《8》

277 74 39
                                    

جکسون:پسرا..جین چهارسال از ما بزرگتره احترامشو نگه دارید بعدم..من از شما توضیح میخوام

جین دیگه اهمیتی به اونا نداد و به سمت دفتر عموی عزیزش قدم برداشت

در رو اروم نشونه گرفت و بعد از چند تقه وارد شد

"این تنها دریع ک خایه هام نمیکشه مثه گاو برم توش.."

عموی جین با یه ژست مختص به خودش با اون عینک درحال مطالعه  پرونده ها بود 
سرشو بلند کرد و با دیدن جین گل از گلشش شکفت
بلند شد و بغلش کرد
چقدر پدرانه ..اغوشش ارامش زیادی برای جین داشت

عقب رفت و پیشونی جین رو بوسید

عموی جین:سلام سوکجین عزیزم

جین:سلام

عموی جین:چی شده خوشگلم؟حالت چطوره

"اه روم نمیشه بگم دلم براش تنگ شده "

یهو یاد نامجون و سوزی افتاد

"درباره همین صحبت کنم خوبه"

جین:خوبم..اممم...عمو قضیه مامان با نامجون چیه؟

یکم تو چشمای جین نگاه کرد..جین متوجه غم چشمای عموش شد

عموی جین:نمیدونم پسرم متاسفم

"چرا داره دروغ میگه؟مطمئنم از همه چی خبر داره"

اروم گفت:اشکالی نداره اومدم ببینمتون و برم خونه

عموی جین:کارم الان تموم شده پسرم  هنوز برای خونه رفتن زوده بیا  بریم پیش بچه ها

جین:اینا کین عمو؟

عمو:دوستای جکسون..صمیمی نیستن ولی پارسال تو دانشگاه باهاشون اشنا شده

"مرسی ک توضیح دادی"

عموش اروم به کمرش فشار اورد و اونو با خودش همراه کرد

همگی وقتی پدر جکسون رو دیدن از جاشون با ترس بلند شد

عمو:راحت باشید

همه تعظیم دیگه ای کردن و نشستن
جین توجهی بهشون نداشت و دائم به قرارش با یونگی فکر میکرد

"نگاهتون خیلی سنگینه لاشیا"

"خوابم میاد"

"اگه همزمان که باد گلو بزنی و بگوزی اسکرین شات میگیری؟"

"اب چه رنگیع"

"عاح...باید مخ یونگیو بزنم...بکارم میاد'

زمانایی ک جین خوابش میومد یا گرسنه بود دقیقا زمانی بود ک سگ جلوش لنگ مینداخت کافی بود کوجیک ترین چیزی برا خلاف میلش باشه تا از روی زمین نیستش کنه..

عمو داشت با پسرا صحبت میکرد و جین به اون حرفا گوش میداد البته به ظاهر
بعد از کمی سکوت جکسون رو به جین گفت:هیونگی فردا با بچه ها میخوایم بریم خارج از شهر توهم بیا..خوشمیگذره

F By Fame(taejin)Where stories live. Discover now