توجهم بهت جلب شه. یا وقتی که باهام کل کل میکردی و سیگاراتو ازت میگرفتم.
میدونه قلبم هر روز بیشتر نسبت بهت واکنش نشون میداد.
جونگین تموم اون پیاما رو خونده پس میدونه وقتی باعث شدم آسیب ببینی و کنار زمین بسکتبال از بینیت خون بیاد ، وقتی که بخاطر فلیکس بهم ریخته بودی یا وقتی که بوسه اتون رو بالای کافه گیم دیدم چقدر قلبم رنجیده شد"
ابروهام بالا پرید:
"هیونجین تو تمام این مدت؟" نذاشت حرفم رو تموم کنم:
“آره ، تمام این مدت حسی که بهت داشتم رو توی قلبم پرورش میدادم.
منم مثل تو ازش مطمئن نبودم اما وقتی که دیدم فلیکس رو بوسیدی صدای شکستن قلبم رو واضح شنیدم.
اونجا بود که تصمیم گرفتم دنبالت بیام و نذارم تنها شی.
دست خودم نبود تو منو دنبال خودت میکشیدی"
تو داری با من چکار میکنی هیونجین؟ مگه میشه فقط با چند کلمه حرف انقدر احساسات کسی رو قلقلک داد در حدی که مثل شبنم از چشماش بیرون بزنه. هوفی کشید و لبخند شد.
دستش رو از ردی شونه هام برداشت و دستم رو گرفت:
“بیا بریم چانگبین و بقیه منتظرن" به چانگبین هم گفته بود؟ اوه خدای من.
با قدم های سریع حدودا بیست دقیقهء دیگه طول کشید تا خودمون رو به گیم نت چانگبین رسوندیم.
هیونجین بدون جدا کردن دستش از من ، در رو باز کرد و داخل شد.
فضا مثل همیشه بود اما خالی از ادم های ناشناس.
همه رو میشناختم.
چانگبین که طبق روال همیشه پشت پیشخونش بود و همونطور که منتظر من بود بازی میکرد.
سونگمین و فلیکس کنار هم نشسته بودن و از پیش همون سیستم همیشگیمون بهم نگاه میکردن.
با چشم دنبال جیسونک میگشتم که دیدم تا کمر توی یخچاله و داره سوجو برمیداره.
چشمام رو توی کاسه تاب دادم و به چانگبین رسوندم:
“بینی؟"
یکم قبل تر متوجهء حضورم شده بود .
خدارو شکر این دفعه اونقدر غرق بازی
نبود که صدای منگوله های بالای در هم نتونه حواسش رو جمع کنه.
به دستامون نگاه کرد.
مشخص بود که هم هیحان زده و خوشحاله و هم نگرانی رو با خودش به دوش میکشه.
از پشت پیشخونش در اومد:
“یکم دیر کردید، دوستاتون خیلی وقته اینجا ان"
اما ما که به موقع رفته بودیم!
زیر لب لبخندی زدم و زود جمعش کردم:
"آیگو ، فلیکس..."
میخواسته عصبانیتش رو با بازی کردن سرکوب کنه و زود تر اومده .
هر چقدر هم که کوه انفجار باشه و با اون صدای بم داد و بیداد کنه و غر بزنه یه جوجهء طلایی رنگ سوییت بیشتر نیست و قلبش از همهء آدما بزرگ تره.
هیه نگاه کوتاه به هیونجین انداختم و وقتی ارامش رو از چشمهاش دریافت کردم باهم به سمت میزی که اونجا بود رفتیم.
انگار چانگبین چند تا صندلیه دیگه به اونجا اضافه کرده بود و همه چیز برلی یه مکالمهء قاطعانهء دور هم آماده بود.
صدای قدم هایی که از پشت سرمون میومد خبر از وجود جیسونگ میداد.
هر سه نفر نشستیم و جیسونگ بطری های سوجو رو روی میز چید.
به فلیکس نگاه کردم که سعی میکرد هر چیزی رو به جز ما دوتا نگاه کنه.
گاهی به در و دیوار و جیسونگ و سونگمین نگاه میکرد و گاهی با پاکت سیگارش و برچسب روی بطری های سوجو مشغول میشد.
کلافم کرده بود:
“فلیکس بهم نگاه کن"
به سختی مردمک هاش رو روی صورتم متمرکز کرد.
توی چشماش به جز دلخوری هیچ چیز دیده نمیشد.
حق داشت.
اشتباه از من بود.
سونگمین هم همینطور و حتی جیسونگ.
