نویسنده:
بلاخره چشماش و باز کرد
با باز شدن چشماش خودشو تو یه اتاق تاریک رو یه صندلی چوبی با دستای بسته پیدا کرد چیزی واسش واضح نبود تا بلاخره چشماش به محیط عادت کردن و تونست کمی و دور و برش رو ببینه
کسی تو اتاق نبود ، نور خیلی کمی از پنجره بالای در ورود میکرد جز یه صندلی که کوک روش نشسته بود چیزی داخل اتاق نبود
سعی کرد اتفاقی که افتاد رو به یاد بیاره
بعد از چند دقیقه بلاخره اتفاقاتی که افتاده بود رو به یاد آورد
با ورود به جزئیات یادش اومد که ته رو بخاطر مقاومتی که برای بردن کوک میکرد زدن و بعد دیگه چیزی یادش نمیومد هیچی
با خودش فکر کرد که نکنه ته رو با خودشون برده باشن یا نکنه اونا رو از هم جدا کرده باشن
نه این امکان نداشت که اونا از هم جدا شده باشن و کوک هنوز زنده باشه اون اصن یادش نمیومد قبل ته چطور زندگی میکرد
در همون لحظه حجوم اشک به چشماش رو احساس کرد
و بعد اشکاش چشماش رو خیس کردن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.عمارت کیم:
نویسنده:
فلش بک(چند ساعت قبل)
* تلفن زنگ میخوره*
شخص ناشناس که تماس گرفته:.........به این آدرس بیاین و اربابتون و تحویل بگیرین
آربلا:تو کی هستی؟!
ناشناس:سوال نپرس فقط اربابتون رو تحویل بگیرین فقط یه نفر بیاد بدون پلیس
پایان فلش بک
چانیول به بقیه خبر داد و ازشون خواست که تو عمارت بمونن بعد هم خودش رفت و ته رو تحویل گرفتبعد از چند ساعت بلاخره ته به هوش اومد
اول فقط هزیون میگفت ولی بعد که تونست موقعیت و درک کنه همه چیز و تعریف کرد
از وقتی به هوش اومده بود فقط گریه میکرد
ولی بلاخره اشکش بند اومد و یادش اومد که چند ماه پیش هم اون رو تهدید کردن که کوک رو ازش میگیرن به همین خاطر اون یه گردنبد برای کوک گرفته بود و توش GPS قرار داده بود و این موضوع رو به بقیه گفت
اونا از یه هکر درخواست کردن که مسئولیت این کار رو به قبول کنه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
فردای آن روز(عمارت کیم):
نویسنده:
ته از دیروز که بهوش اومده بود حتی ثانیهای پلک هاش روی هم قرار نگرفته بود
بلاخره مکانی که کوک بود رو پیدا کردن
به ته گفته بودن که به پلیس خبر بدن ولی بخش امنیت عمارت گفته بودن که خودشون از پسش برمیان
پس اونام قبول کردن چون میدونست کلی طول میکشه که پلیس قبول کنه و ماموریت رو شروع کنن
قرار بود امروز ساعت ۱۰:۰۰ کارشون رو شروع کنن و حالا ساعت ۸:۳۰ بود
ته خیلی استرس داشت همش فکر میکرد اگه به پلیس خبر بدن بهتره ولی خب اون فقط میخواست زودتر بیبیش و برگردونه پیش خودش
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بعد از گذشتن از سد بادیگاردای جونگسوک تونستن به انباری ای که کوک رو توش زندانی کرده بودن راه پیدا کنن
و بعد از ورودشون به انباری جونگسوک رو دیدن که سعی داشت با حرفاش کوک رو عذاب بده
به محض اینکه جونگسوک متوجه حضور اونها شد تفنگش رو در آورد و به سمت پای کوک نشونه گرفت
جونگسوک:اگه یه حرکت اشتباه بکنین زجر کشش میکنم
کوک که تاحالا چشماش و روی هم فشار میداد تا قیافه نحص جونگسوک رو نبینه بلاخره چشماش و باز کرد و با ته و بادیگاردا مواجه شد و دیدن ته باعث شد اشکاش برای بار هزارم تو این دوروز به گونه هاش راه پیدا کنن
چانیول به حرف جونگسوک گوش نداد و چون از قبل با ته هماهنگ کردن که اگه جونگسوک همچین حرفی زد شلیک کنن ماشه تفنگش رو که به سمت جونگسوک نشانه گرفته بود فشرد و تیر مستقیم قلب جونگسوک رو شکافت
و در همون لحظه جونگسوک ماشه تفنگش رو فشرد و تیرش به سمت پای کوک هجوم برد کوک جیغ از درد زد و بعد بیهوش شد
