46

342 43 22
                                    

بلخره رسیده بودیم به یه اتاق خواب. هری روی پشتش دراز کشیده بود، به زور نفس میکشید چون وقتی دیافراگمش توی سینش باز میشد دردش میومد. میدونستم که چشمام پف کرده بودن چون ورم کردنشونو میتونستم حس کنم و پوست دورشون به خاطر اشک های شورم میخارید.

مارکو از پله ها بالا اومد، ولی دید که من درو قفل کردم. پشت هم در زدنش منو از همین الانشم بیشتر عصبی میکرد، ولی بعد اینکه اشکامو پاک کردم خودمو اماده کردم تا ترتیب زخم های هری رو بدم.

یه کش پیدا کردم و موهامو از روی صورتم جمع کردم چون اذیتم میکردن. دستام یکم میلرزیدن، ولی میخواستم از تمام قدرت احساساتم استفاده کنم و دردی که حس میکردم رو به عقب هل بدم.

دکمه های لباس مشکی هری رو باز کردم و اروم دو طرف لباسشو دادم کنار و شکم محکم و کبود شده اش برام نمایان شد. بعد از دیدن اون مبودی های وحشتناک که به نظر میومد میتونستن خفش کنن برای یه لحظه ی کوتاه چشامو بستم.

با لطافت اون پارچه ی مشکی رو از روی شونه هاش سُر دادم. پوست گرمی که زیر دستام حس میکردم خیلی شکننده به نظر میومد؛ کلمه ای که هیچوقت ازش برای توصیف هرچیز شخصیتی یا فیزیکی مربوط به هری استفاده نکرده بودم.

بلخره از لباسشو از تنش در اوردم و فعلا انداختمش کنار. نگاه کردن به لکه های خون روی دماغش برام زیادی سخت بوپ، پس از یه حوله ی کوچیکی که توی حموم بود استفاده کردم. یکم نم دارش کردم تا بتونم اون لکه هارو از روی صورتش پاک کنم.

اومدم روی تخت و کنارش روی زانوهام نشستم. یکم خم شدم تا به صورتش نگاه کنم، کاملا کبود و خونی بود.

خوشبختانه خونریزیش بند اومده بود. با لطافت حوله رو کشیدم روی لباش، یه نگاه کوتاه به صورتش انداختم. به سقف زل زده بود، به نظر گیج و خسته میومد.

حوله رو کشیدم زیر دماغش. زیر استخون دماغش یه کبودی خیلی پررنگ بود. اروم نوک انگشتامو کشیدم روش و یه اخم نشست روی لبام.

وقتی به تمیز کردن زخم هاش ادامه دادم اصلا به خودش نپیچید. روی فکش یه کبودی هایی بودن که قاعدتا خیلی دردناک بودن، نگاه کردن بهشون برای من دردناک تر بود.

وقتی به تمیز کردن صورتش ادامه دادم اصلا به من یه نگاه هم ننداخت. حتی وقتی که اشتباهی حوله رو کشیدم روی یه نقطه ی حساس و میدونستم که دردش اومده بازم بهم نگاه نکرد. همینطور ساکت بود.

داشتم از تخت میرفتم پایین که با دستش مچ دستمو گرفت. از لبای از هم باز شده ام و چشای گشاد شدم حیرت زدگیم کاملا معلوم بود. دیدم که دستشو سر داد پایین تا اینکه به دست من رسید و تو دستش نگهش داشت. این تمام کاری بود که کرد.

برگشتم سرجام تا به بهترین شکلی که میتونم ازش مراقبت کنم، فقط هم با یک دست چون اون یکی دستم با دست هری مشغول بود. یه آه از دهنم خارج شد. با حوله ی نم دار خنک توی دستم لکه های خونی که روی صورتش جا مونده بودن رو پاک کردم.

Dust Bones [Punk Harry Styles]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora