《 9 》

98 21 62
                                    

{ اهنگ چتر از مسعود صادقلو }

به سنگ قبر بابک زل زده بودم که پیرمردی خلوت من و بابک را درهم شکست ؛ کتاب قران کوچکی در دست داشت ، ریش بلند و سفید ، کت و شلوار کرمی روشن و پیراهن آبی آسمانی ، ظاهری عجیب اما آراسته داشت.
ارام و با صدای زیبایش شروع به قران خواندن کرد. با چشم های اشک الود به لب های او خیره شدم ، صدای قران آرامش را به جان بی قرارم بازگرداند ، نمیدانم چقدر گذشت که صدای پیرمرد قطع شد به او نگاه کردم زمزمه وار گفتم:

لطفا ادامه بدید!

تبسمی زیبا بر روی لب هایش نقش بست و با ارامش عجیبی که داشت گفت:

همین قدر کافیه دخترم ! همین ارومت میکنه ؛ فقط باید دیدت رو به جهان اطرافت تغییر بدی ، معبود تو خیلی بزرگه وقتی یکی رو از تو میگیره یکی دیگه رو جایگزین میکنه دنبال فرد جایگزین بگرد!

با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:

اون هیچ جایگزینی نداره عشق هیچ‌وقت نمی میره حتی اگر معشوق بمیره و عاشق زنده بمونه!

با همان ظاهر ارام ادامه داد:

دنبال فرد جایگزین بگرد تو عشقت رو ثابت کردی الان نوبت توئه که زندگی کنی!

و از جایش بلند شد و من را با ذهنی پر از سوال رها کرد منظور او از جایگزین که بود مگر من میتوانستم جز بابک کس دیگر را هم دوست داشته باشم نه این امکان پذیر نبود او در قلب من لانه کرده بود من نمیتوانستم او را بیرون کنم. با ذهنی مشغول راهی خانه شدم.
اخلاق اهل خانه با من عوض شده بود انگار چیزی میخواستن به من بگویند و نمیتوانستند کتایون قربان صدقه ام میرفت شهرام برایم میوه پوست میکند اما هنوز دو دل بودند که بگویند یا نه که خودم گفتم:

بگید ، چی میخواید بگید؟!

مادر و پدرم نگاهی به یک دیگر انداختن تا اینکه شهرام گفت:

اقا و خانم کرامتی یادته؟!

کمی فکر کردم و بعد سر تکان دادم که شهرام من من کنان گفت :

خوب... اقای کرامتی تو رو برای پسرش فرزاد خواستگاری کرد!!!

شوکه شدم او فقط یکبار مرا دیده بود یعنی در این یکبار به من علاقه من شده بود؟! این امکان نداشت و اما من نمیخواستم دنیای خیالی که با بابک ساخته بودم را با کس دیگری تقسیم کنم که یاد حرف های پیرمرد امروز افتادم بدون اینکه چیزی در جواب به شهرام بگویم ان دو را تنها گذاشتم که صدای سرزنش کتایون را شنیدم که میگفت:

گفتم بچه ام رو راحت بذار تو گوش نمیدی!

وارد اتاق شدم و به در تکیه دادم ، او فرد جایگزین بابک نیست نه ! هیچکس نمیتواند جایگزین بابک شود!
دلم میخواست درد دلم را به کسی بگویم به کسی که مرا با تمام وجودش درک کند نه مرا قضاوت کند نه نظرش درباره ی من بعد از حرفهایم تغییر کند روزی فقط ارزوی ارامش را از این دنیا داشتم اما امروز تنها چیزی که ندارم ارامش است !

