Part 18

608 56 3
                                    

چشم‌هایش به سختی باز شدند. با سردرد شدیدی سرجایش نیم خیز شد. خبری از ارباب مرگ نبود و باز هم توی اتاق تنها به‌نظر می‌رسید. دومین‌بار بود که روی تخت او بیدار می‌شد و کمی این موضوع خوشحالش کرد. خوشحالی از این‌که لازم نیست روی آن قالیچه سفت بخوابد.
پتو را از روی خودش کنار زد و از تخت پایین آمد. لباس‌های دیروزش دیگر روی زمین نبودند. ناگهان در اتاق باز شد و جین‌یونگ با شوک و وحشت سمت در برگشت؛ اما به جای ارباب مرگ، یک غول ترسناک داخل شد. هنوز طرف‌های صبح بود و احتمالا آن غول برای غذا نیامده داخل. جین‌یونگ با نگرانی و خجالت گوشۀ پیراهنش را گرفت و پایین کشید. غول با چشم‌های ترسناکش انسان را برانداز کرد و گفت: «ارباب گفتن که ببرمت پیششون.»
بهت‌زده غول را نظاره کرد. یعنی قرار بود که از این اتاق بیرون برود؟
هیجان‌زده یک قدم جلو رفت اما با یادآوری سرو وضعش مکث کرد. او نمی‌توانست فقط با یک پیراهن جلوی آن همه غولی که بیرون بودند، راه برود. با خجالت گفت: «می‌شه..یه باکسر بهم بدی؟»
غول نگاهش را به پایین تنۀ آدمیزاد انداخت که او هم با شرم پیراهنش رو بیشتر پایین کشید. با تحقیر گفت: «همه می‌دونن که زیر خواب اربابی. نیازی به این‌کارا نیست.»
لرزش صدای جین‌یونگ به وضوح دیده شد.
- خواهش می‌کنم، ممکنه ارباب مرگم همین‌و بخواد.
تنها کاری که از دستش برمی‌آمد، استفاده از نام "ارباب مرگ" بود. خودش خوب می‌دانست که توی این دنیا هیچ ارزشی ندارد؛ ولی باز هم نمی‌توانست حیایش را کنار بگذارد. معلوم بود که غول از حرف انسان چندان خوشش نیامده؛ اما سر تکان داد و گفت: «همین‌جا صبر کن تا برگردم.»
جین‌یونگ با خوشحالی لبخند زد و رفتن غول را تماشا کرد. برای بیرون رفتن از آن اتاق تاریک، هیجان‌زده بود.
لبش  را به دندان گرفت و مدام طول اتاق را طی می‌کرد. هیچ‌وقت دنیای  زیرین را ندیده بود و کمی کنجکاو به‌نظر می‌رسید. شاید آن بیرون شخص خوبی باشد و بتواند کمکش کند.
در اتاق باز شد و به محض این‌که به سمت در برگشت، چیزی به سمتش پرتاب شد. با تعجب باکسر را توی هوا گرفت. غول با کلافگی گفت: «زودباش، تا همین الان خیلی ارباب رو معطل کردی.»
سر تکان داد و خیلی سریع باکسر را تنش کرد. غول از اتاق بیرون رفت و او هم با تردید به دنبالش راه افتاد. با خارج شدن از اتاق، نگاه حیرت‌زده‌اش به پنجرۀ بزرگ و قدی روبه رویش افتاد. چیزی که باعث تعجبش شد، آن آسمان قرمز رنگ بود. آسمان قرمز فضای راهرویی که آخرش به پله‌ها ختم می‌شد را تاریک می‌کرد. لنگ‌لنگان به پنجره نزدیک‌تر شد و وقتی نگاهش به زمین‌های قرمز رنگ و بدون هیچ موجود زنده‌ای افتاد، بدنش لرزید. رودخانه‌ای در آن دور دست‌ها در بیابان دیده می‌شد اما آب رودخانه سبز رنگ بود، بیشتر شبیه رودخانه‌ای از لجن. آن دنیای ناآشنا ترسناک‌ بود.
صدای کلافهٔ غول او را به خودش آورد.
- یالا بیا.
هنوز کامل از شوک بیرون نیامده بود که آرام سرتکان داد. غول از پله‌های مارپیچ پایین رفت و جین‌یونگ هم به دنبال او افتاد. پله‌ها زیاد و طولانی بودند. گهگاهی به یک طبقه می‌رسیدند ولی طبقۀ مورد نظر غول نبود. جین‌یونگ تازه متوجه شد که قصر ارباب مرگ بزرگ‌تر از آنی است که فکرش را می‌کرد. توی هر طبقه یک راهروی بلند بود که حتی آخرش هم به سختی دیده می‌شد و جین‌یونگ توی بالاترین طبقه قصر زندانی بوده.
