« گفته بودن تا عاشق نشی نمیفهمی عشق چیه... پس چجوری نویسنده هایی ک حتی هنوز دوست داشتن رو هم تجربه نکردن، داستان عاشقانه مینویسن؟
درسته! عشق توی وجود انسان هاست و ب خاب فرورفته .،هر کسی از راه مختلفی بیدارش میکنه...
بعضی از نویسنده ها شاید عشق رو تجربه نکردن، اما با نوشتنشون، این حس رو بیدار میکنن... »_______________________________
"اقای بوسه یک سوال دارم.."
"بپرس.."
"اقای بوسه...گفته بودی ی اسم واقعی داری ک تاحالا ب هیچکس نگفتی ....میشه ب من بگی؟"
اقای بوسه خندید و ب وی نزدیک تر شد و گفت:
"اره عزیزم...ولی باید ی قولی بدی..."
"قول؟ اهان قول! باشه اما چ قولی؟"
"این راز منه...نباید ب هیچکس بگی..."
"راز؟"
"اره راز ینی ی چیز مخفی ک بین یک یا چندنفر هست ک فقط خودشون ازش خبر دارن و نباید ب هیچکس بگن.."
"اهان...باشه ! "
"کوکی ام..."
"کوکی ک از اون کلوچه های خوشمزس ک یبار بهم اوردی.. اسم خودت چیه..."
"کوکی ام عزیزم..اسمم کوکی هست..."
نگاه وی توش تعجب موج میزد و باعث شد کوکی بخنده.
"چه اسم قشنگی ! پس باید شیرین باشی!!"
وی با این حرفش ب سمت کوکی رفت و روش خیمه زد:
"ی کوکی بزرگگگ!!! بح بحححح!"
کوکی بخاطر حس هیجان وی خندید .اما وی سرشو پایین اورد و لب هاشو روی گردن سفید و خوشبوی کوکی گذاشت و مک عمیقی زد .
کوکی ک حس خیلی خوبی بهش از اون لب و زبون گرم روی پوست گردنش منتقل شده بود، سعی کرد شوک شدنش رو کنار بزنه.اما ناخواسته عاهی از سر لذت از میون لب هاش خارج شد. از وی بوی گل رز متساعد میشد و کوکی عاشق این بو بود و با نفسی عمیق تمام این بو رو مهمون ریه هاش کرد.
لب و زبون گرم وی روی جای جای گردنش میرقصیدن و کوکی فقط چشماشو بسته بود و توی لذتی ک وی بهش هدیه داده غرق شده بود...ب این فکر میکرد ک چطور و چقدر زیبا جریان احساسات وارد ذهن و بدن مترسکش شد...خندید و اشک شوقی از گوشه ی چشمش رها شد .
با هجوم هوای سردی ک ب گردن داغش منتقل شد ، فهمید ک وی از فاصله گرفته."من..من متاسف- متاسفم اقای بوسه... من قصد- قصد دراوردن اشکت رو نداش- نداشتم ..."
ب لکنت افتاده بود ، سریع از روی کوکی بلند شد ."نه عزیزم...این اشک، اشک شوقه... اشک شادی و خوشحالیه وی..."
از روی زمین بلند شد و گفت:
"درضمن از این ب بعد میتونی کوکی صدام کنی عزیزم..."
وی از روی زمین بلند شد و گفت:
"کی میدونه...شاید دلم خاست عزیزم صدات کنم کوکی...وقت رفتنه..."
وی اروم اروم از دید کوکی محو شد و کوکی دوباره روی خاک نرم صحرا دراز کشید ...آینه کوچیکی رو از توی جیبش بیرون اورد ب انعکاس گردنش توی اینه خیره شد:
"وی...لکه های بنفش رنگ قشنگی رو به گردنم هدیه دادی..ممنونم مترسک شیرینم..."
.
.
.
.با حس خوشحالی بیش از حدش با هیجان صفحه سفیدی رو پیدا کرد و شروع ب نوشتن کرد:
"اسم واقعی اقای بوسه، کوکی هست.
حتی طعمش هم ب شیرینی کوکی هست.
من اون رو از این ب بعد عزیزم صدا میزنم،
چون اون عزیزه منه و من دوستش دارم.
اونو از این ب بعد عشقم صدا میزنم،
چون اون عشقه من و من عاشقشم. »
ВЫ ЧИТАЕТЕ
•| A scarecrow named V |•
Фанфикمینی فنفیکشن : "مترسکی بنام وی" •| تو به منی ک یک "مترسک " با قلب چوبی را عاشق کرده ام، فلسفه عشق ، بیان میکنی؟! |• ______________________________ وی،مترسک تنها و خالی از احساسی بود ک ادما ب سمتش سنگ پرتاب میکردن و بهس محبت خاصی نشون نمیدادن...