Chapter 16"

163 29 0
                                    

“هیون"
ناخواسته صداش زدم اما کوچک ترین توجهی نکرد.
فقط نگاهش بین چان و جونگین میچرخید و توی چشمهاشون دنبال جواب سوالش میگشت.
یعنی جواب سوالش به حس بدی که از توی خونه راجبش صحبت میکردیم و حتی قبل از اومدن به این بالا بازم تکرارش کردیم  ربطی داره؟
از ری اکشن هیونجین مشخصه که مسلما نمیتونه هر اتفاقی که باشه رو هضم کنه.
هرچیزی که مربوط به جونگین باشه و باعث بشه کوچک ترین آسیبی به اون پسر وارد کنه ، فقط و فقط از هیونجین یه آدم غیر قابل کنترل  و دیوونه میسازه.
جونگین ترسیده بود.
شکه بود و تغییر مود هیونجین رو هضم نکرده بود.
لبهاش نیمه باز بود و انگار برای بیرون دادن کلمات و بهونه چینی برای حالتی که داشت وسط بیاره ، دو دل بود.
فقط برق چشمهاش رو به رخ میکشیدید که الان رنگ تاسف داره.
جونگین ملتمسانه نگاهش رو به بنگ چان رسوند.
شاید منتظر بود چان چیزی بگه و این مسئله رو جمع کنه.
چان بنظر کلافه تر میرسید.
تاسفی که توی چهرش میشد به راحتی تشخیص داد نشون میداد اونم احتمالا توی این موضوع مقصره.
هیونجین چشمهاش رو ردی هم فشار داد و سعی کرد خودش رو اروم کنه. به هر حال نمیخواست بعد از این همه مدت تصور جونگین از خودش رو بهم بزنه.
اون تموم تلاشش رو میکرد که همون هیونگی باشه که جونگین ازش انتظار داره.
حتی الان که این وضعیت نگران و بهم ریختش کرده.
هیون لب زد:
“یکیتون جواب بده.. خواهش میکنم"
چان نامطمئن شروع کرد:
“خب.. هیونجین میدونی که"
چیدن کلمات کنار هم براش سخت بنظر میرسید.
چان انتظار ری اکشن نه چندان خوب هیونجین به حرف هایی که قراره بهش بزنه رو داشت:
“من ممکنه بعضی وقت ها بیشتر از یک هفته توی سفر بمونم و این باعث میشد از جونگین توی اون تایم غافل بشم. من مرتب باهاش ویدئو کال میکردم و از حالش خبر دار میشدم و سعی میکردم کنترلش کنم ولی خب"
هیونجین دوباره خشونت رو از سر گرفت:
“ولی چی هیونگ؟ چی میخوای بگی؟"
جونگین به جای هیونجین جواب داد:
“لازم نیست چیزی رو براش توضیح بدی هیونگ. ما فقط قرار بود قبل از رفتن ببینیمش"
چان خواست چیزی بگه که جونگین اجازه نداد:
“قرارمون این نبود"
از جاش بلند شد تا پشت بوم رو ترک کنه.
اما قبل از اینکه بفهمه ، دستش توسط هیونجین کشیده شد:
“جونگینا، صبر کن... من حق دارن بدونم چه اتفاقی افتاده"
جونگین با کراهت به هیونجین نگاه کرد و آستین کاپشنش رو از دست هیونجین  آزاد کرد:
“این آسیب ها هیچ اهمیتی در برابر اتفاقایی که قبلا برام افتاده نداره" هیونجین با بغض صداش زد:
“جونگین من"
جونگین داد زد:
“تو چی هیونجین؟ تو چی؟ تو زمانی که به بودنت کنار خودم نیاز داشتم ولم کردی. به جای اینکه ارومم کنی به فکر انتقام بودی ، برای اینکه عذاب وجدانت رو از بین ببری."
اشکاش بی اطلاع قبلی پایین ریخت و باعث شد کنترلی روی لرزش صدای نرمش نداشته باشه:
“میدونی اونموقع من چی میخواستم؟ میخواستم فراموشش کنم ، میخواستم اونی که از کل خانوادم برام مونده بوده تنها پشتیبانم باشه و بتونیم با هم یه آیندهء خوب بسازیم که تموم این درد ها کمرنگ شه.
ولی تو چکار کردی؟ تبدیل به یه عوضی شدی. من اینو نمیخواستم. نمیتونستم تحمل کنم برادرم به این وضع بیوفته. ازت خواستم بیخیال شی ، ازت خواستم پیشم بمونی. ولی توجه نکردی و رفتی دنبال اون ادما."
هیونجین با دهن باز به جونگین زل زده بود.
قطرهء بیرنگ اشک از گوشهء چشمش جاری شد.
جونگین با پشت دست اشکهاش رو کنار زد:
“تو به من پشت کردی. به چانگبین هیونگ و مینهو هیونگ پشت کردی.
به خودت و ارزوهات پشت کردی"
نفس عمیقی کشید و هیستریک خندید:
"بعدش پشیمون شدی. اما تمومش نکردی و ادامش دادی، نه تنها یه لکه بزرگ توی زندگیت اینجاد کردی بلکه یه خاطرهء بد شدی. اونم توی ذهن همهء ادمایی که دوستت دارن و سعی کردن ازت محافظت کنن. ولی تو..."
نتونست حرفش رو ادامه بده.
اونم حس کرده بود که به اندازهء کافی برادرش رو تخریب کرده.
پس شاید بهتره تمومش کنه:
"بیخیال ، تو حق نداری راجب هیچ چیزی در مورد من کنجکاو باشی.
این حق رو خودت از خودت گرفتی"
جونگین بعد از زدن تموم کارهای کرده و نکردهء هیونجین توی صورتش  پشت بوم رو ترک کرد و رفت.
بنگ چان برای دنبال کردنش بلند شد و صداش زد.
اما جونگین در رو با محکم ترین حالت ممکن بهم کوبیده بود و از دیدمون دور شده بود.
هیونجین به جای خالی جونگین خیره شده بود.
میشد به راحتی تشخیص داد که اون حرفا چقدر قلب مهربونش رو به درد اورده.
حرفهایی که هیچوقت توقع شنیدنشون رو نداشت الان حسابی توی فکر فرو برده بودش.
به بنگچان نگاه کردم.
اونم حسابی از رفتار جونگین جا خورده بود و گیج شده بود.
شرایطی که الان توش قرار گرفته بودن رو هرگز تصور نمیکردن.
به قدری درکش براشون سخت بود که حتی نمیدونستن الان باید چکار کنن.
ظالمانه بود.
اون همه شور و اشتیاق هیونجین یهو دود شد و رفت هوا.
این واقعا برای پسری که چندین ساله فقط با فکر به برادرش سر به بالشت میذاره و
روزه بعدش با فکر کردن به اون و وضعیتش از خواب بیدار میشه دردناک بود.
اونم درست وقتی قراره اخرین دیدارشون باشه و فاصلهء فیزیکی و قلبهاشون برای
همیشه کیلومتر ها راه بشه.
بنگ چان خودش رو موظف دونست توضیح بده:
“اون با یه سری دانش آموز یاغی توی مدرسه دوست شد و اونا تاثیرات مخربی روش گذاشتن. زمانی که من کره نبودم باهاشون بیشتر وقت میگذروند و بعد از مدتی فهمیدم به مواد مخدر و دعواهای خیابونی عادت کرده"
چشمهای پر اشک و سرخ هیونجین با تعجب به بنگ چان قفل شد..
لازم نبود حرفی بزنه ، چون رنگ های بیرون زدهء پیشونی و نگاه عصبیش به جای زبونش احساساتش رو کامل بیان میکردن.
چان لب پایینش رو گاز گرفت و ادامه داد:
"من.. من سعی کردم کمکش کنم که از این کار ها دست بکشه اما اون دور از چشم من به انجام دادنشون ادامه میداد. انقدر که توشون غرق شد و تنها راهش دور کردنش از اونا و این شهر شد."
هیونجین نمیخواست پرخاش کنه.
نمیخواست سر چان داد بزنه.
اما کنترل کردن خودش هم آسون نبود.
دستش رو با کلافگی بین موهاش کشید و با صدای پایینی پرسید:
"چرا تنها راه حلت اینه هیونگ؟ حالا که به این وضع افتاده میتونی با مراقبت بهتر کمکش کنی"
چان اهی کشید:
"میدونم میدونم. ولی شدنی نیست هیونجین اوضاع پیچیده تر از این حرفهاست"
هیونجین پرسشی به چان نگاه کرد:
"منظورت چیه؟"
چان ادامه داد:
"اونا تهدیدش کردن و گفتن پاش رو توی درگیری ها و فروش مواد مخدر وسط میکشن و براش دردسر درست میکنن. جونگین هم میخواست بیخیال شه و از وضعیتی که داره خسته شده ولی اونا از اینکه جونگین از جمعشون بره میترسن و فکر میکنن ممکنه دردسر بزرگی براشون درست کنه، پس وقتایی که تنها گیرش میارن کتکش میزنن و حتی تهدید به مرگش میکنن. برای همین فکر میکنم بهترین راه حل رفتن به استرالیاست"
هیونجین دیگه برای شنیدن چیزی صبر نکرد و از جاش بلند شد.