موهام رو پشت گوشم زدم و کمی خودم رو روی صندلی جلو تر کشیدم:
“پسرا من بهتون یه معذرت خواهی بدهکارم ، اونم فقط بخاطر اینکه ازتون مخفی کردم.
نمیخوام چیزی رو توجیح کنم چون میدونم بدتر گند میزنم.”
انگار سونگمین بیشتر از همه دلخور بود، به هر حال اون یکی از بزرگ ترین آدمایی بود که وقتی توی منطق و احساسم گم میشدم دستم رو میگرفت و نجاتم میداد و راهنمای انتخاب مسیر درست رو دو دستی تقدیمم میکرد:
“تو هیچچیزی نگفتی و مخفیش کردی! راستش حس میکنم لازم نمیدونستی اینو بگی و فکر میکردی اونقدر مهم نیست که در جریان باشیم یا نه"
چشمام رو روی هم فشار دادم:
“نه سونگمین من واقعا به نتیجه ای نرسیده بودم، میدونی که فکر میکردم ممکنه بازم اشتباه کرده باشم"
فلیکس نگاهش رو ازم گرفت و با خجالت روی زمین انداخت.
سریع صداش زدم:
“نه فلیکس تو اشتباه من نبودی"
با لبخند گفتم:
“پیدا کردن تو بهترین اتفاق زندگیم بود"
هنوز سرش پایین بود.
لبام رو خیس کردم:
“اشتباه من قاطی کردن احساساتم با هم دیگه بود ، نمیتونستم تفکیکشون کنم. و فکر میکردم راجب هیونجین هم همینطوره."
به جیسونگ نگاه کردم که بر عکس بقیه بهم زل زده بود و با دقت گوش میکرد.
ادامه دادم:
“قسم میخورم هم من و هم هیونجین دیشب متوجهء این احساس شدیم. باور کنید نمیخواستم ازتون مخفی کنم ، فقط مطمئن نبودم"
سونگمین حرفم رو قطع کرد:
“سوجا ما تو رو بهتر از خودت میشناسیم.
تموم حرکاتت رو متوجه میشیم و میدونیم کی چه حالی داری.
من میدونستم ممکنه قلبت به چالش کشیده شده باشه و بارها خواستم کمکت کنم"
راست میگفت.
اون حسابی توی پیدا کردن احساسم نقش داشت.
ادامه داد:
“تو فقط سکوت کردی. در صورتی که هر کدوم از ما کوچک ترین احساساتمون رو باهات شریک میشیم. توی خوشحالی ، توی غم و توی عشق.
میدونی چیه؟ این نگرانی و این حال فقط بخاطر خودته، ما نمیخوایم-" فلیکس سرش رو بالا آورد:
“سوجا"
بهش منتظر نگاه کردم:
“بله فلیکس"
پاکت سیگارش رو برداشت و از جاش بلند شد:
"باید تنها با هم صحبت کنیم."
از سر جاش بلند شد و به طرف پله ها رفت.
به هیونجین نگاه کردم و اهی کشیدم.
اما اون نگران بنظر نمیرسید.
انگار میخواست همه چیز برای همه روشن بشه و به حالت قبلی برگرده.
دستش رو روی دستم گذاشت و فشار داد:
“منتظرش نذار"
سرمو تکون دادم و دنبال فلیکس رفتم.
صدای جیسونگ رو از پشت سرم شنیدم که آهسته داشت به هیونجین چیزی میگفت:
“حالا بگو ببینم، جون من مخ سوجا رو چطوری زدی"
با فریاد کوتاه 'یااااا، جیسونگااا' از سمت سونگمین ، بیخیال گرفتن جوابش شد. از پله ها بالا رفتم و کنار فلیکس نشستم.
روی میز و رو به حصار ها نشسته بود.
یه نخ سیگار روشن کرد و بین لبهاش گذاشت.
بعد از گرفتن کام اول شروع کرد:
“سوجا از وقتی به سئول اومدم هیچ چیز مهم تر از تو برام نبوده." نمیخواستم حرفش رو قطع کنم. پس با دقت فقط گوش کردم.
دود رو بیرون داد:
“با تو بزرگ شدم ، با تو محبت کردن ، بازی کردن، دوچرخه سواری، سیگار کشیدن و حتی کره ای رو یاد گرفتم."
با مرور تموم اون خاطرات لبخندی روی لبهام نشست.
همون لبخند روی لبهای فلیکس هم بود:
“از همه بیشتر یاد گرفتم مراقبت باشم، چون تو ساده و شکننده ای.
