♡︎پارت 6♡︎

1.4K 246 29
                                    

حدود یک ساعتی از وقتی که داشتن حرف میزدن گذشته بود و تمام مدت کوک فقط به زمین جلوی پاهاش خیره شده بود و افکار مختلفی به ذهنش هجوم آورده بودن

ملکه ی مادر در مورد اینکه بزودی باید یک مراسم بزرگ و رسمی برای ازدواج کوک و تهیونگ بگیرن کلی صحبت کرده بود و کوک تنها چیزی که از حرفاش فهمیده بود این بود که یک هفته ی دیگه باید مراسم بگیرن و تو این یک هفته کلی کار هست که باید انجام بدن ولی حتی یکی از اون کار هارو هم متوجه نشده بود!

فعلا تمام فکرش پیش مادرش بود و هر کاری می‌کرد اون صحنه ی قتل لعنتی از جلوی چشماش کنار نمی‌رفت!

ته که تمام مدت متوجه ی درگیری های ذهنی جفتش شده بود به آرومی دستشو روی شونه ی امگا گذاشت و به خودش نزدیک ترش کرد

_کوک میخوای برگردیم ب آخه قصر؟

کوک با شنیدن صدای بم آلفا از افکارش بیرون اومد و با قیافه ی گیجی به جفتش نگاه کرد

+هوم؟ چیزی گفتی؟

_گفتم میخوای برگردیم به قصر؟ بنظر میزون نمیای

+آ.. آره اگه میشه..

ته سرشو تکون داد و از سر جاش بلند شد
_مادر فکر میکنم دیگه باید بریم یک ساعتی شده که اینجا هستیم

"°ذهن امگات خیلی به هم ریخته اس سعی کن تا یک هفته ی دیگه آرومش کنی "

ملکه ی مادر با استفاده از قدرت هاش اینو تو ذهن تهیونگ گفت و با لبخند از سر جاش بلند شد

°میتونید برید

-چند وقت دیگه میبینمت ته

_مواظب خودت باش هیونگ

ته بعد از اینکه جین رو بغل کرد به سمت کوک برگشت، کوک هم بعد از احترامی که به ملکه ی مادر و جین گذاشت دست آلفا رو گرفت و به سمت خروجی قصر حرکت کرد

بعد از خارج شدن از قصر ته به کوک کمک کرد تا روی اسب بشینه و بعد خودش پشتش نشست و افسار رو بدست گرفت

سعی کرد با سرعت بیشتری حرکت کنه تا زودتر به قصر برسن

در طول راه امگا چیزی نمی‌گفت و آلفا هم که میدونست کوک شرایط روحی بدی رو میگذرونه اذیتش نمی‌کرد و تمام مدت سکوت کرده بود

بعضی وقتا سکوت کردن و خیره شدن به یک نقطه خیلی دردناک تر از گریه کردن هستش و کوک دقیقا در همین شرایط بود، درسته که به آلفا گفته بود که بهش اعتماد کرده اما یک جایی در اعماق قلبش شدیدا ترسیده بود، اونقدر ترسیده بود که حتی دیگه از بیرون توان نشون دادن واکنشی رو نداشت، به خوبی میدونست که الفاش چقدر مواظبشه و بهش اهمیت میده اما اگر خوی وحشی و بی رحم خون آشامیش هم فعال بشه باز هم همینقدر مهربونه؟؟ این سوالات مثل یک تیغ روی مغزش خراش مینداختن و نگران و عصبیش کرده بودن

𝑤ℎ𝑎𝑡 𝑤𝑖𝑙𝑙 ℎ𝑎𝑝𝑝𝑒𝑛? ❥︎Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon