Chapter 14"

217 32 0
                                    

 

بنظرم قول دادن کار هر کسی نیست .
یعنی باید از قبل خوب به عواقبش فکر کرد و بعد تصمیم گرفت.
وقتی به کسی قول میدی در واقع بهش اطمینان میدی و خیالش رو راجب اون  موضوع راحت میکنی.
راستش منم قول های کوچیکی دادم که متاسفانه نتونستم بهشون عمل کنم.
اگه مثال هم بخوای تا همین فردا واست ردیف میکنم.
من به فلیکس قول داده بودم تنهایی دوچرخه سواری نکنم و سیگار نکشم.
به سونگمینم قول دادم از الفاظ بد استفاده نکنم.
به جیسونگ قول دادم براش مرغ سوخاری و دوکبوکی بخرم و یه روز با هم بریم سینما و فیلم ترسناک ببینیم.
به چانگبین قول دادم بازم به کلوپش برم و با هم بازی کنیم و بذارم اون ببره.
به مامانم قول دادم هر اتفاقی که افتاد رو براش تعریف کنم.
اما بهشون عمل نکردم.
میدونم ناراحت کنندست اما خب هر وقت که میخواستم هر کدومشون رو انجام بدم یه چیزی مانع میشد و باعث میشد به کل فراموش کنم.
میدونی چیه؟ 
درسته که باید سر همهء قول هامون بمونیم تا بتونیم ادم مورد اطمینانی برای بقیه باشیم
اما شکستن این قول های کوچیک آسیب چندانی به طرف مقابل وارد نمیکنه.
ولی اگه قولی که میدیم سنگین و بزرگ باشه باید حتما مطمئن شیم که نمیشکنیمش.
چون با شکستن اون هم اعتبار ما میشکنه و هم قلب طرف مقابل.
هر کسی بلاخره یه قولی داده ، یا به خودش یا به دیگران.
من به خودم قول دادم کمک کنم همه چی از عالی هم عالی تر پیش بره ، هم برای من و هم  برای آدمای دورم.
و به هیونجین قول دادم هیچوقت ترکش نکنم.
مطمئنم ، من این قول ها رو نمیشکنم .
قبلا حسابی راجبشون فکر کردم.


"فقط به سونگمین نگو ، اگه کل مدرسه هم بفهمن مشکلی نیس"
فلیکس دستاش رو جلوم تکون میداد و باعث میشد بخوام سر صبحی بخاطره احمق بودنش
سرم رو با دیوار یکی کنم:
“چرا انقدر خری؟ خب وقتی نیای مدرسه میفهمه کدوم جهنم دره ای" لباش رو آویزون کرد و پاش رو به زمین کوبید:
“پس چکار کنم ، مطمئنم بعدا کلی بهم غر میزنه"
نفسمو با حرص بیرون دادم:
“اون نگرانه خودته ، میترسه توی درسات پس رفت کنی و بخاطر کارآموزی و تمرینات به کل درس خوندن رو فراموش کنی."
فکری توی سرم جرقه زد:
“بیا تلاشت رو توی پاس کردن درس ها بیشتر کن تا پیشرفتت رو ببینه.
مطمئنم اون وقت خیالش راحت میشه و از شر غرغراش خلاص میشی" نیشش تا بنا گوش باز و چشماش حلالی شد.
بخاطر تکون دادن مکرر سرش به سمت چپ و راست موهای قهوهای رنگش توی هوا پخش میشد و تکون میخورد:
“باشه باشه ، بیا بریم"
دستم رو گرفت و توی دست جیسونگ گذاشت:
“خب پس شما برید مدرسه ، منم منتظر اتوبوس میشم تا برم کافه گیم" سری تکون دادیم و ازش فاصله گرفتیم.
همونطور که راه میرفتیم بلند داد زدم:
"راستی . این رنگ مو خیلی بهت میاد"
جیغ دیگه ای کشید:
"ممنونم سو"

لیلی کنان با جیسونگ مسافت مدرسه رو طی میکردیم.
اونم برام از موفقیت هاش تعریف میکرد:
“خلاصه که قراره تا اخر این ماه پول اون بار جور بشه.
قرار دادی که قراره ببندم خیلی گرونه و یه فول البوم برای یه گروه معروفه"
با هیجان به حرفاش گوش میدادم و تحسینش میکردم.
جیسونگ توی چندتا کلمه خلاصه میشد.
بمب انرژی ، سنجاب ، نابغه 
گاهی دلم میخواست پز دوست هایی که دارم رو به همه بدم.
و بگم چقدر با ارزش و خاص ان.
بگم که چقدر این دوستی ها برام مهمه و قسم میخورم که بزرگ ترین شانس های زندگیه منن.

