صبحه و بیدارم اما تو ذهنم دارم اتفاقات اخیر مرور میکنم ، چند روزه گذشته و یونگی هیونگ با پدر تن صحبت کرده و از اون روز تن حتی از نزدیکی سایمم رد نمیشه!
بتونم احساساتمو بیان کنم در یک کلمه خیلی خوشحالم
بر خلاف سال های قبل که با زور بیدار میشدم تا به مدرسه برم امروز علاقه شدیدی به مدرسه رفتن و گذروندن وقتم تو مدرسه دارم ، درسا سخت تر شدن ولی وجود سانها کنارم ، سختی هارو هم شیرین کرده.
وقتی پای خاطرات مدرسه ته هیونگ و جیمین هیونگ مینشستم ،همیشه حسرت میخوردم ، شاید امسال برا منم یه سال عالی باشه.
این انرژی امروزم از چیه نمیدونم ولی دلم میخواد به همه نشون بدم
بعد شستن دست و صورتم میرم آشپزخوته تا یک صبحونه لذیذ درست کنم
با اینکه برای بیدار شدن بقیه زود بود ولی نتونستم جلو خودمو بگیرم و میرم تا بیدارشون کنم
وقتی وارد اتاق یونگی هیونگ شدم برای شادی روح خودم دعا کردم
هیونگ! هیونگی! یونگی هیونگ...
نه انگار هیونگ نمیخواد بیدار شه
روی هیونگ دراز کشیدم و سرمو مثل گریه کوچولو به سینه و گردنش میکشیدم
وقتی دستاش دورم حلقه شد و بوسیدتم متوجه بیدار شدنش شدم
یونگی: جین کوچولوی من باید تنبیه شی
و سریع شروع به قلقلک دادن جین کرد
جین: وای هیونگ غلط کردم و این در حالی بود که خنده شو نمیتونست کنترل کنه
یونگی: پسر بچه شیطون برای چی قبل اینکه گوشیم زنگ بزنه بیدارم کردی مگه نمیدونی من چقد رو خوابم حساسم
جین با بغل کردن یونگی میگه: هیونگ امروز حالم خیلی خوبه دوست داشتم با دیدن قیافه هندسامم این حس خوبو به شماهم بدم و لبخند دندون نمایی میزنه
یونگی بالبخند پا میشه و نوبت بقیه است تا بتونه بیدارشون کنه
اوه سختترین مرحله عمرمو گذروندم بقیه با یه فوتم بیدار میشن
به اتاق هوسوک و نامجون هیونگ که وارد شدم خندمو نمیتونستم کنترل کنم ، گوشیمو سریع اوردم و از طرز خوابیدنشون چندتا عکس گرفتم
و با نوازش کردنشون بیدار کردم و سراغ جیمینی و ته هیونگ رفتم به طرز خیلی کیوتی همدیگرو بغل کرده بودن اصلا دلمنمیومد بیدارشون کنم
رفتم دستاشونو از هم فاصله دادم بینشون خوابیدم یدونه جیمین بوس میکردم یدونه تهیونگ و باعث بیدار شدنشون شدم
جیمین: هی چون بیدار کردی میخوام بزنمت ولی چون خیلی کیوت بیدارم کردی ایرادی نداره
تهیونگ: جین بیا بغلم بخوابیم الان خیلی زوده
جین : پاشین ببینم خیلیم دیره صبحانم اماده است برای همتون یه چیز خوشمزه درست کردم
و اخر سر کوکی جون خودم، کوکی هیونگ خیلی دوست دارم همیشه پیشم بوده وقتی تنها بودم وقتی گریه کردم وقتی ترسیده بودم
برای همین حسم به کوکی فراتر از بقیه بود و اگر چیزی حتی کوچک ازم میخواست سعی میکردم در سریعترین زمان به بهترین شکل انجامش بدم.
کوکی بیدار شو
جونگکوک: جین بزار بخوابم تا صبح داشتم گیم بازی میکردم
اخمی کردم و از اینکه منو صدا نزده با هم بازی کنین ناراحت شدم و با مشت زدم تو شکمش
جونگکوک دست جین کشید و بغلش کرد
جونگکوک: هی کوچولو من که میدونم امروز امتحان داشتی بیدار نگهت نداشتم پس اخماتو باز کن
جین لبخند زد و خودشو بیشتر از قبل تو بغل جونگکوک جا داد.
