part 2

159 36 6
                                    

تهیونگ روی میز نشست و به آلفای روبه روش خیره شد.دست و پاهاش رو به صندلی بسته بود.
-آلفا کوچولو به نفعته اون دهنت رو ببندی وگرنه خودت میدونی
+چ..چشم
-خب نظرت چیه بکم چرا به صندلی بسته شدی؟
بدون اینکه منتظر جواب بشه،روبه روی مرد نشست:
+من مرگِ تک تک آدم‌هایی که نزدیکش می‌شدن رو دیدم...
با سکوت مرد، ادامه داد:
+مرگِ دوست دخترش که بهش خیانت کرد، مرگ پسری که مدام دور و برش می‌پلکید، مرگ استاد دانشگاهی که گردنش رو لمس کرد، مرگ پدری که از خونه بیرونش کرد و به گی بار فروختش...
نگاه خیره‌ی مرد روانشناس رو روی خودش حس می‌کرد، پس چشم‌هاش رو باز کرد و صداش، تن مرد رو لرزوند:
+همشون به وحشتناک‌ترین شکل ممکن کشته شدن... پدرش توی دستگاه کارخونه‌ای که توش کار می‌کرد تکه تکه شد، استادی که گردنش رو لمس کرد دست و پاش رو از دست داد و هیچی از روده‌هاش باقی نموند، پسری که مزاحمش میشد زیر کامیون له شد و دوست دخترش میون شعله‌های آتیش جون داد... فکر می‌کنی همه‌ی اینا تصادفی بوده؟
صدای حبس شدن نفس روانشناس رو شنید:
+همه‌ی اون‌ها کشته شدن، درست به روشی که من می‌خواستم، بدون حتی ذره‌ای حرکت انگشت‌هام... من، فقط بهشون خیره شدم و مرگشون رو توی ذهنم تجسم کردم

-ت..تو یه شیطانی

نیشخندی زد و ادامه داد
+و میدونی عاقبت دست درازی به معشوقه این شیطان چیه؟

(همون موقع،خونه تهیونگ)
جانگکوک روی تخت دراز کشیده بود و به تهیونگ فکر میکرد.از نظر خیلیا اون زندانی شده بود.تا حدودی هم درست بود.اون از وقتی با تهیونگ میت شده بود،یعنی پنج سال پیش،توی خونه اش مونده بود و کسی رو ندیده بود.تهیونگ یه بیماری داشت.اونم این بود که کسی که عاشقش بود رو زندانی میکرد‌.البته کوک هیچ شکایتی نداشت‌.اونم یه بیماری داشت.بیماری ترس از اجتماع.هر کسی تو این پنج سال کوک رو دیده بود،چشماش به جای کاسه توی الکل نگه داری میشد،هر کس به صداش گوش میکرد،گوش هاش رو از دست میداد و هر کسی لمسش میکرد،پوستش به دردناک ترین شکل ممکن از دست میداد.یا کنده میشد یا با فسفر و آتیش سوزونده میشد.تو همین فکر ها بود که گوشیش زنگ خورد...

crazy alpha Where stories live. Discover now