جینیونگ لبش را گزید و نگاه ملتمسانهای به ارباب مرگ انداخت. نمیخواست خواهرش از رابطۀ آنها بویی ببرد. اریک با بیتفاوتی نگاهش را از آدمیزاد گرفت و گذاشت که خودش حرف بزند. جینیونگ لبخند زورکیای به خواهر اخمویش زد و گفت: «خواهر کوچیکه، من یهسری مسائل کاری برام پیش اومده بود که بهخاطرش حتی نتونستم باهات تماس بگیرم.»
داییشان اخم کرد و پرسید: «چهجور مسائل کاریای پسرم؟»
جینیونگ هنوز به آن مرد اعتماد چندانی نداشت و خودش را موظف به جواب دادن نمیدانست. بیتوجه به او نگاهش را گرفت و به خواهرش گفت: «خوشحالم که توی این مدت حالت اینجا خوب بوده.»
-اصلا اینطور نیست. من همش نگران تو بودم. تازه دایی گفت که میتونی با ما زندگی کنی. اورابونی، لطفا دیگه اینجوری ولم نکن.
لبخند غمگینی روی لبان جینیونگ نشست و احساس کرد که قلبش درحال تکه پاره شدن است. درست و حسابی نمیتوانست با نگاه خواهرش چشم توی چشم شود. لبخند زورکیای زد و فنجان قهوهاش را برداشت. دایی از آن سکوت استفاده کرد و گفت: «فکر کنم تاحالا پیش نمیومده که ما دوتا باهم صحبت کنیم. من کیم مینهیونگ هستم، منو مادرت رابطه خیلی خوبی باهم داشتیم.»
اخمهای جینیونگ درهم شد؛ اما جینیانگ لبخند گرمی روی لبش نشست. دستان سردش را دور فنجان قهوهاش حلقه کرد و با غیض گفت: «اگه اینطوریه، پس چرا الان پیداتون شده؟ وقتی مادرمون مرد کجا بودین؟»
لبخند مینهیونگ و جینیانگ خیلی سریع محو شدند. ارباب مرگ با خونسردی قهوهاش را مزهمزه کرد. جینیانگ بازوی برادرش را چنگ زد تا از دعوای احتمالی جلوگیری کند. دایی لبخند زورکیای زد و گفت: «جینیونگ، میدونم دلخوشیای ازم نداری؛ اما من فقط برای کمک اومدم. من نتونستم از خواهرم مراقبت کنم و خودم رو موظف میدونم که از خواهرزادههام مراقبت کنم.»
دستهای جینیونگ مشت شد و گفت: «وقتی هوای مادرم رو نداشتی، انتظار داری باور کنم که هوای خواهرم رو داری؟»
-اورابونی!
-بعد از این همه سال چرا اومدی؟
این حرف جینیونگ، سرشار از خشم بود. او آنقدر سختی کشیده بود که فقط میخواست آنها را سر یکی خالی کند. به هر حال او نمیتوانست خواهرش را به کس دیگری بسپارد. در حقیقت آن بحثها بیفایده بود و سرانجامی نداشت؛ در آخر او کسی بود که نه از مادرش و نه از خواهرش توانست محافظت کند. مینهیونگ با سردرگمی دنبال جملهای برای آرام کردن خواهرزادهاش بود؛ اما جینیونگ از جایش بلند شد و گفت: «منو ببخشید، باید برم دستشویی.»
دایی سریع سرتکان داد و به راهروی سمت چپ اشاره کرد.
-اونجا دستشوییه.
جینیونگ سرتکان داد و بدون لحظهای وقفه، به سمت دستشویی رفت.
آب را به صورتش زد و به چهرۀ بیروحش در آینه خیره شد. حق با خواهرش بود، او قیافهاش تغییر کرده بود، خیلی شکستهتر به نظر میرسید. با ناراحتی شیر آب را بست و وقتی سرش را بالا آورد با چهرۀ خونسرد ارباب مرگ مواجه شد. شوک شده از جا پرید و سریع سمتش برگشت. همانطور که از شدت ترس قلبش تند میزد، دستش را روی سینهاش قرار داد. پرسید: «اینجا چیکار میکنی؟»
ارباب مرگ پوزخندی زد و چند قدم به سمت او برداشت. جینیونگ با نگرانی چند قدم عقب رفت؛ اما وقتی به میز توالت برخورد، متوجه شد راه فراری ندارد. ارباب مرگ بدنش را به او چسباند و صورتش را در یک میلی متریاش قرار داد. جینیونگ با ترس گفت: «اینجا نه! ممکنه بفهمن، لطفا!»
اریک با تمسخر گفت: «از کی تو دستور میدی؟ بهت گفتم که معطلم نکن و سریع خداحافظیات رو بکن؛ ولی انگاری خوب توی گوشت فرو نرفته.»
