نویسنده:
با ورودش به سالن غذاخوری و نشستن روی صندلی ای که آربلا گفته بود نگاهش رو به در سالن داد و با تهیونگ که دست راستش رو طبق عادت داخل جیب شلوار مردانه اش فرو کرده بود روبرو شد...
نمیدونست چطور باید رفتار کنه...کوک معمولا پسر خجالتی ای نبود اما حقیقتا تا بحال تو همچین موقعیتی نبود...تو فکر بود که تهیونگ به سر میز رسید و روی صندلی ای که از قبل عقب کشیده شد بود نشست
با آبروی بالا رفته به پسری که با گستاخی به اومدنش بی توجهی کرده بود و نه تنها به احترامش بلند نشده بود...بلکه سلام هم نگفته بود نگاهی انداخت و با سرفه ای مصلحتی گلو صاف کرد و اون رو متوجه خودش کرد
_ا..اوه س..سلام
ته سری تکون داد و کمی از گوشت آماده شده داخل بشقابش مزه مزه کرد..کوک که متوجه شده بود باید شروع کنه با آرامش ظرافتی که تو تک تک کارهاش موج میزد شروع به خوردن کرد
+قراره یکشنبه این هفته به یه سفر برم که توهم باید باهام بیای قراره بعد از چند روز با برادرم آشنا شی به هیچ عنوان...تاکید میکنم به هیچ عنوان نباید از اینکه تو چرا تو این عمارتی با خبر بشه متوجهی؟
ته گفت و با نگاه خمار و جشمهای نافذش به کوک خیره شد...وک که از اون نگاه دستپاچه شده بود نگاهش رو به بشقاب داد و گفت
_آره..متوجهم
+خوبه...
ته گفت و در ادامه اضافه کرد
+در ضمن دلم نمیخواد وقتی داخل عمارت نیستم زیاد این اطراف بپلکی پس بهتره بیشتر وقتت رو داخل اتاقت باشی...هوم؟
کوک سر تکون داد و حرفی نزد
+تا وقتی کلمات هستن دلم نمیخواد با اشاره صحبت کنی
کوک که از این حجم از زورگویی بغص کرده بود با صدایی که از فشار توده داخل گلوش گرفته شده بود گفت
_بله...متوجهم..عذر میخوام
کوک گفت و قطره اشکی سمج وار راه خودشو به گونهاش باز کرد و کوک برای حفظ غرورش به سرعت میز شام رو ترک کرد
پله هارو به سرعت طی کرد و بارسیدن به در اتاق وارد شد و صدای کوبیده شدن در داخل راهروی خالی پیچید
خودشو به تخت رسوند و اشک هاش رو که گونه اش رو خیس کرده بودند با خشونت و با مشت بافته زبرش پاک کرد
چیشده بود که به اینجا کشیده شد؟
چرا بدهیه پدرش باعث شد حالا انقد تحت سلطه این مرد باشه؟
کاش یک نفر...فقط یک نفر رو داشت تا الان کنارش میبود...
کاش هیچوقت مجبور نمیشد سقف بالای سرش رو بفروشه و به سئول بیاد:)
اشک میریخت و به ای کاش هایی که قرار نبود به واقعیت بپیونده فکر میکرد...دلش برای خودش میسوخت که همچین سرنوشت دردناکی نسیبش شده...اون پسر امیدواری بود..هیچوقت امیدش رو از دست نمیداد.. اما حالا تو این شرایط...امیدوار بودن محال به نظر میرسیداونقدر اشک ریخت تا بلاخره خستگی بهش قالب شد و برای چند ساعت از این عالم و بدبختیاش دور شد
____________________
های
یسری تصمیمات گرفتم که تو این پارت دارم بهتون میگم
از اونجایی که محتوای این پارت به طور کامل عوض شده دارم داخل این پارت میگم
من تصمیمی گرفتم روند این داستان و تغییر بدم یعنی یسری اتفاقات رو حذف کنم و چیز دیگه ای رو جایگزین کنم یا تغییرشون بدم....خیلی وقت بود که تو این فکر بودم همیچین کاری با این فیک بکنن و امروز عملیش کردم
امیدوارم دوسش داشته باشین
عذر میخوام که کمه:)
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒑𝒂𝒊𝒏
Fanfic[پایان یافته] پسری که به بردگی گرفته میشه ولی بعدها متوجه میشه عاشق اربابش شده.......