آب دهانش را قورت داد و همان‌طور پشت سر غول حرکت کرد. قبلا خیلی احمق بود که سعی می‌کرد از راه هواکش فرار کند. برای همین ارباب مرگ نسبت به این موضوع کاملا بی‌تفاوت بود. او نه تنها نمی‌توانست از قصر خارج شود، بلکه نمی‌توانست از دنیای زیرین هم به تنهایی بیرون برود.
بالاخره غول توی یک طبقه ایستاد و وارد راهرو شد. جین‌یونگ کمی تند تر راه رفت تا به قدم های بلند غول برسد. دلش نمی‌خواست توی آن قصر بزرگ و ترسناک گم بشود.
گهگاهی سر راهشان به غول‌های دیگر برمی‌خوردند؛ ولی هیچ‌کدامشان به همدیگر سلام هم نمی‌دادند. تنها نگاه‌های بیشترشان روی آن آدمیزاد کوچک می‌لغزید.
وقتی غول به دَرِ مورد نظرش رسید، تقه‌ای به در زد. با احترام گفت: «ارباب، آدمیزاد رو آوردم.»
- بفرستش.
صدای ارباب مرگ از داخل اتاق، رسا و واضح بود. جین‌یونگ فرصت عکس‌العمل نشان دادن را نداشت و بازویش توسط غول گرفته شد. در اتاق را باز کرد و او را به داخل اتاق هل داد. با کوبیده شدن در، به خودش لرزید و سرش را بالا برد. چشم‌هایش از تعجب گشاد شدند. قفسه های بزرگ کتاب همه جا دیده می‌شد. قفسه‌ها بزرگ و بلند بودند، به طوری که به هر طرف سر می‌چرخاندی، کتاب می‌دیدی. فضای کتابخانه مانند دیگرجاهای قصر روشن نبود و کمی هم ترسناک به‌نظر می‌رسید. آب دهانش را قورت داد و صدای ارباب مرگ او را از جا پراند.
- چرا اون‌جا ماتت برده؟
جین‌یونگ مسیر صدا را دنبال کرد و نگاهش به ارباب مرگ افتاد که پشت میز بزرگ و خیلی دوری نشسته بود. به خودش تکانی داد و از بین قفسه‌ها گذشت. به نزدیکی میز رسید و همان‌جا ایستاد. ارباب مرگ با نگاه سردش به او خیره شد. به کنار صندلی‌اش اشاره کرد.
- بیا اینجا.
یونگ با استرس سرش را پایین انداخت و با قدم های آرام کنار ارباب مرگ ایستاد. از این‌که لااقل لباس زیر داشت، خیالش راحت بود! اریک پوزخندی به قیافۀ نگران آدمیزاد زد و گفت: «قصر رو دیدی؟ خوشت اومد؟» در اصل نظر جین‌یونگ برایش مهم نبود. فقط می‌خواست بداند که او چه جوابی برای گفتن دارد.
پارک جین‌یونگ به چشم‌های سرد ارباب مرگ خیره شد و نیم‌نگاهی هم به برگه‌های روی میزش انداخت. زمزمه کرد: «خیلی بزرگ بود...و ترسناک.»
اریک با خنده سرش را تکان داد و گفت: «البته که این‌طوره. چون دیشب پسر خوبی بودی، گذاشتم از اتاق بیای بیرون. پس الانم پسرخوبی باش.»
دستانش را مشت کرد و سرش را پایین انداخت. با ناراحتی پرسید: «برات چی‌کار کنم؟»
-بازش کن و بخورش.
اریک انگشت اشاره‌اش را به سمت شلوارش گرفت. جین‌یونگ مثل همیشه بغضش را قورت داد و سر تکان داد. روی زانوهایش نشست و دست‌های لرزانش را به سمت زیپ شلوار او برد. پس از پایین کشیدن لباس زیرش، دیک بزرگ ارباب مرگ جلوی چشمانش آمد. با خجالت لبش را به دندان گرفت و ابروهای ارباب مرگ بالا پرید.
-تو هنوزم خجالت می‌کشی؟ هرکی باشه، فکر می‌کنه باکره‌ای. زودباش کارت‌و بکن.