مدرسه شلوغ بود .
وقتی زمستون کم کم میخواد بار و بندیلش رو جمع کنه و بره اینجوری میشه.
حیاط مدرسه شلوغ تر میشه و همه انتظار بهار و فصل جدید رو میکشن.
از دور هیونجین و سونگمین رو دیدم که نزدیکم میان و هر دو کتاب به دستن.
با جیسونگ طرفشون دویدم:
“هلووو "
لپهامون اسیر دستاشون شد و بعد از یکم کشیدنش بیخیال شدن.
سونگمین عینکش رو بالا داد و کمی دور و بر رو نگاه کرد:
“فلیکس رو نمیبینم"
دستم رو پشت گردنم گذاشتم و سعی کردم بهش نگاه نکنم:
“خب،  چیزه .. آممم ، امروز قرار بود بره گیم نت دیگه"
انگار چیزی یادش نمیومد:
“گیم نت؟برای چی؟"
جیسونگ که موضوع رو توی هوا گرفت پیش دستی کرد و از فراموشی  بعد از مستیه سونگمین استفاده کرد:
"اوه پسر یادت نمیاد؟ دیشب واضحا گفت که توی رقص افتضاحه و دنبال یه مربی خوب میگرده و هیونجین بهش یکی رو معرفی کرد"
رو به هیونجین کرد:
“مگه نه؟"
هیونجین دستش رو روی شونهء سونگمین گذاشت:
“راست میگه"
سونگمین سوالی بهمون نگاه کرد:
"ولی خب چرا اونجا؟ احیانا نباید بره سالن رقص؟ و خب ساعت رو ببینید! اینموقع اخه؟ توی تایم کلاس؟"
هیونجین جواب داد:
“توی اون تایم فقط اون مربی به کافه گیم میاد چون با چانگبین دوسته.
پس قرار شد فلیکس هم الان بره"
جیسونگ سریع حرف هیونجین رو کامل کرد:
“و تو ازش خواستی اگه میخواد اینکارو بکنه باید بیشتر به کلاساش اهمیت بده اونم قبول کرد که تلاشش رو بیشتر کنه، خدای من سونگمین تو چیزی یادت نمیاد؟"
دستش رو روی سرش گذاشت و پوکر به هر سه مون نگاه کرد:
“یادم که نمیاد هیچ ، سر دردش هم داره منو میکشه"
جیسونگ شونه های سونگمین رو گرفت و قبل از اینکه مثل 
دفعه های قبل فحشی نثار کاشف الکل کنه چرخوندش و به طرف کلاس هلش داد:
“درمون دردت پیش منه، بیا بریم بهت قرص خماری بدم"
سونگمین رو به جلو هدایت میکرد اما خارج از دید اون به ما نگاه میکرد.
زیر لب زمزمه کرد:
“میدونم میدونم از دروغ توشش نمیاد ولی این مصلحتی بود خب؟"
من و هیونجین آروم بهش خندیدم و تا کلاس همراهیشون کردیم.

حدودا ساعتهای پایانی کلاس بود.
باز هم نبود فلیکس باعث میشد کمبود چیزی رو اطرافم حس کنم.
فلیکس که نبود انگار شارژم تموم شده بود.
مثل روزی که جیسونگ کف زمین مثل اختاپوس پهن شده بود و ناله میکرد ، روی میزم توی کلاس پهن شده بودم و با پاهام روی زمین ضرب  گرفته بودم.
جیسونگ از پشت سر موهام رو دور انگشتاش میپیچید و بهم میفهموند اونم مثل من در نبود رفیق شیشش اصلا بهش خوش نمیگذره.
سونگمین و مشغول نوشتن یک سری جزوه بود و هیونجین هم بعد از کلی زل زدن به من خوابش برد.
از اون حالت لش و افسرده دل کندم.
طرفش برگشتم و صورتشو تو دستم گرفتم.
از حرکت یهوییم جا خورد و با چشمای حلقه شدش پرسید:
"چیه؟"
سرش رو با شتاب به چپ و راست تکون دادم:
"حوصلم سر رفته جیسونگااا"
سعی کرد خودشو ازاد کنه.
دستامو گرفت و پرت کرد:
"منم همینطور ، ولی صورت کیو به فاک دادم؟"
خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد.
اسم فلیکس روی صفحهء نمایش خودنمایی میکرد.
گوشی رو با ذوق رو به جیسونگ گرفتم:
"لیکسییههه"
رنگ گرفتن خوشحالی رو توی صورتش دیدم:
"کامااان ، جواب بده"
تماس رو وصل کردم:
"هی، چطوری؟ داری تمرین میکنی؟"
فلیکس آهی از پشت گوشی کشید، کلافه بنظر میرسید:
"میتونی بیای اینجا؟ آمم منظورم باشگاه رقصه"
راستش تعجب کردم:
"فلیکس؟حالت خوبه؟"
صداش یجوری ود که انگار میخواست جیغ بزنه و حرصی که توی گلوش خفه شده رو سر یکی پیاده کنه:
"اره اره ،فقط بیا اینجا آدرس رو واست میفرستم"
لبام رو خیس کردم. 
نگرانی داشت کم کم توی بدنم نفوذ میکرد:
"باشه ، حدودا ده دقیقهء دیگه تعطیل میشیم، با جیسونگ میام" گوشی رو قطع کردم و بلافاصله مسیجی حاوی آدرس رو واسم فرستاد.
همونطور که به ادرس نگاه میکردم به جیسونگ گفتم:
"فلیکس خواست برم پیشش، میای دیگه؟"
از جاش بلند شد و دستاش رو روی میز کوبید:
"فقط بیا بریم"
پوکر بهش نگاه کردم.
نصفهء راه رو تا دم در کلاس رفته بود.
لبخند مزحکی زدم:
"انقدر عجله داری واسه دیدنش؟ آیگوووو نکنه؟؟؟"
طرفم اومد و گوشم رو گرفت:
"بیا بریم پیش اون مرتیکه ، بعد یه تایم میذارم که مغز خرابتو ببرم تعمیرگاه"

