END☠︎

2.7K 331 231
                                    

ژان روز به روز بهتر میشد و توانای هاش رو به دست می اورد اوایل خیلی درد کشید دست پاهاش به سختی حرکت میداد من شاهد زجر کشیدناش بودم هیچ کاری از دستم بر نمیامد ولی بالاخره موفق شد فقط یکم توی راه رفتن مشکل داره که اونم به مرور زمان درست میشه
با شنیدن صدای غرغر ژان از فکر بیرون اومدم بهش نگاه کرد
ییبو : چته چرا مثل بچه ها نق میزنی
دستش رو مشت کرد کوبید رو تخت با حرص بهم نگاه کرد
ژان : خسته شدم میخوام برم خونه ییبو به خدا میکشمت چرا نمیزاری مرخص بشم هی عوضی جواب بده
توجه ای به حرفش نکردم
از وقتی برگشتم سرکار ژان هم اصرار داشت که مرخص بشه پرونده ای که دستم بود رو گذاشتم روی میز به طرفش رفتم و کنارش نشستم دستم رو کردم توی موهاش ، به هم ریختمشون

ییبو : موهات خیلی بلند شدن
ژان با عصبانیت سرش رو عقب برد
ژان : شنیدی چی گفتم
توجه ای به عصبانیتش نکردم خیلی اروم گفتم
ییبو : تا کامل خوب نشی نمیزارم مرخص بشی
با این حرفم حرصش در اومد شروع کرد داد زدن
ژان : غلط میکنی خودم خودمو رو مرخص میکنم ییبو خسته شدم تو هم که از صبح تا عصر سر کاری منم اینجا تنهام خسته شدم میخوام برم خونه
ییبو : جکسون که پیشته تنها نیستی
دیگه بیش از اندازه عصبی شد و با حرص دستش رو کوبید تو سرم
ژان : خفه شو بابا من کل عمرم جکسون پیشم بوده الان به جکسون نیاز ندارم به تو نیاز دارم بفهم

لبخندی زدم پیشونیش رو بوسیدم
ییبو : یکم ، فقط یکم دیگه تحمل کن تا حالت بهتره بشه عزیز من خواهش میکنم نمیخوام همش ترس اینو داشته باشم نکنه الان حالت خوب نباشه نکنه اتفاقی برات افتاده باشه خواهش میکنم بزار با ارامش تنهات بزارم و برم سرکار
ژان دیگه چیزی نگفت با اخم گوشیش رو برداشت شروع کرد بازی کردم
ییبو: ژان ... عزیز من ... عشقم
هرچی صداش زدم جواب نداد اصلا بهم توجه نکرد
خم شدم طرفش گونش رو بوسیدم بازم هم هیچ عکس العملی نشان نداد سرم بردم زیر گردنش یه دندون محکم گرفتم که دادش بلند شد
ژان : ایی وحشی نکن ... اخ عوضی

پوست گرنش رو ول کردم بوسه ای زدم زیر گلوش سرم بیشتر فرو کردنم تو گردنش  دستم رو گذاشتم روی تخت خودمو کامل کشیدم روش نفس های ژان تند شده بود صدای قبلش رو واضع میشنیدم بوسه ای خیسی رو سیب گلوش زدم با صدای که به شدت گرفته بود گفت
ژان : دیونه تو که خودت حالت از من بدتره چرا نمیزاری برم خونه
توجه ای به حرفش نکردم دلم نمیخواست به هیچی فکر کنم عطر تنش داشت دیونم میکرد سرم بالا اوردم لبش رو گرفتم بین لبام شروع کردم به بوسیدن دل کندن از لباش برام سخت بود نمیتونستم ازش جدا بشم
تو حال و هوای خودم بودم که همون موقعه در اتاق باز شد با ترس عقب رفتم تا اومدم از ژان دور بشم دست ژان خورد به دستم افتادم روی سینه اش سریع خودمو جمع جور کردم و از روی ژان بلند شدم از تخت اومدم پایین که همون موقعه پاهام گیر کرد به ملافه ای که از تخت اویزون بود افتادم کف اتاق

IDENTITY☠︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora