(جیمین)
همه یه ادما یروزی میمیرن و تنها چیزی که ازشون باقی میمونه خاطراته اونهاست
خاطراتی که با یاد اوریشوم میتونن لبخند به لبت بیارن
خاطراتی که ممکنه با یاد اوریشون گریه ات بگیره
و یا حتی عصبانی بشی
ولی هیچ کدوم از ادم ها به این فکر نکردن که اگر اون خاطرات نباشن دیگه زندگی ارزشی نداره
اگر خاطره های بدمون نباشن دیگه خاطراته خوبمون به چشممون نمیاد و برعکس اگر همش خاطره هامون بد باشه زندگیمون نابود میشه
ما از خاطراتمون درس میگیریم باهاشون زندگی میکنیم و اگر اون خاطرات نباشن همه فراموش میشن
همه دوست داشتنا و دوست داشته شدنا محو و محوتر میشن
و من جیمین با فراموش شدنه خاطراتم تبدیل شد به یه مرده یه متحرک شدم که حتی نمیدونه اونایی که دارن هر روز بهش کمک میکنن کین چین و از کجا وارده زندگیه پوچه اون شدن
ادمایی که به زاهر دوسم دارن ولی تو باطنشون فقط دلشون برام میسوزه و حتما به خودشون افتخار میکنن که مثله من نیستن
هه جالبه
حالا من شدم عروسکی که انسان هایه دورو ورش با دیدنه اون به اینکه انسانن افتخار میکنن و اونو راحت به بازی میگیرن
ولی اینا چه اهمیتی داره؟وقتی من دلم برای کسی تنگ شده که حتی نمیشناسمش
کسی که ما بینه این ادمایه دروغو ندیدمش
و تنها چیزی که تو ذهنم دارم یه صداعه
صدایی که بهم گفت
{هیچ وقت این شبو فراموش نکن}
من به حرفه اون فرد گوش داده بودم و تعمه اون لبارو هنوز به یاد دارم
لبایی که با یاد اوریشون حسه بهشت بهم دست میداد
لبایی که به خاطرشون به این کلاس مشاوره های مسخره میام تا بتونم صاحبه اون لبارو به یاد بیارماروم چشمامو وا کردم و دورو ورمو نگاه کردم و مثله هرجلسه با مشاوری که تند تند رو کاغذ مینوشت روبه رو شدم یکم تو جام نشستمو صرفه الکی ای کردم تا متوجه تموم شدنه حرفام بشه
که انگاری جوابم داده بود
با رویه خندون سرشو اورد بالا و نگاهه مهربانی بهم کرد انگار نه انگار که چند دقیقه پیش بهش گفته بودم که این کلاس مشاوره خیلی مسخرس
بدونه توجه به صورته بی حسه من شروع کرد به حرف زدن
×خب اقایه پارک اینکه میتونین انقد قشنگ صحبت کنین خیلی خوبه و پیشرفته خوبیه درمورده اون خاطره هم مطمعنم با کمکه هم میتونیم به یاد بیارینش
من چنتا دارو بهتون میدم اونارو به موقع بخورین و اگر سر درد گرفتین یدونه از این بخورین و قوطیه قرصو جلوم تکون داد و با تاکید گفت فقط یدونه چون اگر بیشتر بشه باعثه خوابالودگی و حتی بیهوشی میشه
سرمو به نشونه باشه تکون دادمو ادامه داد
×و خب به نظرم بهتره برگردین به سرکاتون از اونجایی که میدونم شما صاحبه هلدینگه بزرگ و معروفی هستین حیفه به سره کارتون که براش کلی تلاش کردین سر نزنین
لبخندی زد که باعث شد چاله رویه لپش ضاحر بشه
باخمه ریزی روی صورتم نشست
+چه دلیلی داره برگردم به شرکتی که حتی از روحشم تا چند هفته پیش خبر نداشتم؟
×خب میدونین شاید اینجوری بخشی از خاطراتتون بهتون برگرده