  ***

با جیسونگ رو به روی یه باشگاه نه چندان بزرگ اما دقیقا وسط گانگنام ، ایستاده بودیم
بدنهء ساختمون زیاد قدیمی بنظر نمیرسید و طرح آجریش از نکات نثبتش بود.
یه در شیشه ای بین اون آجرها ساخته شده بود که با پوستر های چسبی تزئین شده بود.
طرحی بین اون همه برچسب رنگی رنگی بود که هم نظر من و هم نظد ها رو جلب کرده بود، میشه گفت یه طرح سیاه رنگ و درهم نوشته با کلمات راچا و بکگراند قرمز.
جیسونگ دستش رو روی پوستر ها گذاشت:
"واو ، اینا خیلی باحاله"
به قیافهء مبهوت شده اش نگاهی انداختم و در شیشه ای رو هل دادم:
"اره ، خیلی هم آشنا بنظر میان ، ولی یادم نمیاد کجا دیدمشون"
قدم به قدم و هماهنگ به دنبال اتاقی که فلیکس توی مسیجش گفته بود میگشتیم.
جیسونگ هنوز توی فکر اون طرح روی برجسب بود:
"خب من حس میکنم اون طرح رو روی دیوارای بالای کافه دیدم، تو اینطور فکر نمیکنی؟"
توی ذهنم سعی میکردم اون طرح شلوغ رو پیمایش کنم تا چیزی ازش دستگیرم 
شه و بعد از سرویس کردن قسمت حافظهء کوتاه مدت مغزم گوشه ای از تصویر اون دیوار  که این طرح هک شده بود رو بخاطر آورم.
توی هوا بشکن زدم:
"خودشه"
دستمو دور گردن جیسونگ انداختم و سرش رو پایین آوردم تا بتونم موهاشو بهم بریزم:
"تو واقعا ذهن قوی و اماده ای داری"
با اینکه میخندیدم و به هوشش غبطه میخوردم اما چیزی بود که لبخندم رو کنار میزد.
من اون طرح رو جای دیگه ای هم دیده بودم.
و فکر میکنم که اونجا دیوار پر رمز و راز وان رومه هیونجین بود.
جیسونگ چیزی رو اضافه کرد:
"بنظر میرسه یه لوگو یا امضا باشه"
سرم رو بالا و پایین کردم:
"آره حق با توعه ، شاید ماله لی مینهوعه؟ کنجکاو شدم راجبش ازش بپرسم"
پلاک آویزون شدهء توی راهرو که عدد ۱۲ رو نشون میداد خبر از  پیدا کردن اتاق مورد نظرمون رو به گوش میرسوند.
با سمتش اشاره کردم و طرف در مربوطه رفتم:
“آ جیسونگا فک کنم اون اینجاست"
تقه ای به در زدم و بعد از چرخوندن دستگیره وارد شدم.
فلیکس انتهای سالن به دیوار آبی تکیه داده بود و نشسته بود.
سمت راستش کاناپهء مشکی رنگ و سمت چپش آیینه های بزرگی نصب شده بود.
بیشتر از این به چیزی توجه نکردم چون فلیکس به اندازهء کافی توجهم رو به  خودش جلب کرد.
نفس نفس میزد و عرق کرده بود.
از بطری ابی که توی دستش بود سر میکشید.
اخم غلظی روی صورتش نقش بسته بود و زانو هاش رو توی بغلش گرفته بود.
لازم نبود حرفی بزنه چون حالت صورتش تمام احساسات درونش رو نشون میداد.
قدم هام رو کشیده تر کردم تا خودم رو زود تر بهش برسونم.
بهم نگاه میکرد و توی چشماش کلافگی رو میخوندم.