جین: کوکی حس میکنم امروز روز خیلی خوبیه همه رو زود بیدار کردم و صبحانم آماده است ولی الان میخوام تو بغلت تا فردا بخوابم
جونگکوک: همستر کوچولو پس یادت باشه شب بیای تا باهم بخوابیم ولی الان پاشیم بریم که برا امتحانت دیر نکنی!
وقتی همه سر میز در حال صبحونه خوردن بودیم و باهم میگفتیم و میخندیم یکی از بهترین لحضات زندگیمه.
جیمین: امروز من و تهیونگ شمارو میرسونیم پس بپرین خوشگل کنین که بدونن برادرای مایین و به این حرفش خندید.
جین و کوکی: هه هه شما به خودتون برسین تا بفهمن هیونگ ما میتونین باشین^_^
تهیونگ: شما فروجکا بهتره حاضر شید و کمتر توعم بزنین.
با ادا و اطور من و کوکی رفتیم اتاقامون تا حاضر شیم وقتی تو ماشین بودیم سر اینکه اهنگ چی بزاریم در حال جر و بحث بودیم و اخر سر جیمین با خاموش کردن اهنگ بحث و خاتمه داد.
با رسیدنمون به مدرسه مثل اینکه اتفاقی نیفتاده من و کوکی دستای هم دیگرو گرفتین به سمت مدرسه رفتیم
ته ته هیونگ جیمینی هیونگ روز خوبی داشته باشین و با گفتن این حرف با لبخند به سمت مدرسه دویدیم
جونگکوک: جین حواستو جمع کن و امتحانتو مثل همیشه عالی بده، هیونگ بهت افتخار میکنه
جین با شنیدن این حرف احساساتی میشه و محکم کوکی بغل میکنه .
جین: چشم هیونگ من بهترین تلاشمو میکنم و با رسیدن به کلاسم از هیونگ جدا میشم.
سانها: وای جین امدی از استرس دارم غش میکنم
خوندی؟ بهم برسونا
جین: اولا سلام دوما بله خوندم سوما حتما میرسونم و چشمک دلربایی زد
سانها :♡_♡ تو فوق العاده ایی
با وارد شدن معلم همه اماده شدیم استرس زیادی داشتم ولی وقتی برگه سوالارو دیدم خیالم راحت شد همه خونده بودم
و تقریبا تونستم جواب همه سوالارو به سانها برسونم
و هر دوتامون برگمون تحویل دادیم و معلم خواست تا تو کلاس بمونیم تا خبری به همه بده اخر امتحان
بالاخره با تموم شدن امتحان معلم اعلام کرد یه همکلاسی جدید داریم و صداش کرد تا خودشو معرفی کنه.
وقتی پسره وارد کلاس شد انرژی زیادی با خودش اورد معلوم بود از بچه های شر و شیطونه ، دوستی که همیشه دلم میخواست داشته باشم تو افکارتم غرق بودم که با صدایش که خودشو معرفی میکرد به خودم امد.
سلاممن هه چان هستم و درسته خیلی عجیب میرنم و شیطونم ولی مهربون ترینم و میتونین تو همه چی بهم اعتماد کنین. در ضمن من رو همتون کراش دارم و بخصوص خوشگلاتون
معلم که از پرویی هه چان تعجب کرده بود ازش خواست تا صندلی خودشو انتخاب کنه و بشینه.
هه چان با دقت همه رو نگا میکرد و اخر سر نگاهی به جین و سانها انداخت و با صدای بلند به معلم گفت : من پیش این دو تا هندسام میشینم
و بدون تایید و اجازه معلم میره و کنار اون دوتا میشینه.
