Chaptet 18"

158 31 0
                                    

فکر میکنم رو راست باشم بهتره؛
من دردکشیدن رو گاهی وقتا دوست دارم.
دیدی وقتی طعم چیزی زیر دندونت بره بعدا نمیتونی ازش بگذری یا برعکس اگه اون چیز خوشمزه نباشه و حالت رو بهم بزنه عمرا دیگه طرفش بری؟ درد برای من اینجوریه.
برای من لازمهء ادامهء درست زندگیه.
اگه این دردا نبود که هیچ وقت نمیتونستیم از چیزی بترسیم و فرار کنیم.
باید یه چیزی برای ترس وجود داشته باشه که جلومون رو برای پیشروی بگیره ، حالا هر چیزی که میخواد باشه ، مهم نیست.
باید یاد آوری کنیم که یک سری چیزا اونقدر عذاب آوره که حتی فکر کردن بهشونم لرزه توی بدنامون میندازه.
باید یاد بگیریم تا تنور داغه خمیرو بچسبونیم چون بعدا دیگه برای اینکار خیلی خیلی دیر میشه.
انسان جایزالخطاست.
حالا هرچقدرم که سنگین و بد باشه اون خطاها ولی خب مگه ما کی هستیم که هم دیگه رو قضاوت کنیم؟ کی هستیم که به اون یکی فرصت دوباره ندیم؟
چرا به جاش تا وضعیت خوبه و میشه همه چی رو به روال قبل برگردوند تلاش نکنیم برای التیام و بهبودمون؟ چرا خودمونو عذاب میدیم؟
هر چقدر که بزرگ تر میشم بیشتر به این نتیجه میرسم که آدم ها عجیب ترین خلایق دنیا هستن.
در حالی که عاشق یه نفری ازش فاصله میگیری ، درحالی که مریضی بیخیال درمان میشی ،در حالی که گرسنه ای پولت رو خرج چیزای افراطی میکنی.
ما یه مشت دیوونه ایم که دور هم جمع شدیم هیچ کدوم از کارهامون روی منطق و عقل نیست! 
مگه نه؟

برای فکر کردن وقتی نمونده بود.
از هیونجین خبری نداشتم و مراقبت ازش رو به جیسونگ و سونگمین سپرده بودم.
ساعت رو نگاهی انداختم.
حدودا یک ساعت تا قراری که با بنگچان داشتن مونده بود.
به سمت کمدم رفتم و درش رو باز کردم:
"خدای من این درست نیست، ولی باید چی بپوشم"
شونه ای بالا انداختم:
"چه اهمیتی داره؟ به هر حال قرار نیست که هیونجین رو ببینم"
چشمم به کلاه قرمز و هودی ای خورد که وقتی با هیونجین برای تکمیل کردن پروژه امون بیرون رفته بودیم پوشیده بودم.
گوشه های لبم آروم بالا رفت.
حتی دلم برای اون روزهایی که خیلیم ازم دور نبودن تنگ شده.
هیونجین اون روز خیلی متفاوت بود.
موهاش رو تازه مشکی کرده بود و یه تیپ فوق العاده دختر کش زده بود.
صفر تا صد پروژه رو به تنهایی انجام داده بود و وقتی بالای  پشت بوم چانگبین بودیم اون بهشت مخفیش رو بهم نشون داد.
یادمه برای بار چندم سیگارم رو از دستم قاپید و بین دستای خوشکل خودش گرفت و کام به کام ازش لب گرفت و کلافم کرد.
حتی اون موقع هم وقتی بهم نگاه میکرد کنترلم رو از دست میدادم اما نمیخواستم باورش کنم.
حتی به برخورد فیلتر سیگار به لبهاش حسادت میکردم و  میخواستم جای اون باشم.
دستی روی هودیم کشیدم:
"تو بهترین گزینه برای امشبی"
پوشیدمش رو توی آیینه به خودم نگاه کردم:
"برام شانس بیار ، باشه؟"
فلیکس با تماس های مکرر گوشیم رو سوراخ کرده بود.
برش داشتم و جواب دادم:
"اومدم اومدم ، تا ده بشمار"
همینطور که توی دلم میشمردم پله ها رو طی کردم و خودم رو به در  رسوندم و بازش کردم.
فلیکس و بینی قرمزش تنها چیزی بود که میتونست اونموقع نا خواسته به خندم بندازه.