رو به روش نشستم و صورت سفیدش رو توی دستام گرفتم.
مثل اولین باری شده بود که دیده بودمش.
موهای قهوه ای رنگش که تازه دیشب رنگشون کرده بود و صورتش  رو روشن تر جلوه میداد توی پیشونیش پخش شده بود.
شستم رو روی کک و مک هاش کشیدم.
همه چیز مثل یک دژاوو از جلوی چشم هام رد شد:
"لیکس ، حالت خوبه؟"
جیسونگ هم نگرانی خودش رو با نشستن کنار من و گرفتن دست فلیکس ابراز کرد:
"چیشده پسر؟"
فلیکس چیزی نگفت.
صدای نا آشنایی توجهم رو جلب کرد:
"راستش تغصیر منه"
سمت صدا برگشتم.
پسری با قد متوسط و چشمهای کشیده که هودی سفیدی تنش بود 
دستهاش رو توی جیب هودیش مخفی کرده بود و بهمون نگاه میکرد.
اون همون پسر توی عکس روی دیوار بود.
فقط الان موهاش رو روی پیشونیش ریخته بود و لبخند نمیزد.
لی مینهو ، یه معمای دیگه از هیونجین بود.
قبل از اینکه چیزی بگم فلیکس لب زد:
"اون میخواست تو رو ببینه و انقدر فکرش مشغول بود که حتی حواسش به تمرین و رقص هم نیست ، 
این دیوونه کنندست که وسط رقصیدن خود مربی حرکات رو یادش بده و روی  اموزشش تمرکز نداشته باشه"
به فلیکس با تعجب نگاه کردم و انگشت اشاره ام رو طرف خودم کشیدم:
"من؟"
جیسونگ هم همین رو پرسید:
"سوجا؟ ولی اخه چرا؟"
فلیکس شونه ای بالا انداخت:
"نمیدونم ، از خودش بپرسید"
اخم کرد و بلند تر پسر سفید پوش رو صدا زد:
"اون اینجاست ، حالا بگو چکارش داری"
بلند شدم و طرف مینهو رفتم.
رو به روش ایستادم و عمیق ترین نگاهی که میتونستم رو تحویلش دادم:
"چرا میخواستی منو ببینی؟"
دستش رو از جیب هودیش دراورد و چونم رو گرفت و عمیق تر از من بهم  نگاه کرد.
به ثانیه نکشید که صدای داد فلیکس رو کنار گوشم.
از شوکی که بخاطر حرکت ناگهانی مینو واردش شده بودم بیرون اومدم و دست  فلیکس رو دیدم که مچ دست مینهو رو با فشار گرفته و با چشماش داره خفش میکنه:
"چکار داری میکنی؟"
مینهو دستش رو انداخت.
جیسونگ شونه هام رو گرفت و من رو عقب تر کشید تا از مینهو فاصله بگیرم.
مینهو بدون جواب دادن به سوال فلیکس با لبخند بهم خیره شده بود:
"پس اون کسی که هیونجین رو از غارش بیرون کشیده تویی؟"
اخه این سوال یهویی که هیچ ربطی به سوال فلیکس نداشت چی بود؟ گیج پرسیدم:
"چی؟"
ابروهاش بالا پرید:
"مگه تو دوست دختر هیونجین نیستی؟"
به فلیکس نگاه کردم.
شونه هاش رو دو باره بالا انداخت:
"من فقط وقتی خودمو معرفی کردم بهش گفتم دوست سوجا ام و اون پرسید سوجا کیه دیگه و منم گفتم دوست دختر هیونجین"
فلیکس نگاه آشفته و دلگیری به مینهو انداخت:
"از اون به بعد موتور مغزش خاموش شد"
آه فلیکس چطور با مربیت اینطور صحبت میکنی پسر.
جراتت رو تحسین میکنم.
چشمام رو روی مینهو چرخوندم:
"خب من الان اینجام "
جیسونگ پرسید:
"همینو میخواستی؟ یعنی فقط میخواستی ببینی طرف کیه؟"
سرش رو به چپ و راست تکوت داد:
"نه ، شاید بخوام بیشتر باهاش صحبت کنم"
خندهء بامزه ای رو سر داد و سرش رو طرف فلیکس چرخوند:
"میتونی برای چند دقیقه تنهامون بذاری؟"
با سر به جیسونگ اشاره کرد:
"این دوستت رو هم ببر."
و دوباره طرف من برگشت:
"من میخوام با سوجا حرف بزنم"
خودمم تعجب کرده بودم . اما سعی کردم جلوی ری اکشن احتمالی نه چندان خوب فلیکس رو بگیرم تا هیچ جنازه ای از این سالن خارج نشه.
سرمو با اطمینان تکون دادم:
"فلیکس میتونی بری ، مشکلی پیش نمیاد"
فلیکس نفس رو با حرص بیرون داد و آهی کشید.
به جیسونگ اشاره کرد و با هم از سالن خارج شدن.
مینهو طرف کاناپهء مشکی رفت و روش لم داد.
چیزی نگفت و با چشمهاش اشاره کرد بشینم.
کنارش نشستم.
حس کنجکاوی تموم افکارم رو بهم ریخته بود.
اصل مطلب رو در جا بیان کرد:
"حالش چطوره؟"
سریع جواب دادم:
