Part50 ☠︎

1.5K 272 175
                                    

حدود دوهفته طول کشید که تونستم حرف بزنم بعد از این که از بیمارستان مرخص شدم سوکجون اتاقم روعوض کرد اتاق کناری خودشو داد به من تمام مدت حواسش به من بود
تازه از مدرسه برگشته بودم که در اتاقم باز شد یکی از خدمتکارا گفت که برم تو زیر زمین و سوکجون منتظرمه
سریع لباسم رو عوض کردم وارد زیر زمین شدم یه عالمه بادیگارد دور هم جمع شده بودن با دیدن من راه باز کردن بالاخره بین این همه ادم سوکجون دیدم که روی یه صندلی نشسته بود با دیدنم دستش رو به سمتم دراز کرد
قدمم رو تند کردم به طرفش رفتم دستش رو گرفتم کنارش ایستادم
سوکجون : حالت خوبه
ژان : اره خیلی بهترم
سوکجون سری تکان دستم رو ول کرد با جدیتی که تا حالا ازش ندیده بودم رو به یکی از بادیگاردا کرد گفت
سوکجون : بیاریدش
بادیگارد احترام گذاشت رفت بعد از چند دقیقه یه نفر اوردن که حتی توان راه رفتن رو هم نداشت انداختنش جلوی پاهام با ترس عقب رفتم خودم پست صندلی سوکجون قایم کردم
سوکجون : ژان بیا درست بهش نگاه کن
از پشت صندلی بیرون اومدم با ترس بهش نگاه کردم یه جای سالم تو بدن پسره نبود با دقت بهش نگاه کردم صبر کن ببینم این همونی نیست که میخواست به من تجاوز کنه وای خدای من چرا اینقدر زدنش

سوکجون بلند شد لگدی به پسر زد
سوکجون : بشین زود باش
پسر تکانی خورد ولی نتونست بلند بشه اصلا توان حرکت کردن نداشت دوتا از بادیگاردا اومدن بلندش کردن و نگهش داشتن
سوکجون : این عوضی میخواست به کسی که این روزا بهش علاقه ای زیادی دارم دست درازی کنه . خوب گوش کنید از این به بعد حرف ژان حرف منه فقط کافیه بفهمم کسی رو حرفش حرف زده و بهش بی احترامی کرده زبونشو از حلقش میکشم بیرون فهمیدن
همه بادیگاردا باهم اطاعت کردم سوکجون دستش رو برد پشت کمرش اسلحه ای رو بیرون اورد
خدای من میخواد چیکار کنه اسلحه رو به طرفش گرفت چند ثانیه بعد مغز اون پسره کف زمین خالی شد با تعجب به صحنه رو به روایم نگاه میکردم انگار که مسخ شده بودم توان حرکت نداشتم احساس میکردم مغزم از کار افتاده
سوکجون به طرفم اومد یه قدم عقب رفتم با هر قدم که من عقب میرفتم سوکجون بهم نزدیک میشد
سوکجون داد زد
سوکجون : همه بیرون
تمام بدنم از ترس میلرزید به بادیگاردا نگاه کردم که یکی یکی از زیر زمین بیرون رفتن
الان منو سوکجون فقط تو زیرزمین بودیم میترسیدم تو چشمش نگاه کنم عقبتر رفتم که پاهم به یه چیزی گیر کرد خوردم زمین

سوکجون دستش رو کرد تو جیبش بهم نگاه کرد
سوکجون : خودتو جمع و جور کن اینجا قانون جنگله یا میکشی یا کشته بشی
روی زانوهاش نشست دستش رو گذاشت زیر چونم سرم بالا برد
سوکجون: من نمیخوام ضعفت رو ببینم . ژان باید قوی بشی وگرنه نابود میشی اگه دلرحم باشی ازت سو استفاده میکنن . خوب تو مغزت فرو کن کافیه نقطه ضعف داشته باشی کارت تمومه دیگه
ژان : من نمیتونم ادم بکشم
سوکجون دستم رو گرفت بلندم کرد
سوکجون : ادم نکش ... ولی ادمی شو که با شنیدن اسمت قالب تهی کنن ... کسی شو که هیچکس جرئت نکنه رو حرفت حرف بزنه

IDENTITY☠︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora