بلاخره زمان رفتن فرا رسیده بود و تهیونگ با حالت جدی ای گوشه ی لبشو به دندون گفته بود و به امگاش که در حال آماده شدن بود خیره شد
_اونو نپوش
+چرا؟! بنظر خوب میاد!
_یقه اش زیادی بازه
+میخوام شنل بپوشم جلوشو میپوشونه
_وقتی میگم نپوش یعنی نپوش!
امگا هوفی کشید و به سمت لباسا رفت و یک پیرهن دیگه برداشت و به سمت آینه برگشت
پیرهنشو از تنش درآورد و رو به روی آینه ایستادآلفا به آرومی از روی تخت بلند شد و از پشت بدنِ برهنه ی امگا رو در آغوش گرفت و بوسه ای روی گردن ظریفش گذاشت
_مواظب خودت باش امگای من، چون اگه کوچیک ترین آسیبی ببینی دنیارو به آتیش میکشم
ته با لحن جدی ای اینو زیر گوش جفتش زمزمه کرد و از کوک فاصله گرفت
+تو هم تو این چند روزی که نیستم مواظب خودت باش آلفا..
ته با شنیدن این جمله لبخندی زد و سرشو کمی تکون داد
_و یچیز دیگه، از اون خون آشام های عوضی دور بمون و اگه خواستن نزدیکت بشن اجازه نده فهمیدی!؟
+کافیه پا رو دُمم بزارن!
آلفا نیشخندی زد و یکی از ابرو هاشو بالا انداخت
_خوبه!امگا هم لبخندِ شیطنت آمیزی زد و پیرهنشو به تن کرد و بعد از درست کردن موهاش شنل سفید رنگشو دور گردنش انداخت و جلوشو گره زد
به سمت آلفا برگشت و برای آخرین بار بغلش کرد
+دیگه باید برم جین شی دیگه باید تا الان رسیده باشهته سر جفتشو بوسید و کمی ازش فاصله گرفت
_چند روزِ دیگه میبینمت
امگا لبخندی زد و بعد از نگاه آخری که به آلفا انداخت از درِ اتاق بیرون رفت و درو بست
کوک به آرومی از پله ها پایین رفت و با دیدنه جین دم در قدم هاشو سریع تر کرد و به سمتش رفت
-اوه خوشگل شدی! فک کنم بجای من تورو نگه دارن!جین با دیدنه کوک اینو گفت و خنده ای کرد
+نه به زیباییه شما!
کوک هم با شیرین زبونی جوابِ امگا رو داد و از درِ قصر خارج شد
امگا با دیدن چند نفر که روی اسب نشسته بودن و معلوم بود که گرگینه نیستن اخماشو تو هم کرد و به سمت جین برگشت
+اینا دیگه کین؟! چرا خون آشام اینجاست؟؟
-اونارو کیم نامجون فرستاده مارو همراهی کنن، اونی که جلوتر از همه روی اسب سیاه نشسته، پسرِ کوچیکتره کیم نامجونه که میشه پسر داییه من و تهیونگ
YOU ARE READING
𝑤ℎ𝑎𝑡 𝑤𝑖𝑙𝑙 ℎ𝑎𝑝𝑝𝑒𝑛? ❥︎
Werewolfزمانی که هنوز هم زندگی های قبیله ای وجود داشتند و گرگینه ها و خون آشام ها با یک قانون از همدیگر جدا شده بودند، آلفا و امگا ای سلطنتی تاج و تخت دنیای گرگینه ها را بدست گرفته بودند و در این راه باید با وجود تمام مشکلات در کنار همدیگر بمانند و در این ر...