"چرا از خودش نمیپرسی؟"
لبهاش رو خیس کرد:
"خودش رو ازم مخفی میکنه"
صداش پر حسرت بود.
انگار چیزی رو سالهاست گم کرده.
چیزی که براش با ارزش بوده و الان قدرش رو میدونه. با پاهام روی زمین ریتم گرفتم:
"چرا؟
منظورم اینه خب ... چرا خودشو ازت مخفی میکنه"
مینهو لبخند زد و به سقف خیره شده بود:
"خجالت میکشه"
خجالت؟
هیوجین برای چی باید خجالت بکشه؟ ضرب پاهام رو متوقف کردم:
"منظورت چیه، تو تنهاش گذاشتی اون باید خجالت بکشه؟ مینهو دوباره خندید:
"کی همچین حرفی رو زده؟ با شناختی که از هیونجین دارم اون هیچوقت دروغ نمیگه"
سرش رو طرفم چرخوند:
"نکنه عقلت همین قدر قد میده؟ سناریوی بهتری نداری؟"
یه تای ابرومو بالا دادم:
"پس چرا تنهاش گذاشتی؟ چرا باید خجالت بکشه؟"
مینهو آهی کشید:
"من و چانگبین تنها کسایی بودیم که هیچوقت تنهاش نذاشتیم.
اون بود که تنهامون گذاشت سوجا"
تکیه اش رو از کاناپه گرفت و بعد از گره دادن انگشتاش به هم  ته آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت:
"اون بود که زیر قولاش زد و ازمون دور شد.
خواست بمونه ، نخواست برقصه و آرزوش رو دنبال کنه.
انتقام انقدر توی زندگیش پر رنگ شده بود که همه چیز رو از یاد برده  بود ، حتی خودش"
دوباره بهم نگاه کرد:
"واسهء همین خواستم ببینمت.
بعد از اینکه اسمت رو از زبون فلیکس و چانگبین شنیدم و فهمیدم با هیونجین یه رابطه رو شروع کردی حسابی جا خوردم
هیونجین انقدر غرق دنیای سیاهش شده بود که حتی فکرشم نمیکردم  بخواد یه روز عشق رو تجربه کنه ، احساساتش رو بروز بده و برای کسی خرج کنه یا اصلا توسط کسی دوست داشته بشه"
قلبم برای بار نمیدونم چندم فشرده شده بود.
نمیتونستم درک کنم که این چه زندگی پیچیده ایه؟ چرا هر معمایی که حل میکنم بیشتر بخاطر سرگذشتش آزرده میشم و میخوام بیشتر کنارش بمونم.
هیون هم رویای خودشو داشته ، اونم میخواسته برای هدفش تلاش کنه و بهش برسه.
اما الان چی؟ الان تبدیل به چی شده؟ میدونی ، من از یه چیز مطمئنم.
هیونجین لایق عشق واقعیه. 
اون آدم رسما خودش رو فدا کرده.
پرسیدم:
"چه اتفاقی بین تو و هیونجین افتاد؟"
مینهو دستش رو توی موهاش کشید و دوباره تکیه داد:
"من و هیونجین مدتی بک آپ دنسر بودیم.
همون موقع ها بود که تصمیم گرفتیم  هر طور شده دبیو کنیم.
ما یه پیمان بزرگ بستیم، که هم دیگه رو تنها نذاریم که عقب نکشیم.
ما قسم خوردیم و بهم قول دادیم.
ولی هیونجین وضعیت روحی جونگین رو میدید و از خود  بی خود میشد.
اون رو به روز سرکش تر و عصبی تر میشد.
بی پروا شده بود ، کارهایی رو انحام میداد که از یه آدم عاقل  بعیده و بجای آماده شدن و تمرین کردن برای هدفی که پیش رو داشتم ، نقشهء قتل هر کدوم از اون آدم ها رو توی سرش پرورش میداد."
حرف زدن براش سخت شده بود.
بغضش رو نیومده کنار زد:
"اون خودش رو فراموش کرد. به مرور آرزوهاش رو گم کرد. و بدتر از اون پیمان بینمون رو شکست. وقتی چان هیونگ  جونگین رو از پیشش برد اون دیگه مثل سابق نشد"
گاهی اوقات واقعا به عدالت خدا شک میکنم.
چطور میتونه زندگی چند تا نوجوون رو به بازیه به این بزرگی بگیره.
این همه فشار ، این همه سختی و مشقت یکم زیادی برای هیونجین زیاد بوده. 
اون بیخیال خودش شده.
درحالی که میتونسته فراموش کنه و برقصه ، بخونه و از زندگیش لوت ببره.
اگه کریس بجای جدا کردن جونگین ازش حمایتش میکرد و مراقبش بود چی؟ بازم همچین اتفاقایی می افتاد؟ زبونم نمیچرخید که بخوام حرفی بزنم.
مینهو خودش ادامه داد:
"میدونی چیه سوجا؟ شاید درست نباشه که توی اولین دیدارمون این حرف ها رو بهت میزنم و شاید برداشت اشتباهی راجب کارکترم کنی ولی اصلا مهم نیست. من بیش از اندازه برای پیدا کردن آدمی مثل تو کنه بتونه اون ببر وحشی رو آروم کنه صبر کردم."
