به نظر میاومد که زمان تو کوهستان جریان نداشت و یک ماه تو یه چشم بهم زدن تموم شد. شن لیانگشن، با زخمهایی که حالا تا حد قابل توجهی خوب شده بودن، تصمیم گرفت به فرقه خودش برگرده. قبل از رفتن، آویز کمربندش رو باز کرد. اون آویز از یک تیکه یین و یک تیکه یانگ درست شده بود و اون تیکه یین رو به عنوان نشونهای برای حرفها و مذاکرات آیندهشون، به چینچینگ داد.پزشک، این بار بخاطر تصورات ممنوعهای که با علاقه توی ذهنش نقش بسته بود، رسمیتر از قبل رفتار کرد. اون تمام لبخندها، شوخیها و حرفهاش رو مخفی کرد و مرد رو بدرقه کرد: «با اینکه من نمیتونم اون بیرون ببینمتون، شن-هوفا، ولی آرزو میکنم سفر امنی پیش روتون باشه.»
با رفتن شن لیانگشنگ، چینچینگ دوباره توی کلبه کوچیکش تو کوهستان تنها بود، اما به نظر میرسید که روح اون مرد توی اون اطراف سرگردون مونده بود.
وقتی داشت تنهایی پشت میز غذا میخورد، یادش افتاد که هر وقت اون مرد غذا توی بشقابش میذاشت، نمیتونست جلوی خودش رو بگیره که به دستهاش توجه نکنه.
شن لیانگشنگ پوستی رنگ پریدهتر از حد معمول داشت. انگشتهاش بلند و باریک و استخوانی بودن. پینههایی که باید یک شمشیر باز روی دستهاش میداشت غیر قابل تشخیص بودن ولی با یه نگاه هرکسی میتونست متوجه بشه که این دستها به یک رزمی کار تعلق دارن. کسی که میتونست با دستهای خالی سر یکی رو از تنش جدا کنه. چند بار اونقدر غرق نگاه کردنش شده بود که نگاهش از روی دستها، به چوب غذا و تا لبهای مرد ادامه پیدا میکرد. اون حرکت لبهاش رو میدید که غذا رو با دقت میجویدن. اما با خودش فکر میکرد که اصلا توجه نمیکنه که داره گوشت و ماهی میخوره یا توفو و سبزی و کلا فرقی بینشون نمیذاره.
شاید یک وعده غذایی چیزی بیشتر از قورت دادن غذا برای اون مرد نبود.
«بله؟» یک بار خیره شدن چین چینگ مدت زیادی طول کشید و شن لیانگشنگ رو تحریک کرد تا ازش دلیل خیره شدنش رو بپرسه. صدای مرد با نارضایتی همراه نبود، اما برای برگشتن چین چینگ به واقعیت بیش از حد کافی بود.
«هیچی. این باعث خجالت میزبانی که من باشم میشه که ببینم طعم غذا برای مهمونم انقدر معمولی و یکنواخته.» چین چینگ لبخندی مودبانه به لب داشت ولی داشت مخفیانه ازش میپرسید که مزه غذای توی دهنش چطوره.
«این اصلا جای نگرانی نداره.»
چینچینگ در حالی که لبخند میزد با خودش فکر کرد انگار براش اصلا مزهای نداره. انگار که اون مرد نتونسته بود هیچ مزهای تو زندگیش بچشه.
گاهی وقتی چین چینگ با کتاب و یک فنجون چای مرغوب کنار پنجره مینشست، مردی رو میدید که هنوز با شمشیرش توی حیاط تمرین میکنه.
YOU ARE READING
Living to Suffer / Persian Translation
Ação↝ ᴛɪᴛʟᴇ: ᝰ* Living to Suffer ☂💔 ᝰ* Huo Shou Zui ↝ ᴀᴜᴛʜᴏʀ: ᝰ* Tang Jiuqing 🐍 ↝ᴇɴɢʟɪsʜ ᴛʀᴀɴsʟᴀᴛᴏʀ: ᝰ* Chinese BL Translations 🎋 ↝ ɢᴇɴʀᴇ: ᝰ* Drama, Historical, Mature, Romance, Smut, Tragedy, Wuxia, Yaoi 💦 ↝ sᴛᴀᴛᴜs ɪɴ ᴄᴏᴏ: ᝰ* 20 Chapters (Comple...