مثل یه شیر غرش میکرد و فریاد میزد:
"اگه از من دورش کردی که آسیب نبینه پس اینا چیه کریس؟ پس چرا باید جونش تو خطر باشه و بدنش انقدر زخمی باشه؟ چرا باید مواد مصرف کنه چرا به جای اینکه درس بخونه و یه زندگی  سالم برای خودش بسازه داره با گنگسترا میگرده؟"
هیستریک خندید:
"نمیخوای بگی به برادرش رفته؟ نمیخوای بگی از من یاد گرفته؟"
دوباره داد زد.
جوری که از جام پریدم و قلبم برای لحظه ای ایستاد:
"نمیتونی بگی چون نذاشتی پیشم بمونه. چون اگه میموند هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد"
هیونجین به خودش اومد و دید یقهء کت مشکی رنگ بنگچان توی دستاشه و هر فریادش رو داره دقیقا توی صورت اون پسر برفی فرود میاره.
با لرزش ، دستهاش رو از یقهء بنگ چان جدا کرد و همونطور که بهش زل زده بود عقب رفت.
نگاهش بین من و بنگ چان چرخید و بعد اون هم مثل جونگین اونجا رو ترک کرد.
اشکهایی که بین این مکالمات دردناک پایین ریخته بودن و حسشون نکرده بودم
رو کنار زدم و دنبالش رفتم.
انقدر با سرعت حرکت میکرد که حتی خودش هم متوجه نمیشد کی این همه پله رو پایین 
رفته و باز با ایگنور کردن چانگبین از کافه بیرون زده.
در رو باز کردم و پشت سرش از کافه بیرون رفتم.
سرعتش زیاد بود.
پس دویدم تا دستهای سرد و لرزونش رو بگیرم:
“هیونجین"
کشیدمش:
"خواهش میکنم صبر کن."
بازو هاش رو گرفتم و برگردوندمش:
“لطفااا. داری چکار میکنی؟ نباید خرابش کنی ، بیا سعی کنیم آروم باشیم و یه راه حل پیدا کنیم"
نفس های عصبی و محکمش توی هوای سرد پخش میشد.
چشمهای قرمز شد و اخم غلیظش بهم میفهموند انقدر کلافه و عصبیه که حتی الان من  رو هم نمیشناسه.
بازو هاش رو محکم از بین دستام بیرون کشید و به سر تا پام نگاه کرد.
جا خوردم.
ولی تسلیم نشدم:
“بیا برگردیم بالا و با چان صحبت کنیم ،  هیون مطمئنم میشه یه تصمیم درست گرفت. جوری که هیچ کدومتون آسیب نبینید"
خواستم بغلش کنم که یه قدم عقب رفت و اجازه نداد.
بهم نگاه میکرد و حالت قبلیش رو حفظ کرده بود.
اما جوری که انگار در حال فکر کردن یا یاد آوری چیزی بود.
عقب کشیدنش و پس زدن آغوشم به قدری برام درد آور بود که توی گلوم  غمی پیچید و خبر از ایجاد بغضم داد:
“هیونجین.."
لب زد:
"بهم نگو چکار کنم و برگرد خونه"
ابروهام بالا پرید:
"چطور توقع داری اینجوری اینجا ولت کنم"
صداش رو بالا تر برد:
"تنهام بذار ، مثل قبل ، مثل زمانی که تو زندگیم نبودی"
نفس کشیدن رو فراموش کردم.
قلبم کم کم داشت سنگین میشد:
"دیوونه شدی؟"
داد زد:
“آره ، چون تو بهم امید دادی ، گفتی همه چی درست میشه. ولی دیدی چیشد؟ حتی دیگه نمیتونم ببینمش. بخاطر حرفهای تو، بخاطر قولای تو ، من جونگین رو توی کل آیندم  تصور میکردم. باید میذاشتی به اون تنهایی عادت کنم ، باید میذاشتی همونطور بمونه. تو همه چیزو خراب کردی.
پس تنهام بذار"
دوباره اشکهام سرازیر شد.