همه فکر میکنن خیلی باهوش و شیطونی اما دقیقا بر عکسه"
کام بعدی رو ار سیگارش گرفت:
“تو یه ساده لوحه کنجکاوی"
به لحن خشنش خندیدم و منتظر شدم ادامه بده:
“بزرگ ترین دلیل عصبانتیم امروز این بود که نکنه توی قولی که دربرابر حفاظت ازت به خودم داده بودم کوتاهی کردم.
نگران بودم. نکنه حواسم نبوده و مسیر اشتباهی رو انتخاب کردی و خودم رو بخاطرش سرزنش میکردم."
بنظر میرسید فعلا حرفاش تموم شده.
پس گلوم رو صاف کردم و من شروع کردم:
“فلیکس من کنجکاو و ساده لوح ام اما کور نیستم.
حس میکنم میتونم درون آدمها رو از ظاهرشون تشخیص بدم.
دردارو خوب میفهمم. مثل روزی که دیدمت و تنهاییت رو حس کردم...
در مورد هیونجین هم همینطور بود.
اول فقط یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم بود و بعد تبدیل شد به یه فاجعه و بعدش یه کصخل دو قطبی.
اما با هر قدمی که به سمت شناختنش برمیداشتم رفته رفته عاشقش میشدم.”
دستم رو روی سینم گذاشتم:
“انقدر قلبم صدا تولید میکرد که خواب رو ازم گرفته بود. انگار که فقط وقتی هیونجین رو میدید آروم میگرفت."
دوباره لبهامو خیس کردم.
سرمای هوا پوستمو رو کمی میسوزوند اما مهم نبود.
اینجا امیدهای زیادی داشتم که گرمم میکرد:
“فلیکس من واقعا کلافه بودم و نمیدونستم این چه حسیه.
میدونستم یه حسه خوبه ولی نه شبیه حسی بود که وقتی بوی خاک نم دار رو حس میکنم داشتم. نه شبیه لذت بردن از طعم شکلات داغ و زیر نور افتاب خوابیدن و دوش آبگرم.
مثل آرامش و خوشحالیه کنار جیسونگ و سونگمین نبود.
حتی مثل حسی آرامش و تکیه گاهی که که کنار تو دارم هم نبود.
میدونی بیشتر شبیه درد بود.
دردی که درمانش خوده منبعشه."
نگاه خیرهء فلیکس رو روی خودم حس میکردم:
“من نمیخوام آسیب ببینی سوجا ، فقط میخوام خوشحال باشی و لبخند بزنی"
دستش رو گرفتم:
“فلیکس الان خوشحالم، خیلی خوشحالم و وقتی مطمئن شم تو و بقیه هم با من توی خوشحالیم سهیمید بیشتر از این حالم خوب میشه"
سعی کردم با صورتم هم این اطمینان رو بهش بدم:
“من دارم یه حس جدید رو تجربه میکنم و میخوام توهم کنارم باشی.
مثل تموم وقتایی که باهم بودیم فلیکس ، هیچ جوره نمیتونم اجازه بدم تنهام بذاری"
فلیکس به انتهای سیگارش رسیده بود.
به سکوت ادامه داد و سیگار رو توی جا سیگاری روی میز خاموش کرد.
هنوز منتظر بودم تا جوابی بده.
منتظر جواب تسکین دهندش بودم.
من ، سئو سوجا ، ۱۸ ساله از دگو ، نمیتونم زندگی ای که فلیکس توش نباشه رو تحمل کنم ، دنیای من یخ میزنه.
فلیکس خورشید منه.
دوباره مثل همیشه من رو بین بازو هاش کشید و روی موهام بوسه زد:
“چطور فکر میکنی که بتونم تنهات بذارم؟ اصلا مگه همچین چیزی ممکنه؟" از بغلش من رو بیرون اورد و گونم رو نوازش کرد:
"سوجای ما رو ببین که تصمیم گرفته تجربهء جدیدی رو به زندگیش اضافه کنه.
این خودش یه پیشرفته که دیگه نمیخوای اون دختر لوس باقی بمونی و داری برای چیزی که دوسش داری میجنگی تا ثابتش کنی"
بینیم رو بین دو تا انگشتاش گرفت و کشید:
“آیگووو ، میدونم باعث شدم امروز حس بدی داشته باشی"
دستش رو کنار زدم و بینیم رو نجات دادم.
