نمیدانست چطور و چگونه اتفاق افتاد؛ اما وقتی که از یک حالهٔ گرم و لذتبخش رد شدند، ارباب مرگ پارچه را از روی چشمان جینیونگ برداشت. یونگ به محض باز کردن چشمهایش، برج های بلندی که تا فراز آسمان میرسید را از نظر گذراند. با خوشحالی و بهت اطراف را بررسی کرد. توی پیادهروی یک خیابان پر جمعیت بودند و مردم زیادی از کنارشان میگذشتند، بدون آنکه توجهای بهشون بکنند. چیزی نمانده بود که قلبش بهخاطر هیجان زیاد، سینهاش را بشکافد. بعد از مدتها بودن توی یک اتاق تاریک و بدون پنجره، هیچچیزی مثل دیدن آسمان و جمعیت نمیتوانست او را تا اینحد ذوقمرگ کند.
با ذوق و شوق خندید و به ماشین های پشت چراغ قرمز نگاه کرد. آنجا واقعا دنیای خودش بود، فکر نمیکرد روزی برای این دنیا دلش تنگ شود.
اریک نگاهش روی چهرۀ شاد جینیونگ ثابت ماند. اخم کرد و بازویش را گرفت. یونگ تازه متوجۀ موقعیتش شد و با تعجب به چهرۀ عصبی ارباب مرگ خیره شد.
- کدوم گوری زندگی میکنی؟ زودباش بریم که وقت ندارم.
جینیونگ با دستپاچگی گفت: «متاسفم، حواسم نبود. من توی خیابون(...)زندگی میکنم.»
ارباب مرگ سرش را تکان داد و جینیونگ را به دنبال خودش کشاند. در کمال تعجب خیابانی که جینیونگ گفت، در همان نزدیکی بود و متوجه شد محلی که توش ظاهر شدن، در اصل همان جایی بود که از اول جینیونگ توسط ارباب مرگ ربوده شد. با یادآوری آن شب اخمهایش درهم شد. بدبختیهایش تازه از همان شب شروع شده بود. آنها توی خیابان پیچیدند و جینیونگ به آپارتمان قدیمیای که اوایل مسیرشان بود، اشاره کرد. مثل همیشه توی خیابانشان پرنده هم پر نمیزد. ارباب مرگ بازوی او را رها کرد و گفت: «برو و سریع خداحافظیات رو بکن.»
آرام سر تکان داد و به سمت در ورودی آپارتمانشان رفت. خانۀ آنها توی زیر زمین بود. زنگ آیفون را فشرد تا مثل همیشه صاحبخانه او را بشناسد و بگذارد بیاد داخل.
-بله؟
آیفون تصویری بود ولی انگار زن صاحبخانه او را به خاطر نداشت. لبخند مصنوعیای زد و گفت: «آجوما، منم پارک جینیونگ.»
نیمنگاهی به ارباب مرگ انداخت که چند قدم دورتر نظارهگر کارهایش بود. صدای حیرتزدهٔ زن صاحبخانه توی محوطه پیچید.
-تویی جینیونگ؟ این مدت کجا بودی؟ میدونی چهقدر خواهرت نگرانت شده بود؟ پلیس فکر کرد که مردی!
چشمهای یونگ تا آخرین حد گشاد شد. پلیس هم دنبالش میگشت؟ جای تعجب نداشت، حتما خیلی جینیانگ رو نگران کرده بود. با لکنت گفت: «الان جینیانگ کجاست؟»
-از موسسهٔ حمایت از کودکان بیسرپرست بردنش، احتمالا الان پیش داییش باشه. حالت خوبه؟ این مدت کجا بودی؟
دستانش مشت شد و زیر چشمی به ارباب مرگ خونسرد نگاه کرد. ممکن بود صبرش به پایان برسد و جینیونگ حتی فرصت دیدار با خواهرش را پیدا نکند. آب دهانش را قورت داد و گفت: «من یهسری مشکلات کاری برام پیش اومده، لطفا با پلیس تماس بگیرین و بگین.»
-خیل خب، باشه؛ ولی فکر کنم پلیس برای بازجویی سراغت بیاد.