حتی اگه الان یادم اومده بود که چطور از ریه هام باید استفاده کنم ،  دیگه نمیخواستم اینکارو کنم.
با جملهء بعدیش دنیایی که ساخته بودم روی سرم خراب کرد:
"نمیخوام دیگه ببینمت"
بدون گفتن یک کلمهء دیگه و حتی گوش دادن به حرفهایی که احتمالا من داشتن راهش رو کشید تا ازم دور شه.
سرما روی دیگه حس نمیکردم.
چیزی دردناک تر و سوزناک تر بود که داشت از درونم گرمم میکرد.
چیزی مثل آتیش گرفتن قلبم و سوختنش.
درد توی سینم پیچید.
با ناله داد زدم تا همونجور که داره ازم دور میشه صدام رو بشنوه:
"چطور میتونی انقدر بی رحم باشی؟
چرا میخوای من رو قربانی کنی؟"
بهم توجهی نکردو بیشتر دور شد:
دوباره داد زدم.
مثل همون لحظه ای که بغض جونگین شکسته بود و صدای میلرزید:
“دوستت دارم"
ایستاد.
اما برنگشت.
همین هم یه فرصت بود:
“نرو هیون ، بیا همه چیز رو درست کنیم. نه من و نه تو نمیتونیم به قبل از با هم بودنمون برگردیم."
هیونجین هیچ جوابی نداد.
دوباره به راه افتاد و اینبار واقعا دور شد.
انقدر زیاد که برام مثل یه نقطه شده بود و من حتی نمیتونستم دنبالش برم.
بدنم انقدر ضعف کرده بود که قبل از برداشتن قدمی به سمت اون با زانو روی زمین فرود اومدم و نشستم.
دستم روی سینم و دقیقا جایی که حسابی فشره شده بود حرکت میکرد.
میخواست از اونجا خارج شه و دنبال هیونجین بدوه.
صدای هق هق هام انقدر بلند بود که باعث شد چانگبین بعد از چند ثانیه خودش رو با نگرانی بهم برسونه و سعی کنه از روی زمین بلند کنه.
بازوم رو گرفته بود و ازم میخواست بلند شم:
"سوجا بیا بریم تو کافه ، من به فلیکس زنگ میزنم بیاد دنبالت خب؟ اینجا بمونی سرما میخوری.."
جواب هایی که بهش میدادم اصلا با موضوع صحبتش همخونی نداشت:
"من مثل اونا نیستم."
با اینکه گریه هام باعث میشد حرف هام نا مفهوم بیان شه اما ادامه دادم:
"من نمیذارم اینطوری بری.
نمیتونم اجازه بدم برگردی به قفست.
من مثل دوستات نیستم هیونجین"
دیگه نمیتونستم رفتارمو کنترل کنم.
مشتم رو محکم روی زمین کوبیدم:
“من ولت نمیکنم. من سر قولم میمونم عوضی"

***

اگه قرار نباشه کسی که حضورش رو توی زندگیت لازم داری ، کنارت باشه زندگی دیگه به چه دردی میخوره؟ نمیگم نمیشه زنده موند.
مشکل زندگی کردنه.
هیونجین برای من چی بود؟ اکسیژن؟ خون؟ 
چرا این چهار روز انقدر بی معنی گذشته.
چرا گذروندن شب و روز سخت شده.
برای چی میلم به غذا نمیکشه؟ چرا نمیخوام هیچکس رو ببینم؟ چرا مدرسه نمیرم؟
چرا هیونجین به هیچکدوم از تماسام جواب نمیده و اونم مدرسه نمیره؟ تنها چیزی که توی این مدت ازش فهمیده بودم همین بود.
مسیجی که فردای اون شب از جیسونگ گرفتم که نوشته بود:
“هیونجین نیومده ، تو هم که نیومدی! سوجا بینتون اتفاقی افتاده؟"
نه تنها اون روز و بلکه هر سه روز بعدش هم همین مسیج رو دریافت میکردم.
جیسونگا ببخشید که نمیتونم جوابی بهت بدم.
از همتون معذرت میخوام.
ببخشید که وقتی میاید دم در خونه یا بهم زنگ میزنید خودم رو به وجود نداشتن میزنم.
فقط الان قدرتش رو ندارم.
نمیتونم چیزی رو هضم کنم.
همه چیز پیچیده و گره خوردست.
من توی چاه افتادم و فعلا هیچ راه خروجی ندارم.
