Part 22

548 56 4
                                    

با دردی که بدنش متحمل شد، فهمید دیگر نمی‌تواند به آرامی بخوابد. آرام چشمانش را باز کرد و در کمال تعجب روی تخت ارباب مرگ دراز کشیده بود. سعی کرد نیم‌خیز شود، اما حتی با ذره‌ای تکان خوردن هم نمی‌توانست کنار بیاید.
- سعی نکن تکون بخوری.
با تعجب سرش را به سمت صدا چرخاند و با آلفایی مواجه شد که او را به این روز انداخته بود. اخم‌هایش درهم رفت و آلفا همان‌طور که روی لبۀ تخت جابه جا می‌شد، کاسهٔ دارو را به سمت دهان جین‌یونگ برد.
-بخور، توش داروی معنویه و حالت رو زودتر خوب می‌کنه.
یونگ با لجبازی سرش را به سمت مخالف برگرداند. او علاقه‌ای به خوب شدن نداشت، چون می‌دانست بعد از درمان، دردی دوباره برایش به وجود می‌آید. آلفا اخم کرد و کاسه را روی میز کنار تخت گذاشت.
- باشه، اگه نمی‌خوای بخوری، می‌ذارمش اینجا.
به حرف آلفا توجه‌ای نکرد و با غیض گفت: «تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟»
او به هیچ‌وجه تحمل دیدن مصبب بلاهایش را نداشت. اگر آلفا او را لو نمی‌داد، شاید شانسی برای کمک گرفتن از فرشته داشت؛ اما ارباب مرگ خیلی واضح گفته بود که حتی فرشته‌ها هم قرار نیست به او کمک کنند.
نیکلاس به انسان تخسی که با ناتوانی روی تخت دراز کشیده بود خیره شد. کمتر کسی وجود داشت که بتواند روی تخت ارباب مرگ دراز بکشد، آن وقت او دستور داشت که برای او دارو هم ببرد. لبخند زورکی‌ای زد و گفت: «ارباب بهم دستور دادن که مراقبت باشم، پس لطفا هرچی میگم گوش کن و برای خودت دردسر درست نکن.»
دست هایش از زیر پتو مشت شدند. باز هم باید مثل یک سگ مطیع رفتار می‌کرد؟ منطقی نبود که ارباب مرگ بخواهد از او مراقبت کند. عصبی گفت: «چرا تو رو فرستاده؟ اون غولای ترسناک بهتر می‌تونن بهم زور بگن.»
آلفا از خشم آن انسان کوچک و ضعیف خنده‌اش گرفت؛ اما چیزی نگذشت که لبخندش محو شد و خیلی سرد گفت: «اون غولی که ازت نگهبانی می‌کرد، کشته شده.»
چشم‌های جین‌یونگ از ترس و حیرت گرد شد و زمزمه کرد: «چی گفتی؟»
یعنی آن غول بزرگ به‌خاطر ضربۀ تیغۀ او مرده بود؟ یعنی او الان قاتل به حساب می‌آمد؟
-هرکس توی انجام وظیفش شکست بخوره، می‌میره. وقتی فرار کردی، باید به این فکر می‌کردی که ممکنه اون غول به‌خاطرت توسط ارباب مرگ کشته بشه.
چیز سنگینی را در گلویش احساس کرد، حتی خودش هم خوب نمی‌دانست چیست. حس گناه، ناراحتی، وحشت و حیرت او را احاطه کرده بود. او قاتل آن غول نبود؛ اما مصبب مرگ او به حساب می‌آمد. سعی کرد نیم‌خیز شود و کمی موفق شد. وضعیت پوشش را از زیر پتو چک کرد. درکمال تعجب یک پیراهن و لباس زیر تنش بود. به پشتی تخت تکیه داد و الان بهتر می‌توانست حرکات آلفا را زیر نظر بگیرد. با ناراحتی گفت: «متاسفم.»
تاسف و پشیمانی فایده‌ای نداشت. شاید مسخره به نظر بیاد که جین‌یونگ انتظار رحمی از جانب ارباب مرگ را داشته بود.
نیکلاس سر تکان داد و گفت: «اگه تو رو نمی‌گرفتم، منم می‌مردم، چون علاوه بر نگهبانت، چند از محافظ های دیگه هم به دست ارباب مرگ کشته شدند. همه‌اش به‌خاطر تو.»
لب‌هایش را به‌هم فشرد تا بغضش نشکند و مثل همیشه گریه‌اش راه نیافتد. تقصیر او بود و به اندازه کافی احساس پشیمانی می‌کرد؛ اما خوب می‌دانست توی آن لحظه، هیچ انتخاب دیگری جز فرار نداشت. بغضش را به سختی قورت داد و پشتش تیر کشید. با اخم‌های درهم آخی از دهانش خارج شد. آلفا کاسهٔ دارو را برداشت و به سمت دهان آدمیزاد برد.
-بیا بخورش. باید تا آخرش بخوری.
نیم‌نگاهی به چشم‌های غضبناک آلفا انداخت. می‌دانست او برای زنده ماندن، مجبور به اجرای دستورات اربابش است و خودش هم برای درد نکشیدن. با ناراحتی دهانش را باز کرد و معجون تلخ را تا آخرین قطره سر کشید.
با چهره مچاله شده سرش را عقب برد و گفت: «خوردم، پس حالا دیگه برو. می‌خوام تنها باشم.»
نیکلاس به آرامی سرتکان داد و کاسۀ خالی را توی سینی قرار داد. با دقت از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد. جین‌یونگ از آن حرف شنوی کمی حیرت کرد؛ اما خیلی طول نکشید که غم‌هایش به دلش راه پیدا کردند. دوباره دراز کشید و پتو را تا بالای سرش کشید. او دوباره گذاشت اشک‌هایش راه پیدا کنند.

Lord of Deathحيث تعيش القصص. اكتشف الآن