اخماشو تو هم کشیده بود:
"یخ زدم اینجا"
توی بغلش پریدم:
"ببخشید ، ولی خب هنوز زمان هست. یکم زود اومدی"
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و به خودش فشارم داد:
"خب آره، خواستم یکم با هم حرف بزنیم"
سرم رو از توی سینش بیرون کشیدم و سوالی بهش نگاه کردم:
"هی ، جریان چیه؟"
لباش رو آویزون کرد و هلم داد:
"فکر میکردم حالا که داری یه کار خفن انجام میدی به یه مقدار جملات انگیزشی نیاز داری"
پشتش رو کرد و راه افتاد:
"بیخیال اصلا ، دخترهء عن"
خندیدم و دنبالش دوییدم:
"هیی، معلومه که نیاز دارم. وایسا منم بیام لی یونگ بوک"
دوباره طبق معمول بعد از شنیدن اسمش فریاد زد:
"یااا ، میخوای بمیری؟"

از قدم زدنمون بیست دقیقه ای گذشته بود اما هنوزم فلیکس مشغول ایجاد کردن اشکال مختلفت توی هوا با بخار خارج شده از دهنش بود. آهی کشیدم:
"شما دو تا اخر منو دیوونه میکنید"
با تعجب سرش رو طرفم برگردوند و با چشمهای گشادش بهم خیره شد:
"ما دوتا؟"
به غرغر کردن ادامه دادم:
"آره تو و سونگمین ، به بهونهء حرف زدن ساعتها قدم میزنیم و تنها چیزی که بینمونه سکوته. تا وقتی که من زبون باز نکنم و نپرسم هیچکدومتون حرف نمیزنید"
فلیکس آروم خندید:
"بهمون حق بده  حرف زدن با دختری مثل تو سخته"
سر جام ایستادم:
“منظورت چیه؟"
فلیکس دستم و گرفت و مجبورم کرد راه برم:
"تو عجیبی ، این بارز ترین ویژگیته"
بدون ول کردن دستم ، جلوتر از من به راه رفتن ادامه داد:
"توی تموم این ده سال میدونی چی رو راجبت فهمیدم؟"
همونطور که دنبالش میکردم پرسیدم:
"چی فلیکس؟"
اخم کرد و لباش رو خیلی کیوت جلو آورد:
"تو غیرقابل پیش بینی ای و حرف تو گوشت نمیره"
دست دیگش رو بالا آورد و به خودش اشاره کرد:
"اما من بیشتر وقتا میدونم میخوای چکار کنی"
اره خب فلیکس.
تو فلیکسی ، تو با همه فرق داری ، با همه.
منتظر موندم تا ادامه بده.
حالا آروم تر راه میرفتیم:
"سوجا تو به همه فکر میکنی و میخوای توی بهترین وضعیت باشن.
به همه بجز خودت"
سرم رو پایین انداختم. حق با اون بود نمیشد انکار کرد.
فلیکس که متوجهء حالتم شد تک سرفه ای کرد:
"این خیلی بده که انقدر قلب مهربونی داری و اولیتت رو روی  اطرافیانت میذاری ، ولی از طرفی خیلی جذابه"
دستش رو دور گردنم انداخت و دستم رو ول کرد.
گوشهء گونم رو بین انگشتاش گرفت و کشید:
"تو از خود گذشتگی میکنی . تو انسانیت رو خوب بلدی سوجا. اگه کسی تو رو نشناسه و توی یه برخورد بخواد قضاوتت کنه فقط به این نتیجه میرسه که روزش رو  با دیدن یه دختر لوس و غرغرو و سلیطه شروع کرده."
دستش رو از روی گونم کنار زدم:
"اینا چیه میگی؟ هیچم اینطور نیست"
فلیکس خندید و دستاش رو به نشانهء تسلیم بالا برد:
"اوکی حالا پاچه نگیر میخوام ادامه بدم"
هومی گفتم و منتظرش موندم.
