تحمل هیچ توضیحی رو نداشت.
سهون با ابروهای درهم و چشمهای پشیمون بهش نگاه کرد.
"نمی بخشیم؟"چیو باید می بخشید و چطوری؟
توی سخت ترین لحظات زندگی اش، اونی که باید کنارش می بود نبود، و از همه بدتر انگار... در واقع هیچ وقت نبوده... و این خیلی دردناک بود.سهون لباشو جلو داد و خودش رو برای بکهیون لوس کرد.
"لطفا! لطفا!"بکهیون روش رو برگردوند و اخم کرد.
"بکهیون من که بهت گفتم... اون موقع حالم بد بود..وقتی خانم کیم تماس گرفت واقعا خیلی شوکه شدم."توجیه نکن سهون! توجیه نکن!
" تو باید بهم حق بدی... خوب کارت خیلی غیرعقلانی بود... من هنوزم معتقدم تو باید بگی اون موقع مست بودی"بکهیون حتی سرش رو برنگردوند تا به سهونی که علیرغم پشیمونی بخاطر لحن دیشبش، هنوز هم حق به جانب بود نگاه کنه.
همونطوری که خیلی بی معنا به دیوار خالی از هر قابی، زل زده بود، لب زد.( صداش انگار از عمق یه چاه خشک در میومد.)
"اولا قرار نیست تو عقلانی یا غیرعقلانی بودن کار منو تعیین کنی.. و درثانی... من هر چقدرم غیر عقلانی و احمق باشم، اون موقع به حمایت تو نیاز داشتم..."و اینبار برگشت و مستقیما به چشمهای سهون زل زد.
"تو اون موقع کجا بودی؟"سهون نگاه هل کرده اش رو دزدید و به جایی نامعلوم تو لباس سفید بکهیون زل زد.
"من... با خودم خلوت کرده بودم؟"هیچ کس نمی تونست به این مسخرگی واسه کارش دروغ ببافه.
هیچ کس جز اوه سهونی که شبش رو تو بغل یه امگای توی هیت صبح کرده.
و بکهیون می دونست اون در این مواقع چه جنتلمنی می تونه باشه، و این حس بدشو صد برابر می کرد.
وقتی اون شب، بعد یه تردید طولانی واسه جواب دادن به پارک چانیول، دستش رو روی دکمه ی سبز تماس فشرد و تقریبا با گریه گفته بود حالش بده، هیچ وقت فکر نمیکرد زندگیش ازین هم مضخرف تر بشه.
اون شب کریس تقریبا با سراسیمگی خودش رو به بکهیون رسونده بود و براش چیپس و آبجو آورده بود.
معلوم شد پارک چانیول همون حدودای شاهکار بکهیون، به سالن اومده بوده و شاهد همه چیز بوده و الان هم مشغول مذاکره با تیم وزارت فرهنگ و روسای کی بی اس بود تا حرفهای بی سر و ته مجری دیوونه شون رو توجیه کنه.
بکهیون حدسش رو می زد که از آلفای وسواسی بعیده بخاطر امگا و روابط جنسی مهمونی به این مهمی رو رها کنه،
و احتمالا امگای بیچاره اش رو به درمانگاهی جایی رسونده و خودش سریع به مهمونی برگشته بود.وقتی کریس کنارش نشست و به تن بی حالش تکیه کرد، بکهیون فقط می خواست بخوابه و فردا که بلند میشه، دوباره همون امگای آلفا نمایی باشه که بزرگترین دغدغه ی زندگی اش، کراش نیمه سنگینش رو سال بالایی جذابشه.
کریس همونطوری که از ابجوی خنکش می نوشید، به بکهیون توضیح داد که پارک چانیول بهش اصرار کرده که حتما پیش بکهیون بیاد و اینکه اون واقعا نگران به نظر می رسیده.
نگران واسه بکهیون؟
باید باور میکرد؟کریس یه قلپ دیگه اش از شیشه اش داد بالا و با صدای شل و ولی که حاصل نیمه مستی اش بود گفت.
"آه... بکهیون ازت متنفرم... تو گه ترین آدمی هستی که به عمرم دیدم..."بکهیون هنوز مست نبود ولی دلش می خواست خیلی زود مست بشه و بره تو عالم هپروت و بی خیالی.
"این گه واسه دوسال رو تو کراش داشته."کریس با تعجب به بکهیون نگاه کرد.
"شت! بزار ببوسمت!"بکهیون بهش اخم کرد.
"خفه شو کریس!"کریس تقریبا با ناله غرغر کرد.
"بدبختی تو مسریه بک... واسه یبار امید داشتم که یه پول قلمبه بیفته دامنم... ولی حالا احتمالا شغلمم از دست بدم..."بکهیون به صورت زیبای کریس نگاه کرد. دماغش حتی توی تاریکی هم برق می زد.
"من می دونم...امکان نداره پارک چانیول بتونه کسی و قانع کنه... ما به فاک رفتیم بکهیون... تیم ما... کارش تمومه!"بکهیون با آرنجش به کریس سقلمه زد و بهش اشاره کرد که دیگه ننوشه. خیر سرش اون اومده بوده بکهیون رو دلداری بده ولی حالا احتمالا باید بکهیون تا آپارتمانش کولش می کرد.
کریس در حالی که به درختهای فلزی زل زده بود، اشک چشماش رو با انگشت اشاره اش گرفت و با صدای تودماغی اش به نحو خنده داری شروع کرد به خوندن.
"ما
تموم
شدیم...
ب
خاطره
تو!"بکهیون دستش رو جلوی دهن کریسگرفت.
"کریس تروخدا!... آبرومونو بردی!"کریس که حالا حسابی مست بود و همینطوری نشسته سرش رو گردنش تلوتلو میزد، روش رو به سمت بکهیون برگردوند و خیلی جدی گفت:
"لو خیلی غصه می خوره بک.... فردا که بلند بشه می بینه وقتی دوست پسر تو داشته به فاکش می داده، شغل و آینده اش رو از دست داده."بکهیون اخم کرد. این چرت و پرت ها چیه؟
"دوست پسر من؟"کریس خرناس کشید و لنگهای درازش رو مث بچه های هفت ساله پهن زمین کرد. و قبل اینکه بکهیون بتونه چیزی بگه، سریع یه قلپ دیگه از نوشیدنی اش خورد.
"اون پسره بداخلاق که تو فرودگاه باهات بود... دوست پسرت... اون امشب با لو حرف می زد... لو خیلی حالش بد شد.... و خوب... جونمیون قرار بود لو رو برسونه خونه... ولی اون پسره ی بداخلاق ..."
و خیلی ناگهانی یقه ی بکهیون رو کشید.
"تو که ناراحت نمی شی نه؟"و بی توجه به چشمهای مبهوت و گیج بکهیون نالید.
"ناراحت نشو بک... من تو رو نمی بوسم..."و قبل از اینکه واقعا بیهوش بشه زمزمه کرد.
"اون.... خیلی دوستت داره."
YOU ARE READING
Don't let me down
Fanfictionرازها، گاهی اوقات ویرانگر تر از چیزی هستند که به نظر میان. #امگاورس #چانبک #سهبک #فلاف #انگست #هپی_اند