هوفی کشید و بازدم توی هوای سرد پهش شد:
“اون لحظه حس کردم آهو کوچولوی ما توی تلهء شکارچی افتاده و باید نجاتش بدم.
فقط نمیخواستم آسیب ببینی و اون موقع فقط به فکرم رسید که از اونجا دورت کنم. معذرت میخوام"
چشمام از کیوتی فلیکس رنگین کمونی شده بود.
دلم میخواست لپاش رو بگیرم و کلی فشارش بدم تا ازش خامه و شکلات بیرون بزنه.
فلیکس ادامه داد:
“تو همیشه من ، جیسونگ و سونگمین رو داری.
ما به تصمیمی که گرفتی احترام میذاریم و بازم کنارت میمونیم.
و مراقبتم"
فعل مراقب بودن رو مفرد صرف کرد و من با چشم های گشاد منتظر ادامش موندم.
کمی طرفم خم شد تا خوب توی چشمام نگاه کنه:
“مراقبتم چون نمیخوام حالا که وارد کلبهء احساست شدی هیچ طوفانی باعث خراب شدن دیوارا روی سرت بشه.
من تصمیم دارم به هیونجین اعتماد کنم چون تو هم انجامش دادی.
اما بازم مراقبتم و مثل تموم این ده سال نمیذارم کوچک ترین آسیبی ببینی"
موهام رو بهم ریخت و لبخند خوشکلی که امروز کلا ازم قایم کرده بود رو به صورتم تابوند.
همینه ، سان شاین برگشته.
از همیشه خوشحال تر بودم.
فلیکس من رو با خوشحالام تنها گذاشت و رفت پایین.
یه نخ از پاکت سیگاری که بالا جا گذاشته بود برداشتم و همونطور که به اونطرف حصار و گلها نگاه میکردم روشنش کردم.
به حرفهای فلیکس فکر میکردم و لبخند میزدم.
به خاطرات بچگیمون ، به تموم وقتایی که کنارم بود و سپر من میشد.
به خنده های خوشکلش که بارها بهم امید نیداد و میگفت زندگی هنوز قشنگی هاش رو داره.
تو دنبال چی میگردی وقتی زیبایی توی لبخند های فلیکس خلاصه شده..
صدای نرم و آرومی کنارم زمزمه کرد:
“سردت نیست؟"
ترسیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم:
“شت.."
هیونجین بود ، به کل فراموشش کرده بودم.
دوباره آرامش از درو دیوار به سمتم هجوم آوردم:
“نه ، بنظرم هوا خوبه"
لبخندی زد و کنارم نشست:
“بنظر میاد همه چی خوب پیش رفته"
سرمو تکون دادم و دوباره چشمام رو سمت منظرهء پر نور روبه روم کشیدم:
“همینطوره ، من بردم"
نگاه سوالی هیونجین رو حس میکردم.
لبخند پهنی زدم و ادامه دادم:
“من بردم هیونجین ، الان هم تو رو دارم هم دوستام رو ، آخه چی بهتر از این؟"
دستم رو بالا آوردم تا کام دیگه ای از سیگارم بگیرم.
اما در کسری از ثانیه ناپدید شد.
به دزد سیگارها نگاه کردم و اخم کردم:
“دوباره؟"
با چشماش خندید و کامی از سیگارش گرفت:
“دوست ندارم اینکارو بکنی"
توی قلبم ضربه ها از سر گرفته شد.
اخه دلیل دزدن سیگار های یه ادم میتونه انقدر سوییت باشه؟ چیزی رو یادم اومد:
“هیونجین اون پایین پیش پسرا چطور گذشت؟" دود رو بیرون داد و ریه اش رو با هوا پر کرد.
لبخند ملیحی زد:
“اونا خیلی کیوتن.
جیسونگ بیشتر کنجکاو بود که بدونه چطور عاشق هم شدیم و سونگمین بهم گوش زد میکرد که خطایی نکنم.
اونا از رابطمون راضین ، فکر میکنم فقط فلیکس بود که آشفته بود اما وقتی اومد پایین سیصد و شصت درجه عوض شده بود.”
سیگارش رو توی جا سیگاری گداشت:
“اون طرفم اومد و ازم خواست بیام این بالا، قبلشم بهم گفت که از الان بهم اعتماد کرده و اگه به هر دلیلی باعث بشم اشکت در بیاد ، تک تک استخونام رو خورد میکنه"
من جا خورده بودم اما اون میخندید:
“وقتی اینارو میگفت یه لبخند بزرگ داشت و اگه هر کس دیگه ای بود جدی نمیگرفتش"
با تصور چهرهء فلیکس خندیدم.
