وقتی که خانوادت توی شهر نیویورک هستند، زین از تو میخواد تا به خونه ی اون بری تا توی خونه تنها نمونی، اون فقط از
تور برگشته بود و تو رو برای یه مدت طولانی ندیده بود و قصد داشت که تو رو سورپرایز کنه و به خونه ی جدیدش توی میامی
ببرتت.
تو داشتی خرید میکردی ولی وقتی به خونه برمیگردی، گل های رز رو روی زمین میبینی، گلها رو دنبال میکنی و روی زمین یه
نامه میبینی
"عزیزم تلوزیونو روشن کن♡"تو اونکارو انجام میدی و توی تلوزیون یه عکس از تو و زین ، از روزیه که باهمین. بعدش تو یه عروسک خرس میبینی با یه نامه
ی دیگه که میگه
"بیا به باغ پشتی♡"تو میری و اونجا و یه ساحل مانند با کلی چراغ میبینی و زین اونجاست و بهت نزدیک و نزدیک تر میشه و تو رو میبوسه.
اون دستت رو میگیره و میپرسه "با من ازدواج میکنی؟!"
تو خیلی خوشحال میشی و اونو میبوسی و میگی "آره!"
و شما دوتازمان استراحت شبانتون رو صرف تدارکات عروسی میکنین.
----
خب سلام ما تقريبا دوباره برگشتيم مرسى از اينكه فالومون كردين. اينو از يه پيجى كه داستان هاى كوتاه اينطورى ميذاره ترجمه كردم قبلا ١ اش رو هم گذاشته بودم اميدوارم از ترجمم راضى باشين :)
اگرم ايرادى داشت بگين برطرفش كنم
راى هم يادتون نره
داستان هاى كوتاه زينو كه تموم كنم ، فك كنم 5/6 تاست ، بعديو از كى ترجمه كنم و بزارم؟!