25 Call me Little again

797 201 140
                                    

+آستا..
میتونست قسم بخوره از هیجان فریاد زده! ولی تو اون لحظه اصلا و ابدا اهمیتی نداشت. دیدن چهره خسته و داغون جین، چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه و از اون بدتر، بیهوش شدن ناگهانی آستاروث. برای همین بیخیال افکار اضافی مغزش شد.

به محض اینکه آستاروث روی زمین افتاد، نامجون دوید. چه بلایی سرش اومده بود که انقدر آشفته به نظر میومد؟
بی توجه به هوسوک، و اینکه باید ازش تشکر کنه، خم شد و جین رو بغل کرد. شانس آورد که با جثه شیطانی بیهوش نشد، وگرنه کاری از دستش بر نمیومد. البته بلند کردن جثه انسانی آستاروث هم براش سخت بود!

تن جین رو با زور روی تخت گذاشت و کنارش نشست. صورت مهتابی جین با اینکه خواب بود، بیحال به نظر میومد. و این قلب نامجون رو به درد می‌آورد. مو های پریشون شده اش رو کنار زد و پیشونی بلندش رو بوسید. چقدر دلش برای انجام این کار ضعف رفته بود و حالا میتونست انجامش بده.

دلش می‌خواست لب هاش رو ببوسه، چشم هاش رو، دست هاش، تک تک اعضای بدنش..

سرش رو برگردوند تا از هوسوک تشکر کنه ولی انقدر غرق شده بود که نفهمه هوسوک رفته. مگه چند دقیقه به صورت جین خیره شده بود؟

لبخند زد و با بغض سرش رو پایین انداخت. نمیتونست حسش رو کنترل کنه و فکر می‌کرد، احتمالا بعد نشستن روی کاناپه خوابش برده. احتمالا یه رویای زیباست که قراره سریع محو شه و جاش رو با یه کابوس بگیره.

+آستا.. دوست دارم.. میشه نری؟

اشک مزاحم روی گونه اش رو پاک کرد و لب گزید. نباید گریه میکرد! اگه جین بلند میشد و قیافه داغونش رو میدید چی؟

از ترس بلند شد و لباس بهتری پوشید. موهاش رو مرتب کرد و دستی به صورتش کشید. زیر چشم هاش گود افتاده و چشم هاش از نگه داشتن گریه سرخ شده بود.

اشکالی نداشت نه؟ جین قیافه بدتر از اینش رو هم دیده بود.
اگه بلند نمیشد چی؟ اون موقع میخواست چی کار کنه؟

نفس لرزون و عمیقی کشید و سعی کرد فقط به اتفاق های مثبت فکر کنه. مهم این بود "جین، آستاروث، خدای غرور، کنارش نفس میکشید."

جایی کنار جین بین بالش و پتو ها باز کرد و نشست. چندین ثانیه - که حواسش نبود به دقیقه کشیده شده- به صورت جین خیره  و بالاخره تسلیم شد.

سرش رو روی تن جین گذاشت و بدنش رو بغل کرد. حس بچه ای رو داشت که بعد یه روز طولانی توی مدرسه، تو بغل مادرش دراز کشیده. جین برگشته بود.. دنیاش حالا رنگی تر میشد.

دیگه مجبور نبود سختی ها رو تحمل کنه. مشکلات با اومدن جین از بین رفته بود.

***

-نامجون؟
-جون؟
-نمیخوای پاشی؟
-میخوام ببینمت

صدایی که نامجون میشنید یه رویا بود. طبق معمول، وقتی چشم هاش رو باز میکرد، صدا ناپدید میشد. ترجیح داد چند ثانیه دیگه با تصور همون صدا زندگی کنه. با دستی که لای موهاش بود، با تصور بدنی که بغلش کرده... با بوی گرمی که به مشامش میرسید.

Devil's Love 1 | Jinjoon.Namjin § FullHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin