part 3

849 143 38
                                    

جنی:

اصلا باورم نمیشد که نقشم بگیره ولی مثل اینکه خدا دلش به حالمون سوخت گفت گناه دارن بزار ی حالی بهشون بدم ولی عجب پسرایی بودنا لیسا و جیسو ک گشنگی یادشون رفت رزیم ک نیشش شل شد نزدیک بود شرفمونو ببره کف پامون
من:بچه ها همین اول کاری نگید باشه ها یه ذره ناز کنید بعد
رفتم جلو اینه موهامو مرتب کنم
لیسا:حالا اگ ما ناز کردیم و اوناهم پشیمون شدن؟
من: زیادم بدت نیومده ها
لیسا هل شد رو ب رزی و جیسو گفت
لیسا:من بد میگم؟
رزی سرشو به نشونه منفی تکون داد و دوباره خندید
چشمم روشن این مثبتمون بود که راه افتاد
من:رزی خجالت بکش
جیسو:حالا خوبه خودت فیلم بازی کردی خرشون کردیاا خودت اول خجالت بکش
من:خب بابا دودقه ساکت باشین جلوشون من خودم همه چیو درس میکنم بعد حرف بزنید
بعدش خرامان خرامان رفتیم سمت میز اون چهار تاهم نگاهشون میخ ما چهار تا بود
ساعت مچیمو نگاه کردم 10/9 بود تو دسشویی الارم گوشیمو رو 10/10 تنظیم کرده بودم و زنگ گوشیمو گزاشته بودم روش تو دلم شمردم 1 2 3 که صدای الارمش درومد همه فک کردن گوشیم زنگ خورد منم باز الکی گزاشتم دم گوشم
من-بله
-........
من: بله بله متوجم بلیطامون رو حاضر کردید برای برگشت
با این حرفم چشمای پسرا پر از اضطراب شد بی اختیار زل زدم به چشمای تهیونگ با نگاش ازم میخواست جواب مثبت بدم بهشون
من: راستش یکی از دوستام گفته خوابگاهشون برای چهار نفر جا داره
-.......
من:خدانگهدار
به بچه ها نگا کردم چشاشون داشت میخندید حقم داشن الان با خودشون میگن چه فیلمیه این😂
من:خب شما شرایطتون رو گفتین اگ میشه خودتونو معرفی کنین
تهیونگ:چی بگیم؟
من: همچی
تهیونگ:خب من کیم تهیونگ 23 سالمه و ی خواهر 19 ساله دارم و یه برادر25 ساله که تو امریکا زندگی میکنه
خب الانم پزشکی میخونم و درسمم حاضر نیستم حتی یک سال ترک کنم خوابگاه هاهم پره خونه هاهم یا دوره یا کوچیکه یا همسایه درس حسابی نداره یا برا متاهلاس.....

لیسا:

تهیونگ:ولی ما ی خونه پزدا کردیم که از هر لحاظ خوبه فقط
جیسو پرید وسط حرفش
جیسو:فقط چی؟
تهیونگ: فقط باید متاهل باشیم ک اون خونرو بهمون بدن
من:وا چه مسخره حالا که چی
تهیونگ :حالا ینی شما باید...(ی نفس عمیق کشید)..شما باید با ما ازدواج کنید....چون...صاحب خونه یه پیرمرد تعصبیه تنها شرطش متاهل بودنمونه
من:ینی تنها راهش اینه با شما ازدواج کنیم
اون پسره چهارمی ک لای حرفاشون فهمیدم اسمش کوک گفت
کوک:بله تنها راهشه مگه نشنیدین حرفاشو؟؟
اوه اوه این از دم اعصاب نداره ها
جنی مغرورانه گفت:
جنی: بله ک شنیدیم ولی باید شرایطم بسنجیم...راستی میشه بقیه هم خودشونو معرفی کنن
کوک با اون صدای رسا و قشنگش(جون شما ن جون خودم خیلی قشنگ بود صداش)شروع کرد
کوک: جئون جانگ کوک 23سالمه ی برادر دیگه دارم18سالشه امم پزشکی میخونم و ..همین دیگه
بعدی جین بود
جین: کیم سوک جین 23 سالمه تک فرزندم و پزشکی میخونم تمام
بعدی جیمین
جیمین:پارک جیمین 23 سالمه ی خواهر دارم 16 ساله و ی خواهر 27 ساله دارم مادرم فوت کرده ولی خواهرم همیشه جاشو برام پر کرده
همه تسلیت گفتیم
حالا نوبت ما بود
ما هم یکی یکی خودمونو معرفی کردیم
حالا ما انتظار داشتیم اونا بهمون التماس کنن باهاشون ازدواج کنیم ولی بر خلاف تفکراتم اینطوری نشد:/
جین: خب نظرتون چیه باما ازدواج صوری میکنید تا همخونه شیم؟
جنی: خب... ما باید فکر کنیم...
تهیونگ معلوم بود عصبی شده دعا میکردم نرن فقط ک مثل همیشه دعام زود گرفت و تهیونگ بلند شد پشتش بقیه پسرا:/
به جنی نگاه کردم بیخیال نشسته بود ای خدا الانم نمیخواد غرورشو بزاره کنار ب رزی و جیسو نگا کردم که بهم زل زده بودن حالا جنی هم به من نگاه میکردهمشون ازم میخواستن برم بشون بگم برگردن...
نامردا اخه چرا منو تو این موقعیت قرار میدین
داشتن میرفتن که از جام بلند شدم
من:تهیونگ شی صبر کنید لطفا
با چشمای مظلومم عین این دخترای خوب گفتم
من:حالا بشینید بیشتر راجبش حرف بزنیم...
ی لبخند محو اومد رو صورت چهارتاشون نشستم و با چشم غره ب بچه ها نگاه کردم
رزی:میشه شمارتونو بدین ما فردا بیایم خونرو ببینیم بعد جواب بدیم
جیمین: ن نمیشه شما اگ پا تو اون خونه بزارید رسما زن ما بحساب میاید از نظر صاحب خونه پس یا همین الان جواب بدین یا هیچوقت..
جنی:قبوله جواب ما مثبته!

چ عجب جنی کوتاه اومد😂
من همچنان در انتظار  ریدرای سوار بر اسب سفیدم ک بیان با ووتاشون تو کامنتا خواستگاری😐😂
ببینید من چ خوبم زود اپ میکنم شماهم یکم تحرک داشته باشین خوشگلا

roommateWhere stories live. Discover now