منتظر بهش نگاه میکردم.
چی میخوای بگی لی مینهو.
چرا میترسم از حرفهایی که هنوز نزدی و راجبشون مطمئن نیستم؟ لحن مینهو خواهش رو به دوش میکشید:
"سوجا ، لطفا هیونجین رو برگردون. لطفا آرومش کن ، لطفا درمون دردش باش. میدونم خواستهء زیادیه اما اگه میذاشت و اگه ازم پنهون نمیشد مطمئن باش برای بهتر شدنش هر کاری میکردم"
سرش رو پایین انداخت:
"میدونم الان دیر شده ، اون اشتباهاتش رو بزرگ تر و نابخشودنی تر کرده ولی من هنوزم امید دارم. میدونم هیونجین توی باتلاقش غرق نشده."
بهم لبخند زد و با چشمهاش التماس کرد:
"میتونی کمک کنی دوباره خنده هاش رو ببینیم؟ میتونی کمک کنی کنارمون باشه و با جونگین مثل گذشته ها شوخی و بازی کنه؟
یا با چان هیونگ مثل گذشته حرف بزنه و ازش راهنمایی و کمک بخواد و به حمایت برادرانش نیاز داشته باشه؟"
لبهام رو به دندون کشیدم:
"مینهو"
مینهو با دقت بهم گوش میداد:
"تنها هدف هیونجین توی زندگیش همینه. اون میخواد برگرده پیششتون و همه تون رو داشته باشه. هیونجین همین الانم به پشتوانه بودن چان نیاز داره."
نوشتهء کنار عکس مینهو رو به خودم یاد آوری کردم:
"اون همین الان دلش برای تو تنگ شده و با اینکه تاحالا راجب تو با هم حرف نزدیم اما میدونم چقدر بخاطر گذشته و تصمیمش متاسفه"
تمام حرفای و گریه های هیونجین ، وقتی داشت دربارهء جونگین باهام صحبت میکرد مثل یه فیلم توی ذهنم پلی شد:
"اون بیشتر از هر چیزی به حضور جونگین کنارش نیاز داره. که بهش بگه هیونگ که بهش بفهمونه اون هنه رنج کشیدن ارزشش و داشته اگه تموم اونکارارو کرده در عوض الان برادرش رو پس گرفته"
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
انقدر مشتم رو فشار داده بودم که ناخون هام دستم رو خراش داده بود.
از جام بلند شدم:
"هیونجین فقط به این نیار داره که درکش کنید . اون نمیخواد دلتنگش بشید یا براش افسوس بخورید. میخواد کنارش باشید نه اینکه اگه اون خواست ازتون به هر دلیلی دور بمونه شما هم ترکش کنید"
صورتم از اشک خیس شده بود.
چرا نباید راجب احساسات هیونجین چیزی بدونن؟
قلب اون پسر انقدر بزرگه که همشون رو توی خودش جا داده اما کم کم خودش رو داره فراموش میکنه.
طرف در خروجی رفتم:
"میدونی چیه مینهو؟ بنظرم هیونجین هنوزم هیچ اشتباهی نکرده.
شما اشتباه کردید که سعی نکردید جونگین رو برگردونید. سعی نکردید قفل زندانی که برای خودش درست کرده رو بشکنید و وارد دنیای تاریکش بشید و از اونجا خارجش کنید. هیونجین توی آتیشی که برای خودش درست کرده داره میسوزه. اتیشی از گناه نه. آتیشی از حسرت و تنهایی."
از سالن خارج شدم و در رو محکم روی هم کوبیدم.
مقصدم برای خودم کاملا مشخص بود.
هر جایی که الان هیونجین باشه.
پس مو بایلم رو دراوردم و شمارش رو گرفتم.
بعد از دو تا بوق جواب داد:
"بیبی ، کجا رفتی؟"
سعی کردم بغص توی صدام رو کنار بزنم.
نه من یکی نباید هیچجوره ناراحتش کنم:
"با جیسونگ اومدیم پیش فلیکس "
صدای خندهء کوتاهش توی گوشم پیچید و کمی از حال بدم کم کرد:
"حتما خیلی خوشحالش شده، تمرینش خوب پیش میره؟"
تازه متوجهء موضوعی شد و لحن صحبتش رو آروم و نامطمئن کرد:
"تو.. ، تو مینهو رو ؟"
جوابی که میخواست رو دادم:
"اره هیون ، دیدمش"
به باشه ای اکتفا کرد و سکوت بینمون حاکم شد.
فکری به سرم زد:
"هیونجین"
جوابم رو با همون صدای شیرینش داد:
"هوم؟"
به رو به روم نگاه کردم.
چرخ و فلک شهر بازی از همین فاصله مشخص بود:
"دلم میخواد الان برم یه جایی، باهام میای؟"
بدون مکث قبول کرد:
"چرا که نه؟ ولی کجا؟"
لب زدم:
"شهر بازی"