دستاش رو توی جیب هودیش گذاشت و به روبه روش نگاه کرد:
"اون ادما فقط تورو یبار دیدن و نمیدونن تو چقدر فوق العاده ای"
سرم رو طرفش برگردوندم و با تعجب بهش نگاه کردم:
"فلیکس"
ادامه داد:
"اونا نمیدونن تو از همون بچگی تونستی درک کردن احساس آدما رو یاد بگیری و دلیل کارها و رفتاراشون رو بفهمی و زود قضاوتشون نکنی ، تو متفاوت از بقیه فکر میکنی"
هوفی کشید:
"بذار بدون پرده بگم سوجا. تو وقتی توی دگو بودی یه قتل وحشیانه رو دیدی ، ترسیدی و با اون ترس بزرگ شدی و تا این سن همراهت داریش اما اون لحظه حرکتی نکردی حتی از اون ادما ناراحت نشدی. حتی یبارم نشده که ازت بشنوم از اون آدمایی که پدرت رو از بین بردن متنفری یا درصدی به تلافی کردنش فکر کنی. چون فقط میخواستی بدونی که چرا باید همچین کاری رو انجام بدن؟ پدرت با اونا چکار کرده که مجبور شدن این بلا رو سرش بیارن"
کلاه هودیش رو روی سرش انداخت و مشغول پیچیدن بندش دور  انگشتش شد:
"اولین باری که منو دیدی به تنها بودنم فکر میکردی. به دردی که بخاطر غربت میکشم و تحملش برام سخته. تو با دلسوزی طرفم اومدی اما بعدا برای هم با ارزش تر از هر چیزی شدیم"
نفس عمیقی کشید و به کفشهاش نگاه کرد:
"وقتی سونگمین غیب شد ، تو فقط به دلیلش فکر میکردی. مرتب دنبالش میگشتی و بهش زنگ میزدی و پیام میدادی. خیلی بخاطرش نگران بودی چون نمیدونستی توی چه حالیه و وقتی برگشت باز هم اولین نفری بودی که دردش رو حس کردی و تا نفهمیدی جریان چیه بیخیالش نشدی.و کلی تلاش کردی تا کمبود محبتش رو جبران کنی. تا احساسات مردش رو کنار بذاره بتونه سرزنده شه"
بهم نگاه کرد و لبخند زد:
"دربارهء جیسونگ هم همینطور بود. بعد از اینکه فهمیدی اون چقدر زندگی سختی کنار خانوادش داشته و نمیتونسته از استعدادش استفاده کنه برای پیشرفتش تشویقش کردی و بهش انگیزه دادی. برای همینه که اون الان این بار رو خریده"
یهو ایستاد و با اخم ناگهانی نگاهم کرد:
"و هیونجین"
با انگشتاش به سرم کوبید:
"آخه کدوم احمقی سعی میکنه به یه قاتل نزدیک شه و درکش کنه که تو کردی؟ و از اون بدتر، عاشقش بشه؟ کیه که وقتی تمام مدارکی که داره نشون میده همکلاسیش یه قاتل روانیه باهاش توی یه جادهء دور و بارونی قرار میذاره تا بهش بگه من راجب  آدم کشتنت خبر دارم و مدرک دارم که اثباتش میکنه؟ تازه تلاشم میکنه که با تمام وجودش دردهای قلب اون قاتل رو حس کنه و بخواد بهبود ببخشه؟"
چشماش رو توی کاسه چرخوند:
"من جواب رو بهت میدم. اون ادم سئو سوجاعه ، دوست من. کسی هممون بخاطر حال خوبمون بهش مدیونیم"
نمیدونم هدف فلیکس از گفتن این حرف ها چی بود.
اما کم کم باعث شده بود بخاطر احمق بودنی که ذره ای ازش پشیمون نیستم کمی خجالت بکشم.
لبم رو گاز گرفتم:
"خب فلیکس من-"
فلیکس دستش رو روی شونه هام گذاشت و کمی به صورتم نزدیک شد.
ارتباط چشمی صورت گرفت و تمام حسش رو منتقل کرد:
"و من به داشتن همچین دوستی افتخار میکنم. چون اون بی نظیره"
بغلم کرد.
مثل تمام دفعه های قبل.
به همون اندازه محکم و با انرژی.
اما اینبار حسش فرق داشت.
انگار میخواست احساساتی رو بهم منتقل کنه.
چیزایی مثل ، ادامه بده ، من پشتتم ، تو منو داری و من میدونم که هر تصمیمی بگیری درسته.
فلیکس آروم زمزمه کرد:
"تو نیازی به نصیحت من نداری سوجا ، چون من خوب میشناسمت.
من مثل هیچکس باهات حرف نمیزنم و نمیگم چکار کن و نکن. فقط میخوام بهت بگم که تو قوی ترین دختری هستی که دیدم و بهت ایمان دارم"
از بغلش بیرون کشیدم و پیشونیم رو محکم بوسید و فکش رو همونجا روی سرم گذاشت:
"تو از پس بزرگ ترین مشکلات برمیای. این یکی که سهله"
هایپ اگر آدم بود قطعا فلیکس میشد.
چطور این همه انرژی و اعتماد بنفس رو یباره بهم داد؟ استرس چند دقیقهء پیش کجا رفت؟ با ذوق بهش نگاه کردم:
"لی فلیکس"
سرش رو کج کرد:
"هوم؟"
اینبار من بغلش کردم:
"تو منبع تموم انرژی های مثبت منی. نمیدونم اگه نداشتمت باید چه غلطی میکردم"
دستی توی موهام کشید و از بغلش بیرون اومدم.
