تصمیم گرفتم ته رو بیدار کنم چون الان ۱۵ دقیقه بود من بیدار بودم ولی اون خواب بود و هرلحظه وضع گردنش بدتر میشد
میخواستم بیدارش کنم و خیالشو راحت کنم که بره آپارتمان پس بزاق خشک شدم رو ب سختی قورت دادم وگفتم
_ته....تهیونگ....تهیونگ پاشو.....تهیونگ بیدار شو
بلاخره چشماش و باز کرد
+کوک.....بیدار شدی؟!....کی بیدار شدی؟!....حالت خوبه؟!
_آره خوبم ته بیدارت کردم بهت بگم حالم خوبه که اگه میخوای بری آپارتمان یا اگه نه میتونی همینجا روی اون یکی تخت بخوابی چند دقیقه ای میشه بیمارشو مرخص کردن فعلا خالیه
+باشه....کی بیدار شدی کوک؟!
_فکر کنم یک ربعی بشه
+باشه
_کجا؟!
+میرم به دکتر بگم بیاد چکت کنه
_من خوبم
+دکتر گفت بگم بیاد
_باشه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.(بعد از مرخص شدن از بیمارستان تو ماشین در راه آپارتمان):
تهیونگ گفته بود که میخواد یکم بیرون باشه تا یکم سرش هوا بخوره پس ما داشتیم برمیگشتیم آپارتمان
تو راه هوسوک هیونگ گوشیش زنگ خورد و بعد از معذرت خواهی ماشین و نگه داشت و پیاده شد و هنوز داره با گوشیش صحبت میکنه
٪من جینم....سوکجین برادر ته ببخشید اولین برخوردمون اونجوری شد راستش فکر کردم ته بازم برده جنسی آورده ولی اون همه چیو برام تعریف کرد و گفت که هم دیگه رو دوست دارین و میخواین ازدواج کنید
بلاخره اون سکوت و شکست و منم به ناچار جوابشو دادم
_م.....منم کوکم.....جئون جانگ کوک.....نیازی به معذرت خواهی نیست گاهی اوقات همچین اتفاقایی میوفته از آشنایی باهاتون خوشبختم
٪همچنین
گفت و اون هم لبخندی زد
منم لبخند دست و پا شکسته ای زدم
به نظر آدم بدی نمیومد و گاهی اوقات همچین اتفاقایی میوفته
ولی من ذهنم مشغول بود(فکر کردم ته بازم برده جنسی گرفته) بازم مگه قبلا هم گرفته بود که برادرش اونقدر ناراحت شده بود و عصبی
بعد از اومدن هیونگ به سمت آپارتمان رفتیم و منم از فکر بیرون اومدم بعد از رسیدن تصمیم گرفتم یکمی بخوابم
تقریبا این تصمیمی بود که همه گرفتن چون بعد از رسیدن همه به اتاقاشون رفتن و خوابیدن.
.
.
.
.
.
.
.
.
فردای آن روز(سئول ، عمارت مین):از زبان یونگی:
پس فردا بلیط داشتم تا برم پیش بقیه و خب میخواستم امروز یا فردا با جیمین حرف بزنم تا ازش بخوام باهم قرار بزاریم راستش من جوری خودم و نشون میدم انگار که آدم بی تفاوتی ام ولی هیچ وقت به خودم دروغ نمیگم من عاشقش شده بودم و ازاین هم خبر داشتم که تنها زندگی میکنه خانوادش رو از دست داده و سر کار میره ولی خب من کسی نیستم که اینجور چیزا براش مهم باشه
اگه هم برای خانواده ام مهم باشه با تمام وجودم جلوشون وایمیستم
نگاهی به ساعت انداختم که ساعت ۶:۳۰ صبح رو نشون میداد
زود بیدار شده بودم چون میخواستم زود هم به خونه جیمین برسم که اون نرفته باشه و امیدوار بودم که همینطور بوده باشه
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒑𝒂𝒊𝒏
Fanfiction[پایان یافته] پسری که به بردگی گرفته میشه ولی بعدها متوجه میشه عاشق اربابش شده.......