به یک دفعه زیر بغل او را گرفت و روی میز توالت گذاشتش. به محض اینکه دستش را روی دکمههای پیراهنش گذاشت، جینیونگ با وحشت گفت: «خواهش میکنم، اینجا نه! قول میدم برگشتیم، مخالفتی نکنم.»
-مخالفت کردن و نکردنت، برام فرقی نداره. اگه میخوای نفهمن صداتو خفه کن.
با این حرف، کل امید جینیونگ از بین رفت و از بدبختیهای زیادش بغض کرد. اریک دکمههای او را کامل باز و شروع به گاز گرفتن آن گردن خوش فرم کرد. جینیونگ احساس کرد که ارباب مرگ از هرموقع دیگری حریص تر گاز میزند و مارک میگذارد. لبش را گزید تا هرجورشده صدای نالههایش بلند نشود. نباید میگذاشت که خواهر کوچکش چیزی بفهمد. اریک او را از روی میز برداشت و برگردوندش. جینیونگ به اجبار روی میز خم شد و احساس کرد که شلوارش در حال پایین آمدن از پاهایش است. حتی بعد از چندین رابطه، نمیتوانست لرزش بدنش را پنهان کند. به محض فرو رفتن انگشت ارباب مرگ، دستش را جلوی دهانش گرفت.
-بعد این همه سکس، هنوزم تنگی. انگار باکرهای.
حلقههای اشک در چشمان جینیونگ جمع شد اما نتوانست وقتی خواهر کوچکش آن بیرون بود، گریه کند. توی هر رابطهی آنها، ارباب مرگ، جینیونگ را به تمسخر میگرفت، با اینحال او هنوز به آن توهین ها عادت نکرده بود. هردوی آنها خوب میدانستند که تا قبل از ارباب مرگ جینیونگ باکره بود. نفسهای عمیق میکشید اما هنوز احساس خفگی میکرد.
ارباب مرگ بعد از فرو کردن دو انگشتش، دیک بزرگش را درآورد. جینیونگ ترجیح میداد که مثل همیشه آن صحنهها را تماشا نکند تا شاید کمتر درد را احساس کند، برای همین نگاهش را از دیوار سرامیک روبهرویش نگرفت. اریک خیلی سریع دیکش را فرو کرد که نفس جینیونگ هم در سینهاش حبس شد.
با دو دستش جلوی دهنش را گرفت و آرنجهایش را روی میز تکیه داد. هنوز آمادگیای پیدا نکرده بود که ارباب مرگ دیکش را عقب و جلو برد. نفس های عمیق کشید و با تمسخر گفت: «وقتی میبینم اینجوری خودتو خفه میکنی، نمیتونم آروم باهات بگیرم. دلم میخواد بدونم تا کی میتونی نالههاتو خاموش کنی.»
درد و بغض جینیونگ را خفه میکرد. بدنش میلرزید و بیشتر وزنش روی میز توالت قرار داشت. ارباب مرگ محکم دیکش را در درون او فرو میکرد و صدای برخوردش به آرامی توی دستشویی میپیچید.
جینیونگ مرگ را جلوی چشمانش دید و چشمانش در حال سیاهی رفتن بودند. از شدت ضربههای ارباب مرگ، باسنش میسوخت و یکم بیحس شده بود. وقتی احساس کرد که در مرز بیهوش شدن است، ارباب مرگ داخل او ارضا شد و دیکش را بیرون آورد. شلوارش را بالا کشید و زیر آب دستانش را شست. جینیونگ حتی توانایی راست کردن بدنش را نداشت و توی همان استایل، خم شدهٔ روی میز، تند تند نفس میکشید. ارباب مرگ به سردی همیشگی در اتاقک دستشویی را باز کرد و گفت: «زودباش بیا بیرون، وگرنه احتمالا اونا میان دنبالت.»
صدای بسته شدن در بلند شد اما لرزش بدن جینیونگ غیرقابل توقف بود. فقط حرفی که ارباب مرگ زد، باعث شد که کمی کمرش را صاف کند. با درد زیر دلش را گرفت. خیلی بد و ناجور تیر میکشید. آرام خم شد و با دست های بیجانش، شلوارش را بالا کشید، خوشبختانه شلوارش خیس نشده بود. به سختی دکمه هایش را بست. دست و صورتش را زیر آب شست و سپس نگاهش به آینه افتاد. چشمانش بیروح و ناامید بهنظر میرسیدند. او دیگر امیدی برای فرار نداشت و توی هر سکس، میفهمید که فردایش سکس دیگری خواهد بود. به خاطر خواهرش لبخند بیجون و زورکیای توی آینه زد؛ اما آن لبخند بیشتر شبیه به پوزخند بود، انگار آینه داشت به او پوزخند میزد.
از دستشویی خارج شد و به سمت پذیرایی برگشت. جینیانگ با دیدن برادرش، نگران گفت: «اورابونی، حالت خوبه؟! رنگ و روت پریده. خیلی توی دستشویی بودی.»
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Lord of Death
Ужасыنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...