ساعت 8 صبح؛ 21 مارچ 2021
لوکاس دستش رو روی زنگ فشار داد و همزمان با مشتش روی چوب در کوبید، هوسوک نگاهی به آسمون صاف انداخت، آهی کشید سرش رو به طرفین تکون داد و زیر لب شروع به سوت زدن کرد.
_چه خبرته؟
با باز شدن در و ظاهر شدن قامت یوکی مقابلش لبخندی زد، دستش رو خجالت زده پشت گردنش کشید، میخواست چیزی بگه که هوسوک قبل از اون کلمات رو به زبون آورد:
_یوکی... خونهای که کوک توش زندگی میکرد رو پیدا کردی؟
دختر که تازه از خواب بیدار شده بود؛ چشماش پف داشتن، موهاش بهم ریخته بودن و خستگی از چهرهش میبارید، خمیازه ای کشید و سرش رو تکون داد:
_آره پیدا کردم خروس بیمحل؛ آدرسو بهت میدم بعدش برو و بذار کپه مرگم رو بذارم.
هوسوک و لوکاس به خاطر رفتار عصبی دختر، متعجب نگاهی بهم انداخت و باشه ای زیر لب گفتن. یوکی یقهی سوئیشرتش رو که از سر شونهش پایین افتاده بود رو بالا کشید، با پشت دستش پلکش رو مالید و داخل خونه شد.
_چش بود؟
هوسوک با تعجب از پسر کوچیکتر پرسید.
_فکر کنم کم خوابیده بود، اعصاب نداشت...
_یعنی همیشه انقدر بداخلاقه؟
_والا اینی که من دیدم بیشتر شبیه...
با برگشتن یوکی و ابروی بالا رفتهش جفتشون ساکت شدن، ورقی که آدرس روش بود رو به سینهی لوکاس کوبید.
_بیا!
پشتش رو بهشون کرد که بره اما برای لحظهای برگشت:
_راستی دفعه بعد یا جرات کامل کردن حرفت رو داشته باش یا به زبونش نیار.
پسر آهی کشید، نگاهی به نوک کفشاش انداخت و زیر لب شروع به غر زدن، کرد. هوسوک که خندهش گرفته بود، آروم به شونهش زد:
_ناراحت نباش لوکی شاید بتونی یه روز دلشو به دست بیاری.
پسر چشمهای درشتش رو متعجب شدن، سرش رو به سرعت بالا آورد و با لبهایی که میلرزیدن، گفت:
_چی میگی هیونگ؟ کدوم... کدوم به دست آوردن دل؟ کلا سه بار بیشتر همو ندیدیم...
_ولی برق توی چشمات و خجالتت چیز دیگهای میگن.
لب قلوهایش رو گاز گرفت و به سرعت به طرف ماشین رفت. مرد سرش رو کمی تکون داد، نگاهی به یوکی که پشت پنجره بود انداخت، دستی براش تکون داد و با قدمهای بلندش از خونه قدیمی دختر دور شد. در ماشین رو باز کرد، روی صندلی کنار راننده نشست، کمربندش رو بست و از پنجره به بیرون خیره شد.
پسر کوچیکتر که آدرس رو توی جی پی اس ماشین وارد میکرد، لب پایینش رو بیرون داده بود و منتظر به صفحهی روی داشبورد ماشین خیره شده بود، با صدایی که خبر از پیدا کردن آدرس میداد بشکنی زد، ماشین رو روشن کرد و به طرف جایی که قرار بود برن رانندگی کرد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Van Gogh was his god! • [Completed]
Hayran Kurgu•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...