پرده‌ای از اشک جلوی چشمانش را گرفت. ارباب مرگ همیشه می‌خواست به او یادآوری کند که دیگر پاک و دست‌نخورده نیست. واقعا بی‌رحمانه بود، همان‌طور که از ارباب مرگ انتظار می‌رفت. با فک لرزان از بغض سنگینش دهانش را باز کرد. دیک او را به سختی توی دهانش جای داد؛ اما برای ارباب مرگ کافی نبود. دستش را توی موهای نرم جین‌یونگ فرو کرد و سرش را به جلو کشید، به‌طوری که دیک ارباب مرگ به حلق یونگ برخورد کرد. او عق زد ولی نتوانست دهانش را بیرون بیاورد.
-خوب کارت‌و بکن تا همین الان به فاک ندادمت!
حرف ارباب مرگ واضح و دردناک بود. اشک‌هایش سرازیر شدند و همان‌طور که دست ارباب مرگ توی موهایش فرو رفته بود، سرش را عقب و جلو برد. احساس می‌کرد دیک ارباب مرگ بزرگ‌تر از قبل شده است، انگار تحریک شده باشد!
اریک با اخم‌های درهم به چهرۀ قرمز و کیوت آدمیزاد خیره شد. او در هر زاویه زیبا به‌نظر می‌آمد، به طوری که می‌خواست آن گونه‌های سرخ را گاز بگیرد. آن آدمیزاد مال او بود و این احساس که هیچ‌کسِ دیگر نمی‌توانست او را داشته باشد، موجب غرورش می‌شد. هیچ‌کس جز او نمی‌توانست آن بدن بلوری را لمس کند.
- کافیه.
سر آدمیزاد را عقب کشید و زیپ شلوارش را بست. جین‌یونگ با تعجب سرفه کرد. باورش نمی‌شد که ارباب مرگ بدون آن‌که توی دهانش ارضا شود، او را رها کرده بود!
گلویش صاف شد و اشک‌هایش را پاک کرد. نکند ارباب مرگ از کارش راضی نبوده و می‌خواهد الان با او سکس کند؟
با صدای لرزانی گفت: «من..من بد انجامش دادم؟»
اریک با خونسردی صندلی‌اش را به سمت میز چرخاند و قلمش را برداشت. گفت: «همیشه افتضاح انجامش میدی، پس چرا این دفعه دربارش کنجکاو شدی؟»
جین یونگ از این‌که می‌دید ارباب مرگ قرار نیست کاری با او انجام دهد، دیگر چیزی نگفت. برایش عجیب بود که ارباب مرگ چگونه با درد آلت تحریک شده‌اش کنار می‌آید؟ حتما اربابان مرگ این قدرت هم دارند. با ناراحتی از جایش بلند شد و معذبانه همان‌جا ایستاد. نه می‌‌توانست برود و نه می‌دانست باید چه‌کار کند. اریک با دیدن بلاتکلیفی آدمیزاد پوفی کشید و گفت: «برو یه صندلی برای خودت بیار و بتمرگ کنار من.»
به تندی سرتکان داد و نگاهش را به اطراف چرخاند. با دیدن صندلی‌هایی که آن‌طرف کنار دیوار بودند، به سمتشان رفت. یک صندلی چوبی را برداشت و با تمام زورش به سمت میز ارباب مرگ برد. صندلی را طرف راست میز، کنار ارباب مرگ گذاشت و رویش نشست. ارباب مرگ نیم‌نگاهی به او انداخت و برگه‌هایی را جلویش گذاشت.
-اسمای تکراری‌و پاک کن.
او چون قبلا این‌کار را انجام داده بود، خوب می‌دانست باید چه‌کار کند. از این‌که ارباب مرگ بهش فرصت دیگه‌ای برای جبران می‌داد، کمی خوشحال شد.
برگه‌ها و خودکاری از بین وسایل روی میز برداشت. با دقت اسامی را خواند تا مبادا نادانسته مثل دفعهٔ قبل اسمی را جا بگذارد.
اریک با دیدن قیافۀ جدی آن آدمیزاد سعی کرد جلوی پوزخندش را بگیرد. حتی خودش هم نمی‌دانست که چرا هر رفتار آن آدمیزاد برایش جذاب و بامزه است. ممکن بود که جین‌یونگ هم همچین احساسی را نسبت به شخص دیگری داشته باشد؟ اصلا ممکن بود که قلبش متعلق به فرد دیگری باشد؟
اخم‌هایش درهم شد و قلم را دستش فشرد. هیچ‌کدام از این سوال‌ها مهم نبود، حتی اگر قلبش متعلق به کس دیگری بوده، الان او پیش ارباب مرگ زندانی است و فقط مال اوست.
شروع به نوشتن اسامی کرد و دیگر فکرش را مشغول نکرد.