کمی فکر کردم شاید فکره بدیم نبود
بلند شدمو روبه روش ایستادم
+درموردش فکر میکنم
بلند شد و دستشو طرفم گرفت
×ممنونم که امروز اومدین
سرم رو به نشونه خواهش میکنم تکون دادمو دستشو گرفتم
سمته در رفتم و بازش کردم که یونگی از صندلیش پریدو با یه لبخند لثه ای سمتم اومد
÷چطور بود جیمینی ؟
+مثله همیشه
یجورایی از جوابه سردی که به یونگی داده بودم ناراحت شده بودم اون از وقتی بهوش اومده بودم همیشه کنارم بود و بهم کمک کرده بود و حتی اون این کلاسه مشاوره هارو برام اماده کرده بود
÷جیمی یه لحظه وایستا من با نامجون هیونگ یه کاری دارم زود برمیگردم
سرمو به نشونه باشه ای تکون دادمو به دیواره یه مطب تکیه زدم که یونگی سمته اتاقه مشاوره رفت
(یونگی)
با ارومی دره اتاقه نامجونو وا کردم و وارد شدم
÷سلام هیونگ میشه یه لحظه وقتتو بگیرم؟
نامجون که مطمعا بود یونگی میخواد درمورده جیمین صحبت کنه از میزش بلند شد
×البته که میشه دونسونگیم بیا بشین
و به صندلی اشاره کرد
÷ممنونم هیونگ ولی جیمین منتظره فقط میخوام بدونم حالش چطوره؟
نامجون به قلبه مهربون پسر روبروش لبخندی زد
×نگران نباش بهتره و خب یونگی سیع کن کاری کنی به سرکارش برگرده اینطوری ممکنه یچیزایی یادش بیاد
÷باشه حتما تمامه تلاشمو میکنم
خواست سمته در بره که صدایه هیونگش نزاشت
×یونگی
÷بله هیونگ
×میتونم یه سوال بپرسم؟
÷البته
×جیمین قبل از اینکه حافظشو از دست بده با کسی تو رابطه بوده؟
یونگی که حالا حول کرده بود از سواله هیونگش با تعجب پرسید
÷واسه یه چی همچین سوالی میپرسی هیونگ؟
×هیچی..فقط جیمین همش از یه بوسه و یه شب صحبت میکنه تنها چیزی که یادشه اینه و خب به عنوانه دکترش میخوام بدونم توعهمه یا واقعیته؟
یونگی اروم گفت
÷درسته تو یه رابطه بود
و سرمت به خاطره یاداوریه یکسال پیش پایین انداختم و اهی از ناراحتی کشیدم
× یونی تو خوبی؟ من قصده ناراحت کردنت و نداشتم
سرمو اوردم بالا و لبخنده تلخی زدم
÷خوبم خوبم هیونگ نگران نباش
نامجون که حالا از حاله دونسونگش مطمعن شده بود با تردید گفت
×اممم...خب..امکانش هست اون فرد به زندگیش برگرده؟یعنی میتونین پیداش کنین؟
نیشخندی به حرفه نامجون زدم
÷نه هیونگ اون دیگه رفته و هیشکی ازش هیچ خبری نداره
×هوفف...حیف شد میتونست خیلی به جیمین کمک کنههای گایز
این اولین فیکه منه و خب امیدوارم دوسش داشته باشین
لطفا نظر بدین تا من مشکلاتشو بفهمم
و امیدوارم از قلمم خوشتون بیاد
بوص ب لپایه همتون
اگر دوسشم داشتین رو اون ستاره که اون پایین هستم بزنین
لاو یو💜💙❤🌚
أنت تقرأ
Lost memories
عاطفية"هیچ وقت امشبو فراموش نکن " "عاشقانه برات جون میدم" "حالا من شدم عروسکی که انسان های دورو ورش با دیدن اون به اینکه انسانن افتخار میکنن" "چرا وقتی رفتی که من بیشتر از همیشه بهت نیاز داشتم" وقتی ما میمیریم تنها چیزی که ازمون میمونه خاطراتمونه....