جکسون:پسرا..جین چهارسال از ما بزرگتره احترامشو نگه دارید بعدم..من از شما توضیح میخوام
جین دیگه اهمیتی به اونا نداد و به سمت دفتر عموی عزیزش قدم برداشت
در رو اروم نشونه گرفت و بعد از چند تقه وارد شد
"این تنها دریع ک خایه هام نمیکشه مثه گاو برم توش.."
عموی جین با یه ژست مختص به خودش با اون عینک درحال مطالعه پرونده ها بود
سرشو بلند کرد و با دیدن جین گل از گلشش شکفت
بلند شد و بغلش کرد
چقدر پدرانه ..اغوشش ارامش زیادی برای جین داشتعقب رفت و پیشونی جین رو بوسید
عموی جین:سلام سوکجین عزیزم
جین:سلام
عموی جین:چی شده خوشگلم؟حالت چطوره
"اه روم نمیشه بگم دلم براش تنگ شده "
یهو یاد نامجون و سوزی افتاد
"درباره همین صحبت کنم خوبه"
جین:خوبم..اممم...عمو قضیه مامان با نامجون چیه؟
یکم تو چشمای جین نگاه کرد..جین متوجه غم چشمای عموش شد
عموی جین:نمیدونم پسرم متاسفم
"چرا داره دروغ میگه؟مطمئنم از همه چی خبر داره"
اروم گفت:اشکالی نداره اومدم ببینمتون و برم خونه
عموی جین:کارم الان تموم شده پسرم هنوز برای خونه رفتن زوده بیا بریم پیش بچه ها
جین:اینا کین عمو؟
عمو:دوستای جکسون..صمیمی نیستن ولی پارسال تو دانشگاه باهاشون اشنا شده
"مرسی ک توضیح دادی"
عموش اروم به کمرش فشار اورد و اونو با خودش همراه کرد
همگی وقتی پدر جکسون رو دیدن از جاشون با ترس بلند شد
عمو:راحت باشید
همه تعظیم دیگه ای کردن و نشستن
جین توجهی بهشون نداشت و دائم به قرارش با یونگی فکر میکرد"نگاهتون خیلی سنگینه لاشیا"
"خوابم میاد"
"اگه همزمان که باد گلو بزنی و بگوزی اسکرین شات میگیری؟"
"اب چه رنگیع"
"عاح...باید مخ یونگیو بزنم...بکارم میاد'
زمانایی ک جین خوابش میومد یا گرسنه بود دقیقا زمانی بود ک سگ جلوش لنگ مینداخت کافی بود کوجیک ترین چیزی برا خلاف میلش باشه تا از روی زمین نیستش کنه..
عمو داشت با پسرا صحبت میکرد و جین به اون حرفا گوش میداد البته به ظاهر
بعد از کمی سکوت جکسون رو به جین گفت:هیونگی فردا با بچه ها میخوایم بریم خارج از شهر توهم بیا..خوشمیگذره
YOU ARE READING
F By Fame(taejin)
Fanfiction(این فیکشن برای شیپرهای غیرتی و افراطی... زیاد مناسب نیست) "شیفته شهرت" _ تنها چیزیه که الان میخوام +شهرت بیشتر؟ _لعنت بهش..نه:)))