از توی خونه و از پنجره به بیرون زل زدن چی رو میتونه درست کنه.
وقتی از خودت بپرسی چرا و به هیچ دلیلی نرسی بیشتر آشفته میشی.
برای هزارمین بار سرم رو روی زانوهام گذاشتم:
“اشتباه من چی بود؟"
چرا به این تخت و این اتاق پیوند خوردم؟ چکار کردم که الان باید انقدر نبودش رو حس کنم.
هیونجینا اون حسی که داشتی اینه؟ خلا این شکلیه؟ اوه پسر تو خیلی قوی ای.
تو برای من درد بودی مگه نه؟
و من همونطور قبولت کردم و عاشقت شدم.
اخه آدم چقدر میتونه احمق باشه که به دردی اعتیاد پیدا کنه.
چرا الان توی این وضعیتیم.
دستم رو روی گردنبندم کشیدم:
"دلم برات تنگ شده."
اول بوی شکلات توی اتاق پیچید و بعد صدای تقهء در اومد.
لب زدم:
"مامان"
در رو باز کرد و با لبخند وارد اتاق شد.
شکلات داغ رو روی عسلی کنار تختم گذاشت و دستی توی موهام کشید:
"فلیکس اومده ، هنوزم نمیخوای ببینیش؟"
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
آهی کشید و باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت.
زمزمه کردم:
"متاسفم که مجبوری بخاطر من هر روز بهشون دروغ بگی"
اما با صدای فلیکس نگاهم به طرف در اتاقم برگشت.
صدای قدم هاش که توی راه رو میپیچید و صدای بم خودش خبر میداد طاقت نیاورده و احتمالا به زور وارد خونه شده:
"معذرت میخوام خانم سئو ولی نمیتونم بیشتر از این صبر کنم"
در اتاقم رو محکم کوبید و بازش کرد.
فلیکس توی چهار چوب در ایستاده بود و نفس نفس میزد.
چهرهء نگرانش باعث میشد درد قلبم بخاطر مقصر بودنم بیشتر شه.
سمتم اومد و در عین حرکت پرسید:
“همین الان توضیح بده"
قبل از اینکه به تختم برسه خودم رو توی بغلش پیدا کردم.
شاید نمیخواستم قبول کنم ولی منم منتظرش بودم:
"متاسفم ، ولی نمیخواستم تا این حد نگرانت کنم"
سعی میکردم گریه نکنم اما خب موفق نبودم..
فلیکس من رو از بغلش بیرون کشید و دستش رو دور صورتم قاب کردو اشکام رو کنار زد.
بوسه ای روی پیشونیم زد و طرف کمدم رفت.
در رو باز کرد و یه کاپشن و شال گردن برداشت و طرفم اومد:
"بیا بریم خونهء ما ، بقیه اونجا منتظرتن"
دیگه نمیتونستم مخالفت کنم.
چون اگه اینکارو میکردم به کیسهء آردی تبدیل میشدم که روی شونهء فلیکس در حال حمل شدن به طرف خونشونم.

یکساعت بعد ، در حالی که به شومینه خیره شده بودم و حدودا صفر تا صد  ماجرای خودم و هیونجین رو برای پسرا تعریف کرده بودم ، خونه توی سکوت فرو 
رفته بود و فقط صدای سوختن هیزم بود که به گوش میرسید.
کارم درست بود یا نه رو نمیدونم.
اما نیاز به خالی شدن داشتم.
تا بتونم دوباره پر شم. تحمل کنم و سر پا شم.
واکنشی دریافت نکردم.
البته منظورم از طرف فلیکسه.
سونگمین که داستان هیونجین رو میدونست و جیسونگ هم بعد از شنیدنش با  کشیدن هین بزرگی و چشم های گشاد شده ری اکشن متعجبش رو نشون داد.
اما فلیکس بر خلاف همیشه اروم بود.
انگار براش تازگی نداشت.
میدونستم انقدر خوب توضیح دادم که بتونن هیونجین و دلیل اشتباهاتش رو درک کنن ، تا حدودی بهش حق بدن و بهش اعتماد کنن.
اما از دستش عصبی بودن.
اونا هم مثل من فکر میکردن.
سوجا چرا اون تو رو قربانی کرد؟ فلیکس از پشت سرم نشست و بغلم کرد:
"میدونم چقدر داری عذاب میکشی سوجا. میدونم اونم داره عذاب میکشه. اما چیزی که الان من رو داره عذاب میده حال بد هر دوی شماست."
