چشمهای جینیونگ تا حد امکان گشاد شد و قلبش از حرکت ایستاد. نمیتوانست متوجۀ حرف ارباب مرگ بشود. او گفت: «خواهرت قرار بود حدود یک ماه پیش بهخاطر بیماری قلبی بمیره ولی نمرد، میدونی چرا؟»
دستان جینیونگ مشت و زبانش لال شد. بدون هیچ حرکت اضافهای به دهان ارباب مرگ خیره شد.
-چون تو چرخه زندگی رو عوض کرده بودی. اگه اون شب میمردی، خواهرت هم یک ماه پیش میمرد؛ اما زنده موندی و خواهرت رو هم زنده نگه داشتی.
نفس جینیونگ برای لحظهای قطع شد و نمیتوانست به چیزی فکر کند. یعنی ارباب مرگ از طریق خواهرش، او را پیدا کرده بود. ناگهان بغض راه گلویش را بست و گونههایش از اشک خیس شد. اخمهای ارباب مرگ درهم شد و با غیض پرسید: «چته؟ ناراحتی خواهرت زنده مونده و بخاطرش پیدات کردم؟ منم اونقدر ناراحتم که میخوام همین الان گردنتو خرد کنم.»
جینیونگ فینفین کنان اشکهایش را پاک کرد و با لبخند تلخی گفت: «خیلی خوشحالم! اینکه تونستم لااقل براش یه کاری بکنم.»
اخمهای اریک غلیظ تر شد و به آن انسان ضعیف نگاه کرد. همچین انتظاری را از یک انسان نداشت. او به جای پشیمانی از اینکه آن شب زنده مانده، از خوشحالی گریه میکرد. انسانها واقعا موجودات احمقی بودند. فکر میکرد به اندازه کافی جینیونگ را از زنده ماندنش پشیمان کرده؛ اما اینطور نبوده. جینیونگ نفس عمیقی کشید و با صدای گرفتهای گفت: «چرا بهم این موضوع رو گفتی؟»
ارباب مرگ با خونسردی گفت: «باید بدونی که به خاطر تو، دوتا روح از دستم در رفته، حسابت اونقدر سنگین هست که دیگه هیچوقت خواهرتو نبینی.»
جینیونگ با مکثی طولانی سر تکان داد و دیگر هیچچیزی نگفت؛ اما ته دلش نمیتوانست خوشحال نباشد. همیشه فکر میکرد برادر خوبی برای جینیانگ نبوده است؛ اما حالا که میدانست جانش را نجات داده، کمی آرامش گرفت.
پیشخدمت کاسههای سوپ را روی میز گذاشت. جینیونگ با بوی گوشتی که در دماغش پیچید، تازه متوجه شد که چقدر گشنه است. نیمنگاهی به ارباب مرگ انداخت که با بیمیلی قاشقش را برداشت و داخل سوپ فرو کرد. بزاق دهانش را فرو داد و قاشقش را برداشت. با گذاشتن اولین قاشق در دهانش، لبخند پررنگی روی لبش نشست. گوشت آبدار بود و وقتی میجویدش، توی دهانش مزه فوقالعادهای را به وجود میآورد. به مدت یک ماه تنها غذایش لوبیا، نان و سیب زمینی بود، خوردن آن غذای ساده برایش بینظیر بود. فورا قاشق بعدی را توی دهانش گذاشت؛ اما صدای ارباب مرگ به سرفهاش انداخت.
-مزهاش افتضاحه.
جلوی دهانش را گرفت و به آرامی سرفه کرد. عدۀ کمی که توی رستوران حضور داشتند، توجهاشان به میز آنها جلب شد. وقتی گلویش صاف شد به ارباب مرگ خیره شد که با اخم او را برانداز میکرد. اریک با تمسخر گفت: «واقعا برای خوردن همچین چیز حقیری میخندی؟ پس چرا وقتی میخوام از غذاهای همهچی تمومم بهت بدم، گریه میکنی؟»
جینیونگ لبش را گزید و زیر چشمی اطراف را بررسی کرد. دیگر کسی توجهاش به این سمت نبود. جواب ارباب مرگ واضح بود. غذایی که ارباب مرگ میداد، زورکی و ناخوشایند بود؛ اما ارباب مرگ متوجۀ این موضوع نشد. یونگ به آرامی قاشقش را برداشت و به خوردن آن سوپ بینظیر ادامه داد. اریک پوفی کشید و با بیمیلی مشغول شد. برای گرفتن انرژی معنوی، مجبور به خوردن آن غذای حقیر بود.
YOU ARE READING
Lord of Death
Horrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...