ته به سرعت به سمت کوک رفت و در همون حال به بادیگارداش دستور داد که به آمبولانسی که از قبل خبر کرده بودن بگن بیاد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
همه پشت در اتاق عمل منتظر بودن که دکتر بیاد بیرون و نتیجه عمل رو بهشون بگه
همه استرس داشتن از هوسوک گرفته تا تهیونگ البته که ته از همه بیشتر استرس داشت
بلاخره دکتر و تیمش از در اتاق عمل بیرون اومدن
همه به سمتشون حجوم بردن و ازشون نتیجه عمل رو خواستن
دکتر:متاسفم ما همه تلاشمون رو کردیم ولی متاسفانه نتونستیم از ورود بیمار به کما جلوگیری کنیم
دکتر گفت و بعد از اینکه از جین خواست همراهش به اتاقش بره از اونجا دور شد
****
دکتر:خب آقای کیم من ازتون خواستم به اینجا بیاین تا باهاتون درباره آقای جئون صحبت کنم
دکتر بعد از ورود جین به اتاقش و قرار گرفتنش روی یکی از مبل های داخل اتاق گفت
٪بله درخدمتم
دکتر:علت ورود بیمار به کما ضربه به سرشون بود و تقریبا هیچ ربطی به گلوله داخل پاشون نداره
و از اونجایی که داخل پرونده بیمار علت شلیک گلوله مشخص ما احتال میدیم ایشون به عنوان یک گروگان در یک درگیری بوده باشه و اونجا به سرش ضربه وارد شده باشه
من ازتون خواستم به اینجا بیاید تا بابت این نظریه اطمینان پیدا کنم
٪درسته جونگکوک داخل یک گروگان گیری گلوله به پاش اسابت کرده ولی ما از اینکه به سرش ضربه ای خورده یا نه اطلاعی نداریم یعنی اصلا وقت نشد که ما باهاش صحبتی بکنیم و ازش بپرسیم که چه بلایی سرش اومده ینی ماهم از اتفاقاتی که داخل اون دو روز گروگان گیری اتفاق افتاده کاملا بیخبریم
٪ببخشید آقای دکتر یه سوال داشتم
دکتر:بفرمائید؟!
٪میخواستم بدونم سطح هوشیاری کوک چقدره؟!
دکتر:خب راستش رو بخواین سطح هوشیاری بیمار پایین تر از حد معموله ولی ما هنوز هم امید به بهوش اومدن بیمار داریم
٪ممنون،ببخشید آقای دکتر ما میتونیم با بیمار ملاقاتی داشته باشیم؟!
دکتر:معمولا این اجازه داده نمیشه ولی ما برای شما استثنا قائل میشیم و این اجازه رو میدیم ولی صرفا برای زدن حرفای امیدوار کننده چون بیمارایی که به کما میرن قدرت شنواییشون رو دارن و اتفاقاتی که دور و برشون میوفته تا حدودی براشون واضحه
٪ممنونم
دکتر:خواهش میکنم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.جین بعد از بیرون اومدن از اتاق دکتر همه چیز رو برای بقیه تعریف کرد و ته بلافاصله بعد از شنیدن اجازه داشتن برای ورود به اتاق کوک به اونجا رفت و با دیدن جسم بی جون بیبی عزیزش حجوم اشک به چشماش رو احساس کرد ولی از اونجایی که دکتر گفته بود اون متوجه اتفات دور و برش میشه با پلک زدن اشک هاش رو پس زد و به سمت تخت که بیبیش روش بود رفت
به محض رسیدن به تخت بوسه کوتاهی از سر دلتنگی روی لبهای کوک بجا گذاشت و بلافاصله و با احتیاط ازش دور شد تا به سیم های دستگاه های دوروبره کوک برخورد نکنهروی صندلی کنار تخت جا گرفت و دست های سرد بیبیش رو تو دستاش گرفت تلخندی به یاداوری روزهایی زد که دستای کوک رو تو دستاش میگرفت و باهم قدم میزدن زد
به دستای کوکیش نگاهی به سوزن ها که با بیرحمی سوراخش کرد بودن انداخت
و سعی کرد یکی از خاطرات خوششون رو به یاد بیاره و برای کوک بازگو کنه تا به اون امید بده و بتونه سطح هوشیاریش رو تقویت کنه یا حتی به هوش بیاد
و با یادآوری روزی که روی پل به هم اعتراف کرده بودن شروع کرد به تعریف دوباره اولین خاطره شیرین و به یاد موندنیشون.____________________
دوسش داشته باشین:)
1508 words🥺💕
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒑𝒂𝒊𝒏
Fanfic[پایان یافته] پسری که به بردگی گرفته میشه ولی بعدها متوجه میشه عاشق اربابش شده.......