نمی‌دانست چه‌قدر گذشت که با خشک شدن گردنش، سرش را بالا برد و متوجۀ تاریک شدن هوا شد. ابرویی بالا انداخت و قلنج گردنش را شکاند. توجه‌اش به شخصی که سرش را روی میز گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته بود جلب شد. پوزخندی زد. آن‌قدر مصمم بود که آن اسامی تکراری را پاک کند؛ اما در نهایت نتوانسته بود با خواب مبارزه کند.
اخم کرد و دستش را به سمت لخته مویی برد که روی پیشانی‌اش افتاده بود. لخته مو را کنار برد و انگشت‌هایش را روی پوست نرم و صافش کشید. همۀ انسان‌ها همچین گونه‌ و لب‌های سرخی داشتند؟ پوست سفید و نرم چه‌طور؟ مطمئنا موهای همه‌اشان این‌قدر نرم نیست!
تازه متوجه شد که جین‌یونگ حتی نهار هم نخورده است. ارباب مرگ معمولا گرسنه نمی‌شود و متوجۀ این موضوع نشده بود. نمی‌دانست چرا جین‌یونگ حرفی نزده است!
اصلا چرا باید این چیزها برایش مهم باشد؟!
کلافه دستش را عقب کشید و توی موهای خودش فرو برد. پوفی کشید و برگه ها را به آرامی از زیر دستش بیرون کشید. او همۀ اسامی تکراری را پاک کرده بود و برای همان، الان خوابش برده است.
برگه‌ها را سرجایش مرتب کرد و از جایش برخواست. با خونسردی بازوی جین‌یونگ را گرفت و دستش را زیر زانوهای او برد. توی یک حرکت او را بلند کرد و توی بغلش گرفت. نگاهی به صورت خواب‌آلود آدمیزاد انداخت. کم پیش‌ می‌آمد که او را بدون آن‌که گریه کند ببیند. پوفی کشید و به سمت در رفت. با آرنجش دستگیره در را پایین کشید و بیرون رفت. غولی که بیرون نگهبانی می‌داد با دیدن ارباب مرگ توی آن وضعیت، سریع دستش را جلو برد و گفت: «ارباب، لطفا بدینش به من.»
اخم‌های اریک درهم شد و با خشم غرید: «دستت‌و بکش، حق نداری بهش دست بزنی!»
غول متعجب و ترسیده گفت: «منو ببخشید ارباب.»
ارباب مرگ همان‌طور که جین‌یونگ را توی آغوشش گرفته بود به راهش ادامه داد. پله‌ها را به سمت بالا طی کرد. با آرنجش دستگیرۀ در اتاقش را باز کرد.
نیم‌نگاهی به قالیچه روی زمین انداخت. دلش می‌خواست مثل آن شب جین‌یونگ را همانند عروسکی بغل کند و آرام‌تر از همیشه به خواب برود. جین‌یونگ را به سمت تختش برد و او را روی آن گذاشت. نگاهی به لباس های گشاد آدمیزاد انداخت. هیچ‌وقت خوشش نمی‌آمد او را پوشیده ببیند ولی برای آن که مریض نشود گذاشته بود آن پیراهن کوفتی را تنش کند.
اخمی کرد و دکمه‌های پیراهن او را باز کرد. با دیدن بدن سفید جین‌یونگ زیر آن پیراهن، مکث کرد. دلش ‌خواست همه جای بدنش را مارک بزند و حتی وسوسه شد که نیپل‌های صورتی رنگش را هم به بازی بگیرد. پیراهنش را کامل درآورد ولی خواب جین‌یونگ سنگین‌تر از آنی بود که با آن تکان‌ها بیدار شود. با اخم غلیظی لباس زیرش را هم در آورد و بدن کاملا برهنه‌اش را تماشا کرد. توی خواب از هروقت دیگری خواستنی‌تر دیده می‌شد. پتو را روی او کشید و خودش هم کنارش خوابید. پیراهنش را در آورد و بدن کوچکش را توی بغلش گرفت. می‌توانست نفس‌های گرمش که به سینه‌اش برخورد می‌کرد را به خوبی حس کند. دستش را روی بازوی برهنه و صافش کشید. او معمولا نیازی به خواب نداشت؛ اما چند وقت بود که مدام دلش می‌خواست در کنار بدن کوچک او بخوابد. کنار او خیلی راحت می‌توانست بخوابد و همین باعث می‌شد که از خودش خشمگین شود. او گذاشته بود که به یک انسان بی‌ارزش وابستگی پیدا کند. این اصلا در شأن یک ارباب مرگ نبود.

Lord of DeathDove le storie prendono vita. Scoprilo ora