[1]

57 10 1
                                    

کشور توی یک آشوب مهیب فرو رفته بود.
خون، ترکش، جیغ و داد شده بود ناله‌ای که زمین به هوا فوت میکرد.

جیسو سردرگم دوباره تلفونو چرخوند.
دوباره و دوباره.

دیگه احساس میکرد نشان هایی که توی شونه‌های حمل میکنه واقعا هم به درد نمیخورن.
یا خودش نتونسته بود اونارو خوب حمل کنه.

همه دنبال گمشده‌ی خودشون بودن.
جنگ بود.
سه کلمه فلاکت بار.
از دل همه کسایی که با شنیدن صدای تفنگ، بمب و تانک میلرزیدن خبر داشت.
اونم خیلی عمیقا خبر داشت.

جیسو دنبال خواهرش بود.
خواهرش نبود.
یک درجه دار به درد نخور بود که نمیتونست خواهرشو پیدا کنه.

با زده شدن در اتاقش زود چشماشو از دفترش بلند کرد.

سرباز درو باز کرده و تعظیمی کرده بود.
"سرگرد به تمام پایگاه ها خبر دادیم. ولی میگن که شخصی به اسم کیم جنی پیدا نشده."

و جیسو هم از این میترسید.
از اینکه خواهرش هیچ جای شهر نبود.
توی سئول نبود.

"بوسان چی؟" پرسید و با چشمای منتظر به سرباز خیره شد.

"نخیر سرگرد. توی بوسان هم پیدا نشده."

سرشو بین دستاش گرفت جیسو.
این بدتر اتفاقی بود که میتونست بیوفته.
اتیش جنگ داشت کم کم میخوابید و خاموش میشد.

اما چیزی که بجز جنگ خطرناک و سهمگین بود، بعد از جنگ بود.
اتفاقات بعد از جنگ.
خسارات.
و البته کسایی که اسیر گرفته شده بودن.
خلافت ها و غیره و غیره.

سرباز با سکوت جیسو، تعظیم دیگه ای کرده و اتاقو ترک کرد.

اشکی از چشم جیسو افتاده بود.
خواهرش نبود و نمیخواست به آخرین احتمال فکر کنه.
که اونم احتمال نبود.

جنی اسیر شده بود.

prisoner Where stories live. Discover now