  ***

توی شهر بازی نشسته بودم. 
بخاطر گرسنگی ای که از نا کجا آباد بهم فشار وارد کرده بود 
مجبور شدم تا قبل از اومدن هیونجین یکم پشمک بخرم و خودم رو سیر کنم.
بین اون همه بچه و بزرگسال و رنگ ها لباس های مختلف تنها 
دانش آموری که فرم مدرسه تنش بود و تنها یه گوشه نشسته بود من بودم.
چرا همهء فکرم پرت یک نفر شده؟
چرا نمیتونم بیخیال اون اتفاقایی که براش افتاده بشم و به زخم های کهنش کاری نداشته باشم؟
یعنی طرز فکرم اشتباهه؟
اینکه بخوای در آیندهء ینفر مرحم درداش بشی و به تموم زخم هاش التیام ببخشی.
اینکه بخوای همه چیز رو براش درست کنی حتی اکه از توانت خارج باشه تا آرامش
رو به زندگیش برگردونی؟ یعنی اینا اشتباهه؟ هیونجین به من آزار نمیرسونه.
اون عشقی که توی سینم کاشته هر روز داره بیشتر رشد میکنه و اگه هیونجین آسیب ببینه و حالش خوب نباشه منم درد میکشم.
نوتیفیکشنی بالای اسکرین پیدا شد.
یه عکس و یه مسیج از هیونجین.
صفحه رو باز کردم و به عکسی که ازم گرفته بود نگاه کردم:
"توی این فاصله ، تنها و در حال فکر کردن و پشمک خوردن هم انقدر خوشکلی"
به سمت چپم نگاه کردم.
سمتی که جذاب ترین عکاس دنیا بی هوا ازم عکس گرفته بود.
اونم فرم مدرسه تنش بود.
موهاش رو بسته بود و طرفم میومد.
لبخند زد و کنارم نشست.
دستش رو دور شونه هام انداخت و سرش رو کج کرد و بهم نگاه کرد:
"بیخبر جایی نرو، من و سونگمین نگرانتون شده بودیم" سرمو تکون دادم:
"باشه ، قول میدم خبر بدم"
پشمکم رو طرفش گرفتم:
"پشمک میخوری؟"
دستش رو جلو اورد و پشمکارو کنار زد:
"از اینجا نه"
به لبهام خیره شده بود.
دستش رو روی لبم گذاشت و همونطور که بهش نگاه میکرد زمزمه کرد:
"ولی این تکه ای که اینجا چسبیده رو دوست دارم امتحان کنم"
و قبل از اینکه بفهمم منظورش چیه لبهاش رو روی لبهام گذاشتم آروم مکیدشون.
یه بوسهء کوتاه و عمیق و به شیرینی پشمک.
سرش رو عقب برد و توی فاصلهء کم از صورتم نگه داشت:
"بنظرم اینجوری خوشمزه تره"
صدای ضربان قلبم اجازه نمیداد هیچ حرفی بزنم:
"هیونجین ، تو یه رو باعث میشی قلبم از کار بیوفته"
خندید و انگشتاش رو بین انگشتای دستم کشید:
"دیوونه شدی؟ اون موقع قلب منم از کار میوفته".
از جام بلند شدم و سعی کردم بوسهء چند لحظهء پیشمون رو برای چند لحظه هم که شده از یاد ببرم.
گلومو صاف کردم:
"بریم رنجر؟ یا طونل وحشت؟"
دستم و گرفت و بی هوا به سمتی دوید.
همونطور که میدوید بهم نگاه میکرد و بلند تر از قبل و با هیجان میگفت:
"چرخ و فلک"
توی کوتاه ترین زمان ممکن بلیط رو از باجه تهیه کردیم و وارد کابین چرخ و فلک شدیم.
بخاطر شلوغ بودن جمعیت زود تمام کابین ها پر شد و چرخش اون فلز غول پیکر استارت خورد.
