از زبان جونگ کوک(عمارت کیم):
بعد از یه دعوای کوچیک و پرت کردن اون پسره از بار و اخطار نامجون هیونگ به نگهبانا که دیگه هیچ وقت اونو به بار راه ندن از بقیه عذر خواهی کردیم و طبق درخواست ته به عمارت رفتیم
تهیونگ هنوز هم حال خوشی نداشت چون از اینطرف با دیدن اینکه اون پسر داشت منو دید میزد عصبی بود و وقتی یادش میومد فردا قراره مادر و پدرش از آمریکا بیان عصبی تر هم میشد
خودم و تو بغل ته که روی تخت دراز کشیده بود جا کردم و
+عشقم دیگه ولی نداره میدونم الان قراره بگی اونا مارو درک میکنن و اینجور چیزا ، آره ممکنه اونا مارو درک کنن ولی این امکان هم وجود داره که اونا بدترین واکنش رو نشون بدن ما باید خودمون و برای هر چیزی اماده کنیم
_کی میرسن؟!
+فردا ساعت ۵:۳۰ بعد از ظهر میرسن ، من ، تو ، جین هیونگ و نامجون باید بریم
_من؟!
+آره گفتم که میخوام ازدواج کنم و اون فرد رو میارم و احتمال میدم بدونن که اون فرد پسره چون اونا درمورد اینکه من گی هستم میدونن و میگفتن که باید با یه دختر ازدواج کنم
_آها
_نامجون هیونگم میاد؟!اون دیگه چرا میاد؟!
+چون اون تنها برادرزاده پدرمه و پدرم خیلی باهاش خوبه همچنین مادرم ،واینکه اونا میدونن که جین و نامجون با هم قرار میذاشتن و فهمیدن این موضوع مساوی شد به تهدیدشون
_تهدید؟!
+اوهوم اونا به جین هیونگ گفتن که از ارث محرومش میکنن و به نامجون هم گفتن از پلیس شکایت میکنن
_پس چرا نامجون هیونگ داره میاد
+چون اونا به حرف خانواده من گوش ندادن و به قرار گاشتنشون ادامه دادن ولی مخفیانه ، جوری رفتار میکنن انگار توی جمع های خانوادگی و دیر به دیر همو میبینن و علاقه شون نسبت به هم تموم شدس
_آها
من گفتم و بعدش سیاهی بود انقدر که خسته بودم تو بغل بهترین مرد کره زمین خوابم برد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
فردای آن روز(عمارت کیم):
نویسنده:
+گفتم نمیخواد بری دیگه عزیزم چرا انقدر اصرار داری بری؟!
_چون من همینجوریشم عقبم چرا وقتی میتونم برسم مدرسه نرم؟!
+عزیزم گفتم که کار داریم نمیتونیم مدرسه تو رو هم به لیست کارای امروز اضافه کنیم
_یعنی چی ته مگه تو نمیدونستی من مدرسه دارم؟!
+چرا من میدونستم ولی فرودگاه و خانواده ام نمیدونستن که بخوان ساعت پروازشون و جوری بچینن که ما به همه کارامون برسیم،حالا هم برو دوش بگیر بیا پایین صبحانه بخور
کوک بدون حرفی و با اخمی روی صورتش که از نظر ته بجای اینکه ترسناک باشه کیوت بود از اتاق بیرون رفت و در و محکم بستبعد از ورود به اتاقش نگاهی به ساعت که ۸:۳۰ رو نشون میداد انداخت
باورش نمیشد از ساعت ۷:۰۰ تا حالا داره برای اینکه به مدرسه بره بحث میکنه ولی اینو میدونست که در هرصورت دیگه به مدرسه نمیرسه و همش تقصیر تهیونگه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ساعت ۵:۰۰ (فرودگاه بین المللیه سئول):
پرواز M222har به زمین نشست
این صدای بلند گوهای اطراف فرودگاه بود که به کوک گوش زد میکرد که هر لحظه یک قدم به دیدن واکنش خانواده ته نسبت به خودش نزدیک میشه
&کوک چرا تو فکری؟!استرس داری؟!
_چ...چی نه...نه خوبم
&باشه پس بیا
_اومدم
رفتن تا پشت شیشه ها منتظر بایستند تا خانم و آقای کیم رو ببینن
بعد از دیدنشون اونها به سمت اونا رفتن و بعد از گذشتن از شیشه ها روبه روی اونها قرار گرفتن
خانم کیم:وای تو چقدر خوشگلی
آقای کیم:وا زن خفه کردی بچه رو
این واکنش خانم و آقای کیم به کوک بود حتی قبل از اینکه با بچه هاشون صحبت کنن
٪ما هم اینجا هستیما
.
.
.
.
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒑𝒂𝒊𝒏
Fanfiction[پایان یافته] پسری که به بردگی گرفته میشه ولی بعدها متوجه میشه عاشق اربابش شده.......