نگاهم هنوز به شعله ها بود:
"فلیکس من خوب میشم ، نگران نباش. اون برمیگرده و با هم جونگین و بقیهء ادمای مهم زندگیش رو برمیگردونیم"
رو به فلیکس کردم:
"میدونم تاحالا خیلی وقتا زیر قولام زدم"
نگاهی به جیسونگ و سونگمین انداختم:
"و بخاطرشون متاسفم"
دوباره طرف فلیکس برگشتم:
"اما اگه قول بزرگی داده باشم تمام تلاشم رو میکنم که بهش عمل کنم.
حتی اگه به قیمت جونم تموم شه."
از بغل فلیکس بیرون اومدم و ایستادم.
موهام رو بالای سرم جمع کردم و با کشی که دور مچم بود بستم:
"من باید سر پا بشم مگه نه؟ اگه بخوام به قولم عمل کنم باید جون بگیرم و بیشتر تلاش کنم. پسرا من تنهاش نمیذارم ، از پس این چالش هم بر میام مگه نه؟"
جیسونگ و سونگمین تاییدم کردن و همراه با لبخند تشویق مختصری سر دادن.
اما فلیکس.
فلیکس بهم خیره شده بود و لبخند میزد.
سوالی نگاهش کردم.
لبهاش رو خیس کرد و نگاهش رو به زمین دوخت:
"شما خیلی بهم میاید. دقیقا شبیه همید"
ابروهام بالا پرید:
"لیکس، منظورت چیه؟"
به جواب های بی ربط هم دیگه عادت داشتیم.
اما این یکی خیلی عجیب بود.
فلیکس جواب داد:
"هر دوتون دارید بخاطر قولی که دادید میجنگید.
تو بخاطر برگردوندن اون ادما و خوب کردن حال هیونجین و اون"
اون؟؟؟ قول؟؟؟ پرسیدم:
"هیونجین چه قولی داده؟"
فلیکس جواب داد:
"به من یه قول بزرگ داده بود. خیلی وقت پیش توی کافه"
از جاش بلند و رو به روم ایستاد:
"وقتی به عنوان دوستپسرت خودش و بهم معرفی کرد و بعد از اینکه از پشت بوم پایین اومدم باهاش صحبت کردم. یادته؟"
جمله ها توی سرم تکرار شد.
اما فلیکس به زبونشون آورد:
"اون بهم قول داد قبل از اینکه بهت آسیبی بزنه ترکت کنه"
به زبون اوردن لغات برام دشوار شده بود.
چرا همه چیز انقدر گیج کنندست؟ مِِن مِِن کنان پرسیدم:
"چه آسیبی، اون که کاری نکرده"
فلیکس آهی کشید:
"سوجا من باهاش حرف زدم. حالش خیلی بد بود.
معلوم نبود چند ساعته که نخوابیده و چشماش بخاطر گریه قرمز بود.  اون دو نفر رو همزمان از دست داده چطور میتونه خوب باشه؟ من ازش حال تو رو پرسیدم و ازش خواستم بهم بگه چه اتفاقی بینتون افتاده.
اون بدون اینکه اجازه بده حرف دیگه ای بزنم فقط گفت سر قولش مونده" خدای من فلیکس چی داره میگه؟ هیونجین داره با خودش چکار میکنه؟ فلیکس ادامه داد:
“من ازش پرسیدم مگه چه اتفاقی قراره بیوفته که باعث میشه سوجا آسیب ببینه و تو باید قولت رو عملی کنی؟ اون بهم گفت ادمای دیگه ای هستن که باید به حسابشون برسه و دیگه براش اهمیتی نداره که گیر بیوفته. اون نمیخواد نقطه ضعفش تو باشی و از طریق تو بخوان جلوش رو بگیرن"
منظور هیونجین از اون ادما همون گنگسترایی بود که دوستای ناباب جونگینن؟ اگه با فلیکس راجب اونا حرف زده پس چیزایی از گذشته هم گفته!
برای همین فلیکس ری اکشن خاصی نشون نداد؟ اوه خدای من نه!
من باید جلوش رو بگیرم.
دستپاچگی باعث شده بود فراموش کنم حتی الان کجام.
دور خودم میچرخیدم و دنبال کاپشنم میگشتم:
"باید بببینمش. من باید باهاش حرف بزنم و جلوش رو بگیرم.
ما وقت زیادی نداریم. جونگین به زودی با چان میره استرالیا"

I Want A Pain Like you 彡°Where stories live. Discover now