میخواست بگوید که تا آن موقع اصلا توی دنیای انسانها نبود؛ اما جلوی زبانش را گرفت.
-میخوای در رو باز کنم تا وسایل اضافیت رو برداری؟
فکر نمیکرد که توی آن خانه کوچک، هنوز وسیلهای باقی مانده باشد. اگر آن وسایل قدیمی را برمیداشت، کجا میتوانست آنها را ببرد؟ وقتی قرار بود تا ابد در دنیای زیرین گیر کند، آن وسایل به دردش میخورد؟ جوابش را نداد. گوشه لباسش را گرفت و با تردید پرسید: «شما خونه دایی رو بلدین؟»
-البته! داییت خیلی مرد خوبی بود و جینیانگ هم برای اینکه بتونی پیداش کنی، آدرس رو بهم داد.
زن صاحبخانه آدرس را گفت و چشمهای جینیونگ گرد شد. آن آدرس مربوط به یک منطقه بالای شهر بود. واقعا داییاشان اینقدر پولدار بود؟ پس چرا تمام آن مدتی که داشتن بدبختی میکشیدن، اثری ازش نبود؟ هیچ حس خوبی نسبت بهش نداشت؛ اما تنها کسی بود که میتوانست از خواهرش مراقبت کند.
-ممنونم، من دیگه میرم.
به سمت ارباب مرگ برگشت که منتظر بهش خیره شده بود. سرش را پایین انداخت و به سختی گفت: «اون اینجا نیست..پس..میشه منو پیش داییم ببری؟»
جینیونگ از نگاه سرد ارباب مرگ لرزید و با حرفش کمی خیالش راحت شد.
-باشه ولی باید قبلش چیزی بخورم، به لطف تو بیشتر انرژی معنویم خالی شده.
اریک حتی اگر ارباب مرگ هم باشد، برای رد شدن از مرز دنیای زیرین و انسانها باید انرژی زیادی را مصرف کند و برای جبران انرژی، باید غذا بخورد.
جینیونگ کمی هول شد.
-البته! اینجا..اینجا یه رستوران هست، بیشتر سر راهیه.
ارباب مرگ با بیتفاوتی گفت: «همون خوبه، راه بیوفت.»
سرتکان داد و جلوتر از ارباب مرگ به راه افتاد. آن محل را خیلی خوب میشناخت و با رسیدن به مغازه قدیمی و محبوبش لبخندی روی لبش نشست. به رستوران کوچک اشاره کرد و گفت: «اونجا.»
اخم های اریک درهم شد و این برای جینیونگ چندان خوشایند نبود. با لحن بدی گفت: «همچین جای کثیفی هم مگه غذا میخورن؟»
به جینیونگ کمی برخورد. هیچوقت فراموش نمیکرد که با خواهرش برای دفعات زیادی اینجا میاومد. برای جینیونگ آن جای حقیر مثل یک رستوران مجلل بود. با خجالت گفت: «متاسفم، فقط همین این نزدیکیه.»
ارباب مرگ با بیمیلی سر تکان داد و عصبی گفت: «چارهای نیست، برو داخل.»
جینیونگ پردۀ پلاستیکی را کنار زد و داخل مغازه شد. به محض وارد شدن، بوی گوشت خوک و گاو کباب شده، شکمش را به قار و قور انداخت. فضای مغازه کمی گرم ولی قابل تحمل بود. جینیونگ به سمت میزی رفت و اول منتظر شد که ارباب مرگ روی صندلی مورد نظرش بشیند. اریک با بیمیلی روی صندلی کوچک روبه روی میز دایرهشکل نشست. کلا چهار تا صندلی دور میز بود. ارباب مرگ اشاره به صندلی کناریاش کرد و گفت: «اینجا بشین.»
جینیونگ با تعجب و نگرانی لبش را گزید. قبلا هیچ وقت کنار ارباب مرگ، آن هم سر میزغذا ننشسته بود. آخرین و اولین باری که با ارباب مرگ غذا خورد، اتفاق خوشایندی نیوفتاد...