هیونجین کارنم نشست و خواست کمربندم رو ببنده:
"اوه . به کل فراموش کردیم ایمنی رو کنترل کنیم."
دستم رو جلوش تکون دادم:
"هی لازم نیست. اتفاقی نمیوفته. میخوام اون بالا بایستم و شهر رو ببینم" هیونجین به دستم زل زده بود و خیلی جدی نگاهش میکرد.
به دستام نگاه کردم و رد زخم چهار تا ناخنم روی پوست کف دستم رو دیدم.
خدای من انقدر عصبی بودم که متوجه نشدم چقدر فشار به دستم آوردم.
سعی کردم اون زخم ها رو از دید هیونجین پنهان کنم.
ایستادم و کنارهء کابین رو گرفتم.
داشتیم به بلند ترین قسمت میرسیدیم:
"هیونجین"
از قبل ترش بهم نگاه میکرد.
پس ادامه دادم:
" من و مینهو با هم حرف زدیم"
به شهری که زیر پام بود نگاه کردم.
از گفتن حرفام مطمِنِ بودم و تموم اون اطمینان از غلاقم به پسری که منارم بود نشات میگرفت:
"میخوام یه قول بزرگ بهت بدم. یه قول خیلی بزرگ"
هیونجین هم کنارم ایستاد و به بیرون کابین نگاهی انداخت:
" چه قولی؟"
طرفش برگشتم.
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و به چشمای شیشه ایش زل زدم:
"میخوام بهت قول بدم که برندهء این بازی شیم. من میخوام قول بدم که همهء اون آدما رو برگردونم. میخوام دوباره خوشحال باشی و آرزوهات رو پیدا کنی. من اونقدر عاشقتم که نمیتونم ببینم خلا داری . نمیتونم ببینم هنوزم تنهایی رو حس میکنی."
هیونجین سعی کرد حرفم رو قطع کنه:
"سوجا من.."
نذاشتم ادامه بده:
"هنوز حرفم تموم نشده"
لبخندی زدم و کلمات رو کنار هم چیدم:
"من اون جمع قدیمی رو برمیگردونم و بزرگ ترش میکنم. و هیچوقت ترکت نمیکنم . مگه اینکه تو بخوای اینکارو کنی. فقط میخوام خوشحال باشی و دیگه هیچ دردی رو حس نکنی. منم وقتی به آرامش میرسم که تو برنده شی و از ته دل لبخند بزنی"
نمیخواستم مخالفتی بشنوم.
و از اون مهم تر الان که چرخ و فلک در بالا ترین نقطه قرار داشت بهترین فرصت بود که این لحظه و این قول رو ثبت کنم.
روی پاهام بلند شدم:
"دوستت دارم هیونجین"
و اون حرف ها رو با بوسه ای عمیق تر از بوسهء قبلی توی چرخ و فلک ثبت کردم.

__________________________________________________________

هلو گایز چطورید؟
راستش من این فیک رو خیلی وقته تموم کردم ، چند ماهی میشه
ولی متاسفانه هی یادم میره واتپد اپش کنم😑
به بزرگی خودتون ببخشید
فول ورژنش توی چنل تگراممون هست
میتونید هشتگ نویسنده (#ketty)
یا هشتگ خود فیک رو سرچ کنید واستون بالا بیاره
#iwantapainlikeyou
اینم چنلمون:
SKZFiction
سعی میکنم زود تر اپ کنم.
یه بوک فول دیگه ام دارم ، اونم آپ میکنم زود
ووت و کامنت بذارید شاد شم 😪💔

I Want A Pain Like you 彡°Where stories live. Discover now