《 8 》

102 23 43
                                    


اشک هایم را پاک کردم و به تختم پناه بردم به این فکر کردم که دیگر جوان نمی شوم! نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو، و دیگر به شوق نمی آیم نه به بازی باد در رقص گیسوان تو و چه نامرادی تلخی ، و چه تلخه تلخ فرو می ریزم با سنگینی این غربت عمیق!!

نزدیک های صبح بود که پلک هایم سنگین شد و به خواب فرو رفتم.

با سردرد همیشگی ام از خواب بیدار شدم به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، عقربه ها ساعت 13 را نشان میدادند. از تخت بیرون آمدم و بدون شستن دست و صورتم به طبقه ی پایین رفتم و روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشیدم ، صدای حرف زدن شهرام و کتایون از آشپزخانه می آمد. بعد از چند وقت تلویزیون را روشن کردم و دنبال برنامه ی خوبی برای تماشا گشتم ، اما خانه بودن شهرام در این وقت روز مشکوک بو!د از روی کاناپه بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم که صدای شهرام را شنیدم که میگفت:

کتایون بچه ام داره از دست میره تو میخوای من دست رو دست بذارم؟! تا کی ؟!

کتایون رو به شهرام گفت:

اون باید خودش بخواد که از این زندگی که برای خودش درست کرده بیرون بیاد ، کاری از دست منو تو برنمیاد تلاش بیخودی نکن شهرام دخترمو تحت فشار نذار!

زود آنجا را ترک کردم و به اتاق برگشتم ، خودم را روی تخت پرت کردم و شروع به گریه کردم صدای هق هقم تمام اتاق را پر کرده بود! ارام نمیشدم قلبم درد میکرد! به کمر خوابیدم و گوشی موبایلم را برداشتم دوباره شماره اشکان را اوردم هنوز تردید داشتم ایا الان وقت مناسبش بود؟! من امادگی اش را داشتم؟! هنوز نمیدانم ! بالاخره صفحه ی موبایل را لمس کردم و صدای بوق گوشی در گوشم طنین افکند.

د. ا. د اشکان

هنوز داشتم به ساره فکر میکردم به اتفاق های گذشته به الان که او در شرایط سختی به سر میبرد که گوشی موبایلم زنگ خورد خودش بود ساره!
سعی کردم خیلی عادی گوشی را بردارم :

_الو؟!

صدای خشدار ساره از ان طرف تلفن به گوش میرسید که خیلی مرا نگران میکرد!

__ الو اشکان...هق.. باید ببینمت!!

استرس و اضطراب در صدایم موج میزد اما سعی کردم ارام باشم و گفتم:

_ کجایی ساره بگو بیام دنبالت!

__نه...هق.. ادرس بده خودم میام.

_باشه

زود ادرس مطب را برایش فرستادم و خودم نیز اماده شدم تا قبل از ساره به آنجا برسم باید خودم را برای هر شرایطی آماده میکرد. یک ربعی طول کشید تا به مطب برسم و انگار ساره هنوز نرسیده بود.
ده دقیقه ای بعد از من ساره نیز رسید با صورتی پف کرده و سرخ شده که ناشی از گریه های زیاد بود ، لباس مشکی همیشگی اش را بر تن داشت انگار تن و بدنش با این لباس خو گرفته بود.

د. ا. د ساره

اشکان ادرس را برایم فرستاد یک مطب در حومه ی شهر فاصله ی زیادی با خانه ی ما نداشت. خیلی زود خودم را به مطب رساندم خداروشکر مطب خالی بود و هیچ مراجعه کننده ای جز من در انجا حضور نداشت. به اشکان نزدیک شدم و خودم را در آغوشش پرت کردم انگار این تن نیازمند یک آغوش گرم بود که از او دریغش کرده بودند. بعد از چند دقیقه ای از آغوشش بیرون امدم و به سمت اتاق اشکان رفتیم نگاه اشکان مثل همیشه بود. ریز و دقیق! با دست به من اشاره کرد که بنشینم و خودش هم در مقابل من نشست و گفت:

ساره حرف بزن !

کمی حالم بهتر بود ارام شروع به حرف زدن کردم :

اشکان همه خسته ان مامانم بابام مهم تر از همه خودم دیگه نمیتونم کاش منم با بابک رفته بودم ، اونوقت همه زندگی بهتری داشتن! اشکان نمیتونم با خودم کنار بیام خیلی سخته! بعد بابک همه چی تاریک شد ، دنیام تبدیل شد به یه دنیای خاکستری اون بود که به زندگی من رنگ میداد اما الان دیگه نیست!

اشکان خیلی دقیق به حرف هایم گوش میداد ، وقتی مکث طولانی مرا دید لب به سخن گشود:

ساره تو میتونی! تو باید بتونی به زندگی عادی برگردی زمانی که بابک بود همه خوشحال تر بودند ، اما تو قبل از بابک هم زندگی عادی خودت رو داشتی پس باید بعد از اون و بدون اون هم بتونی زندگی عادی رو داشته باشی ؛ حالا برام تعریف کن از اول همه چیز رو!

حرف زدن آسان بود اما عمل کردن خیلی سخت! شروع کردم به تعریف از زمان آشنایی از دوران طلایی زندگی ام!

_تازه دانشگاه قبول شده بودم خیلی ذوق داشتم ، بالاخره بعد از کلی تلاش داشتم نتیجه کارامو میدیدم. یه مدت کوتاه از دانشگاه گذشت که اکیپ ما با اکیپ شما آشنا شد ، با اینکه شما دو سال از ما بزرگ تر بودید اما روابط خوبی داشتیم من همیشه با تو خیلی بهتر از بقیه بودم! با اینکه بابک همیشه بیشتر از همه هوای منو داشت ولی من با تو راحت تر بودم تو مثل داداش نداشتم بودی برعکس تو من همیشه با بابک سرسنگین تر بودم ، تا اینکه یه شب منو به شام دعوت کرد من فکر کردم قصد مزاحمت و ازار و اذیت منو داره اما بعد که کمی باهم حرف زدیم از برنامه های آینده اش گفت از اینکه توی تک تک برنامه هاش من هم حضور داشتم اون لحظه واقعا حس کردم که منم عاشقش بودم ولی تا اون زمان زیر بار نمیرفتم توی اون لحظه فهمیدم بیشتر از هرکسی دوستش دارم و نمیتونم بدون اون زندگی کنم ، روابط منو بابک خیلی جدی شد تا اونجا که منو بابک رسما نامزد هم شدیم و خانواده هامون با خبر شدن!!

صدای هق هقم بالا رفت تا اینکه بابک وسط حرفم پرید و گفت:

کافیه ساره! برای امروز کافیه.

اشک هایی که صورتم را خیس کرده بودند پاک کردم و بعد از خداحافظی با اشکان مطب را ترک کردم احساس سبک بودن میکردم آرامش عجیبی بعد از صحب با اشکان در وجودم رخنه کرد.
باز به سمت بهش زهرا راه افتادم شیشه ای گلاب و چند شاخه گل رز برایش خریدم به قبر بابک رسیدم ؛ نمیدانم چه سِری بود که هرگاه من به اینجا می امد صوت ملکوتی اذان به گوش میرسید. سنگ قبر را با گلاب شستم احساس بهتری داشتم. یاداوری خاطرات برایم زیبا بود گل های رز را روی سنگ قبر پر پر کردم. به نام زیبایش که روی سنگ حکاکی شده بود نگریستم ، بابک فرجی !

شروعی دوبارهOù les histoires vivent. Découvrez maintenant