با یادآوری آن روز داغ کرد و سریع روی صندلی کناری ارباب مرگ نشست. اریک پوزخندی زد و زمزمه کرد: «نمیخواد تعجب کنی که چرا سر این میز میتمرگی. توی دنیای انسانا نباید جلب توجه کنی، هنوز نفهمیدی؟»
جینیونگ سرش را پایین انداخت. میتوانست همانجا داد بزند و از بقیه کمک بخواهد. مطمئنا بقیه هم توجهاشان به آن سمت جلب میشد؛ اما خوب میدانست که یک لشکر انسان هم نمیتوانند با ارباب مرگ مقابله کنند. فقط اوضاع را برای خودش سخت میکرد. پیشخدمت با خوشرویی به سمت میزشون رفت.
-روز خوش آقایون. چی باید براتون بیارم؟
ارباب مرگ به منوی پوسیده روی میز نگاه کرد. جینیونگ با خود فکر کرد که آیا ارباب مرگ هم برای او غذایی درست و حسابی میگیرد؟ غذایی جز لوبیا، نان یا سیب زمینی؟
اریک گفته بود که نباید جلب توجه کنند. او سرش را بالا برد و با خونسردی گفت: «دوتا سوپ گوشت.»
پیشخدمت همانطور که یادداشت میکرد، سرتکان داد. جینیونگ برای هزارم در امروز لبش را گزید، احتمالا آخرین غذای درست و حسابی عمرش خواهد بود؛ اما باز هم نمیتوانست لبخندش را پنهان کند. واقعا حالش از خودش بههم میخورد. پیشخدمت رفت و ارباب مرگ با خونسردی گفت: «بعد از اینکه غذامون رو خوردیم، باید سریع داییت رو پیدا کنی چون دیگه صبرم داره تموم میشه.»
جینیونگ تند تند سر تکان داد و با مکث طولانیای مردد گفت: «ممنونم.»
پوزخندی روی لبهای اریک نشست.
-پس غیر عذرخواهی، بلدی تشکر کنی؟ باید بیشتر از اینا متشکر باشی. همین که داری نفس میکشی، یه دلیله.
جینیونگ گوشۀ لباسش را فشرد و معذبانه نگاهش را از ارباب مرگ گرفت. همیشه توی هر کلمهاش، تحقیر و توهین دیده میشد، برای همین حرف زدنش برای جینیونگ کمی استرسآور بود، ترجیح میداد اصلا با او همکلام نشود! ارباب مرگ با بیتفاوتی قاشق را برداشت و با دستمال کاغذی تمیزش کرد. حتی قاشقهایشان هم از نظرش کثیف بودند. با خونسردی پرسید: «تو مگه ننه بابا نداری که مراقب خواهرت باشن؟ چرا پیش داییته؟»
جینیونگ جا خورد و به چشمان بیتفاوت ارباب مرگ خیره شد. انتظار نداشت که او دربارهٔ خانوادهاش پرس و جو کند. او ارباب مرگ بود. شاید چون فقط حوصلهاش سر رفته، میخواهد با کسی حرف بزند؟! آهی کشید و گفت: «مادرم وقتی نوجوون بودم مرد، پدرم هم آدم خوبی نبود که دلم رو پیشش گرم کنم. فکر کنم بدونی، خواهرم مریضه و من تنها کسیم که داره.»
جوری حرف میزد که انگار با خودش صحبت میکند. ارباب مرگ نگاهش به چهرۀ درهم آدمیزاد افتاد. با خونسردی قاشقش را روی میز گذاشت و گفت: «پس بذار بپرسم، میدونی چهجوری بعد از سه سال پیدات کردم؟»
ابروهای جینیونگ بالا پرید و شوکشده سرش را بالا برد. حقیقتش هیچوقت بهش فکر نکرده بود و حالا که موضوعش پیش آمد، نمیتوانست حدس بزند که واقعا ارباب مرگ چگونه پیدایش کرده.
اریک همانطور که به روبهرویش خیره بود گفت: «لیستهای مرگ هیچوقت چیزی رو اشتباه نمیگن، برای همین میدونستم که یه روزی میمیری و پیدات میکنم؛ اما خب انتظار این یکی رو نداشتم چون...» نگاه سردش لرزهای به تن جینیونگ انداخت.«اسم خواهرت توی لیست مرگ پیداش شد.»
YOU ARE READING
Lord of Death
Horrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...