هیونجین دستم رو گرفت و از روی میز پایین اوند.
به دنبال خودش من رو تا پیش حصار ها برد و همونجا ایستادیم.
به نورهای رنگی و آدمهای اون پایین نگاهی انداخت:
“میبینی عزیزم؟ این اتفاقا شیرینه ، همیشه بعد از طوفان دریا آروم میشه. همه چی مثل قبل میشه و گاهی اوقات بهتر.
تو بردی و حالا نوبته منه"
دستم رو دور کمرش بردم و سرم رو شونش گذاشتم:
“چیزی نمونده، زود به برد تو هم میرسیم"
هیونجین چرخید و سرم رو از رو شونش برداشتم.
به چشم هام نگاه میکرد و لبخند میزد.
صداش زدم:
“هیون"
ابروهاشو بالا داد:
“هیون؟"
لبخندش پر رنگ تر شد:
“هیون.. دوسش دارم"
ادامه دادم:
“اینجا یه خاطرهء مشترک داریم که باید پاک شه.
هم از ذهن من و هم از ذهن تو."
متفکرانه بهم نگاه کرد:
“کدوم خاطره؟"
با یاد آوری بوسهء من و فلیکس لبخندش محو شد:
“آها ، اون ، خب.."
انگشتم رو روی لبش گذاشتم:
“هیس.. قرار شد فراموشش کنیم"
دستم رو برداشتم و روی نوک انگشتای پام بلند شدم.
پاکش کردم.
اون خاطره رو از ذهن هر دومون پاک کردم.
از الان به بعد هر وقت اینجا رو ببینه یاد این بوسه میوفته.
بوسهء بعد از پیروزی.
کنار حصار و گل های بالایء پشت بوم کافه گیم چانگبین.
ساعت با عجله میچرخید.
کنار اونا بودن قشنگ ترین سکانس های دنیا بود.
سرگرم بازی بودن و مشروب میخوردن ، هیونجین همراهیشون میکرد و لبخند میزد.
عالی بود ، اما من دنبال عالی تر از این بودم.
از کنار پیشخون چانگبین بهشون نگاه میکردم.
حتی چانگبینم کنارشون بود و پنج تایی به کل من رو فراموش کرده بودن.
از بطری سوجو میخوردم و میذاشتم الکل به تک تک سلول هام برسه.
انقدر قلبم از خوشحالی پر بود که با حالت عادی نمیتونستم باورش کنم.
هیونجین بعد از کلی بازی دسته رو زمین گذاشت و خندید.
تیم اون و جیسونگ برده بود و جیسونگ مقل بچه های دبستانی بالا و پایین میپرید و اربده میکشید.
هیونجین با خنده بهش نگاه میکرد و شکه شده بود.
حق داشت ، با اینکه بار ها این فاز ها رو از جیسونگ دیده بود
هنوز به این کصخل بازی هاش عادت نکرده بود.
محو تماشاش بودم که سرش رو چرخوند و بهم نگاه کرد.
ارتباطی که بینمون برقرار شد و قبلا هم حس میکردم.
مثل یه دژاوو.
تموم وقتایی که بهم نگاه میکردیم و ثانیه ها توی چشمهای هم گم میشدیم.
فقط انگار قبل از اینا زبون هم رو بلد نبودیم و نمیدونستیم علت این گرهء بین نگاها چیه.
درونمون حسش میکردیم ، اما به درکی نمیرسیدیم.
با فریاد دیگه از جیسونگ حواس هیونجین پرت شد.
برای بار هزارم خندیدم و خداروشکر میکردم که الان اینجام و کنارشونم.
میدونستم این جمع کامل نیست و جای سه نفر خالیه.
به ساعت گوشیم نگاه کردم.
چهار تا صفر کنار هم ردیف شده بودن.
وقتشه آرزو کنی سوجا.
چشما رو بستم:
“خدایا ، فقط یه آرزو دارم ، اون هم اینکه که هیونجین اینبار برنده شه"
YOU ARE READING
I Want A Pain Like you 彡°
Fanfictionمرز بین احساس و عقل واقعا چیزی نیست . شاید نازک تر از یه تار مو . همیشه که قرار نیست منطق حاکم باشه . عشق همون چیزیه که مغز رو هم از کار میندازه . عشق یه اتحاده ، بین دو روح که فرقی نمیکنه مال چه جسمی ان. یا اصلا چجوری فکر میکنن و چی درونشون میگذره...