کاغذ قلمی برداشتم و کنار پنجره نشستم و شروع به نوشتن کردم شاید اینگونه قلب نا ارامم کمی ارام میشد:

به نام خدا

سلام دوست خیالی من!
گاهی اوقات فکر میکنم که در این دنیای خاکی هیچکسی را ندارم و تنها تر از همیشه هستم ، احساس پوچ بودن میکنم قلبم به درد می آید از این همه تنهایی شاید اگر کسی بود که مرا درک میکرد هیچ گاه دست به قلم نمیشدم ؛ تنها دوست و همراز من خودکار و کاغذی سفید نمیشد!
کاش زمان به گذشته باز میگذشت به زمانی که بابک بود و من عاشقانه به دنیای یخی چشمانش خیره میشدم و پهنای سینه اش میشد همه ی خواسته ی من از دنیا !
روزگاری فقط در ذهنم خانه ای پر از ارامش را تصور میکردم دور از هر هیاهو! اما روزی از بزرگی شنیدم که میگفت اگر سنگ در مسیر رودخانه نباشد ما هیچگاه صدای زیبای آب را نمیشنویم اما مشکلات زندگی من همانند سدی بزرگ بودند نه تنها مانع پیشرفتم شدند بلکه طراوت و شادابی را از زندگی من دور کردند!!

کاغذ و قلم را کنار گذاشتم حتی خسته بودم از نوشتن ؛ چیزی در ذهنم نبود ، خالی بودم ، خالی از هرگونه احساس !
سرم را بر روی کاغذ گذاشتم ، خواب مشتاقانه انتظارم را میکشد ، پلک هایم سنگین شد و به خواب فرو رفتم باز هم همان کابوس اینبار من نیازمند کمک او بودم من بودم که دست دراز کرده بود و از باتلاقی که درون ان افتاده بودم کمک میخواستم! اما به جای ان صورت خون الود و له شده پیرمرد امروز دستم را گرفت و از منجلاب بیرون کشید.
از خواب بیدار شدم حتی دنیای خواب نیز برایم سخت و طاقت فرسا شده بود حتی دلم خوابیدن هم نمیخواست با اشکان تماس گرفتم تلفن همراهش مشغول بود و پاسخ نمیداد هنوز پاسی از روز نگذشته بود نمیدانستم بقیه روز را باید چگونه بگذرانم که کمتر تجدید خاطره کنم که کتایون وارد اتاق شد و بدون مقدمه شروع به حرف زدن کرد:

ساره حرف پدرت اشتباه نبود اون خدا بیامرز خیلی پسر خوبی بود اما الان دیگه نیست تو هم که نباید بمیری دخترم تو هم باید زندگی کنی!!

به چشم های خسته مادرم نگاه کردم چقدر پیر شده بود زیر چشمانش گود افتاده بود و چروک های مزاحم به صورتش هجوم اورده بودند نزدیکش شدم و دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:

مامان من بدون بابک هم میتونم زندگی کنم اما..اما میدونی چیه وقتی بابک بود انگار دنیا قشنگ تر بود انگار من قوی تر بودم انگار تمام چیز هایی که از این دنیا میخواستم رو داشتم اما خوب الان دیگه ندارمش انگار که هیچی ندارم!!!

مادرم به خاطر حال دختر افسرده و سیه بختش اشک ریخت. سرم را پایین انداختم و با تاسف گفتم:

باشه به خانواده ی کرامتی بگید بیان خواستگاری اما قول نمیدم که جوابم مثبت باشه!!!

تبسمی پر از ارامش روی لب های کتایون نشست و بوسه ای غرق در محبت روی گونه ام کاشت و از اتاق بیرون رفت.
دل آسمان تپید به حال زارم و شروع به باریدن کرد گوشی را برداشتم و اهنگی را پلی کردم و از پنجره ی اتاق به ابر های در حال بارش نگاه کردم:

بارون که میزنه ،
دلم میخواد ، چترمو بردارم
برم تو خیابون از کنار ادما رد بشم،
بگم ببخشید چتر نمیخواید؟!
باهاشون حرف بزنم ،
درد و دل کنم ،
بخدا بارون که میزنه ادم تنها ، تنها تر میشه!
...........

تلفن همراهم زنگ زد و اسم آیناز روی صفحه نمایان شد.

_

__________
سلام دوستای قشنگم 😍
مرسی که همراهیم میکنید و مشتاقانه شروعی دوباره رو می خونید💛💫
دوست تون دارم خیلی زیاد❤

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now