کاتسوکی به ساعت نگاه کرد و به عقربه ی قرمز رنگی که با سرعت حرکت میکرد،خیره شد. تقریبا نیمه شب بود و بارون میبارید. نسیم خنک بهاری به همراه قطره های ریز و لطیف آب، به شیشه های اتاق خواب، برخورد میکرد و ملودی آرومی رو ایجاد میکرد.
اینکه هنوز شوتو سر ماموریت بود و برنگشته بود ، باعث شد با کلافگی لیوان قهوه رو روی میز بزاره و از روی کاناپه بلند شه. پنج سال از شروع رابطشون میگذشت و شاید دو سال بود که کنار هم زندگی میکردن. هر دوی اونا، تقریبا،همیشه سرشون شلوغ بود و زندگی کردن کنار هم باعث میشد بتونن بیشتر کنار هم باشن.
به طرف کمد لباس هاش رفت، حوله و باکسر مشکی رنگی رو از بین لباس هاش بیرون کشید و به سمت حمام حرکت کرد. امیدوار بود که بتونه با گرفتن یه دوش چند دقیقهای، از شر سردردی که کلافش کرده بود،خلاص بشه.
لباس هاشو از تنش بیرون آورد و دوش آب رو باز کرد. نفس عمیقی کشید،چشم هاش رو بست و اجازه داد قطرات آب، پوست و موهای طلایی رنگش رو خیس کنن. حس کردن قطره های سرد آب،روی پوست داغ و رنگ پریدش، باعث شد جاری شدن موج ضعیفی از آرامش رو توی رگ هاش حس کنه. ولی این کافی نبود...
چشم هاشو باز کرد و به دیوار شیشه ای حمام که با بخار تزئین میشد، خیره شد. امشب تولد بیست و هفت سالگیش بود و اوضاع طوری که میخواستن پیش نرفته بود! شوتو قرار نبود امروز رو کار کنه ولی یه مشت خلافکار احمق قرار نبود طبق خواسته ی اونا عمل کنن.
وقتی از خواب بیدار شده بود، توی تخت تنها بود و از صبح تا به حال، یک بار با شوتو حرف زده بود و این تنها زمانی اتفاد افتاده بود که شوتو برای پر کردن فرم های اطلاعاتی ماموریت ناگهانی که بهش واگذار شده بود،وقت حرف زدن داشت.
اگه چند سال قبل، کسی توی روز تولدش بهش پیام نمیداد، مسلما خوشحال میشد که مجبور نیست توسط بقیه و حرف های مسخره و تبریک هاشون، اذیت بشه! ولی حالا همه چیز فرق داشت و کاتسوکی حتی نمیتونست عصبانی باشه چون کار یه قهرمان،اولویت اون بود، پس نمیتونست به خاطر چیزی ناراحت باشه،درسته؟
نفسش رو با کلافگی فوت کرد و دوش آب رو بست. دستش رو بین موهاش حرکت داد و به طرف رخت کن رفت تا حوله ی قرمز رنگش رو ، دور کمرش بپیچه.
با بیرون اومدن از حمام، چشمش به پسری که روی تخت دراز کشیده بود افتاد. اون کی برگشته بود؟ یعنی اونقدر توی افکارش غرق شده بود که متوجه برگشتن شوتو نشده بود؟
شوتو هنوز لباس های قهرمانیش رو به تن داشت و آرنج دستش ، روی چشم هاش قرار گرفته بود. قفسه ی سینش به آرومی بالا و پایین میشد و موهای دو رنگش، به سمت عقب و بالای پیشونیش ، برگشته بودن.
کاتسوکی چیزی نگفت، نمیخواست شوتو رو بیدار کنه. درسته که دلخور بود ولی قرار نبود خستگی دوستپسرش رو چند برابر کنه . شاید توی این سالها خیلی تغییر کرده بود ولی خوب میدونست که این تغییرات فقط برای یک نفر بوده و میتونست با جرعت بگه که هنوز هم بقیه روی اعصابش بودن!
YOU ARE READING
[One Shots]
FanfictionJust One Shots~ Fandoms: My Hero Academia Jujutsu Kaisen Others [Coming Soon] -WilliVamp I don't own the picture of cover, in parts and the characters. Enjoy.