هه چان: سلام من که خودمو معرفی کردم شما؟
جین با صورت و گوشی که قرمز شده بود به ارومی خودشو معرفی کرد
هه چان از کیوتی جین دلش ضعف رفت و دستشو دور گردن جین انداخت
هه چان : آیگووو تو خیلی کیوتی
سانها: سلام پسر من سانهام فک کنم دوستای خوبی بشیم
هه چان: منم همین فکرو میکنم فک میکنم به جای اینکه شما مراقب من باشین من باید جین باشم و لپ جین محکم میشه
جین تو دلش ذوق کرده بود ولی تو ظاهر اخم بامزه ای کرد
سانها: راستی خوب شد دیر امدی چون امروز امتحان داشتیم خوب در رفتی
هه چان خندید و گفت همیشه خوش شانس بوده
با به صدا در امدنه زنگ هه چان دست جینو محکم تو دستاش چفت میکنه و رو به هردوشون میگه : هی موندم چطور شما دوتارو ندزدیدن باید مواظبتون باشم
سانها: اوووو هه چان تو از ما که فسقلی تری
هه چان: تا دو روز میتونین ببین این فسقلی چه قدرتی داره
به سمت غذاخوری میرفتن که جونگ کوک با دیدن جین و هه چان دست تو دست هم تعجب کرده بود و حتی عصبی شده بود.
جونگکوک: اینجا دقیقا چه خبره؟!
جین: هیونگ هه چان دوستمه امروز امده مدرسه مون
هه چان: سلام هیونگ من هه چانم از دیدنتون خیلی خوشحال شدم حالا میتونم ببینم جین به کی رفته این همه هندسامه، و دستای جونگکوک گرفت و ول نمیکرد.
جونگکوک به خنده افتاده بود و اخلاق هه چان دستش امد ولی خیلی جدی برگشت سمت هه چان و گفت تا حواسش جمع کنه و جین و سانهارو اذیت نکنه.
هه چان : اذیت؟ هیونگ من از این به بعد مواظبشون
و لپ جین و سانهارو خیلی کیوت کشید.
جونگکوک که حسودی کرده بود ولی چون دوست بدی نمیدید هه چان رو چیزی نگفت و بچه هارو راهنمایی کرد تا همگی باهم بشینن و غذا بخورن.
وقتی غذاشون تموم کردن و همگی میخواستن به سمت کلاسشون برن جونگکوک به جین گفت مواظب خودش باشه و حواسشو بیشتر جمع کنه .
هه چان باشنیدن گفتگوی دوتا برادر جونگکوک بغل میکنه و میگه هیونگ من تو کلاس حواسم بهش هست نگران نباشین به من اعتماد کنین ولبخند میزنه و با جین و سانها به سمت کلاس حرکت میکنن.
وقتی هه چان سانها و جین تخلیه اطلاعات کرد و طول کلاس نامه نگاری کردن بالاخره اخرین کلاس هم تموم شد و هیچ کدوم دلشون نمیخواست به خونه برن.
هه چان: چطور بریم یکم بگردیم شهربازی یا سینما یا حتی پارکم خوبه، قبلش منم به هیونگم خبر میدم
جین: من باید از کوکی هیونگم اجازه بگیرم
سانها: منم باید به ایون وو زنگ بزنم تا نگران نشه
هر سه به سمت خروجی رفتن و جین با دیدن کوکی دوید و گفت: هیونگ میشه لطفا با بچه ها برم بیرون زود برمیگردم
جونگکوک : باشه من به بقیه خبر میدم فقط زود برمیگردی قبل تاریک شدن ، شیطونیم نکنین
جین محکم کوکی بغل میکنه و چشمی میگه و به سمت بچه ها میره.
جونگکوک با صدای بلند به هه چان میگه تا سر قولش بمونه و از بچه ها مراقبت کنه و هه چان چشمی میگه
سه تایی تصمیم میگیرن به سمت شهربازی سرپوشیده و از اونجا سینما برن.
نزدیک ۴ ساعتی باهم بودن کلی خوش گذشته بود بهشون و هر سه بهترین روزشونو سپری کردی بودن با کلی غر غر میخواستن به سمت خونه برن با اینکه خونه هه چان از دوتا میر دور بود ولی چون به جونگکوک قول داده بود مواظبشون باشه هر دورو تا خونه همراهی کرد و بعد به سمت خونه خودشون رفت.
جین خیلی خوشحال بود و دلش میخواست فردا شه تا باز هم ۳تایی باهم باشن و حالا خاطرات شیرینی داره که میتونه به جیمین و تهیونگ تعریف کنه.
____________________________________
🤷♀️واقعا هیچ نظری ندارین؟
CZYTASZ
seokjin (short stories)
Krótkie Opowiadaniaتخیلات من از مکنه جین به روایت داستان💜 وضعیت داستان : پایان یافته