به ساعت موبایلش نگاهی انداخت و صفحه رو رو به من گرفت:
"بسه دیگه ، احساساتی شدن رو همینجا تمومش میکنیم. ده دقیقه وقت داری. منم باید برم پیش مینهو "
مشتش رو گره داد و جلوم گرفت:
"فایتینگ"
ازش تقلید کردم و همراه با همون حرکت چشمک زدم:
"فاتینگ یونگ بوکا"
و با دو ازش فاصله گرفتم.
صدای فریادش دوباره باعث شد بهش بخندم:
"حیف که آدم نمیشی"
همینطور که لبخند میزدم و طرف مقصدم میدویدم با خودم تکرار کردم:
"از پسش برمیام ، مطمئنم"

***

ساختمونی که توی ادرس بود واقعا مجلل و بزرگ بود.
هیونجین گفته بود که چان از خانوادهء پولداریه اما به کل فراموش کرده بودم.
وارد ساختمون شدم و با دیدن کافهء بزرگی که توی لابی بود فکم به زمین چسبد.
چطور یه ساختمون انقدر کوله؟
سنگهای مرمر سفید و دکوراسیونآبی روشن همه جا رو فرا گرفته بود.
بین دید زدن های معماری شیک ساختمون با چشم دنبال چان میگشتم.
پسری با شلوار زاپ دار مشکی رنگ و سوییشرت خردلی از رو به رو بهم نزدیک میشد.
چان موهاش پریشون و فرش رو توی صورتش ریخته بود حالا بیشتر مثل پسرای دبیرستانی شده بود.
فاصله کم شد و واضح تر میتونستم ببینمش.
خسته بنظر میرسید اما لبخند میزد:
"سوجا شی ، منتظرتون بودم. از این طرف بیاید"
سری تکون دادم و دنبالش رفتم.
تقریبا توی گوشهء لابی که نزدیک در خروجی بود و لوکیشن بیشتری نسبت به بقیهء میز ها داشت ، میزی رو انتخاب کرده بود.
صندلی رو عقب کشید و ازم خواست بشینم.
لبخندی زدم و نشستم.
بنگ چان با حوصله رو به رو نشست و لبخند پر رنگ تری زد:
"خوشحالم دوباره میبینمت"
با لبخند جواب دادم:
"منم همینطور چان ، امیدوارم بحثمون خوب پیش بره"
ابروهاش رو بالا انداخت.
سرش رو بالا پایین کرد و منو رو از روی میز برداشت:
"خب ، توی این هوای سرد ، چی رو دوست داری امتحان کنی؟"
با دقت صفحه های منو رو رد میکرد.
لبهام رو خیس کردم:
"منو رو بیخیال شیم فعلا. بیشتر دوست دارم بریم سر اصل مطلب"
جا خورده بود اما حالت صورتش رو حفظ میکرد.
منو رو سر جاش گذاشت:
"هر طور که تو بخوای"
دستم رو زیر میز و روی پام گذاشتم.
با انگشتام بازی میکردم و سعی میکردم کلمات رو به خوبی از بین لبهام بیرون بدم:
"چان من فقط یه موضوع برای گفتن دارم و اون هیونجینه"
چان جدی شد و تکیه داد:
"خب"
ادامه دادم. جدی تر از خودش:
"اون از کنترل خارج شده. اخیرا حال خوبی داشت تموم امیدش به برگشتن شماها بود. اما نه تنها اون امید رو کور کردید بلکه یه زخم بزرگ توی قلبش گذاشتید و اون آدم سیاه درونش رو دوباره فعال کردید. با نقطه ضعفش. جونگین..."
به اطرافم نگاه کردم:
"فکر میکردم باهات میاد، میخواستم با اونم صحبت کنم"
کمی اخم کرد:
"اگه لازم باشه حرفات رو خودم بهش انتقال میدم"
روی میز خم شدم:
"مطمئن نیستم درست انجامش بدی"
بنگچان کمی تعجب کرد.
از حالتش استفاده کردم و ادامه دادم.
دیر یا زود باید روی نقطه ضعفش دست میذاشتم:
"تو هیچ کاری رو درست انجام نمیدی. شاید توی شغلت موفق باشی ولی توی تصمیم گیری هات اشتباه عمل میکنی و به بقیه آسیب میزنی. حتی کسایی که از صمیم قلبت دوستشون داری"
بنگچان کمی غافلگیر شده بود:
"سوجا من-"
دستم رو جلوش گرفتم و اجازهء صحبت کردن رو بهش ندادم:
"میدونم چی میخوای بگی ، ولی من اینجام که چیزایی رو بهت  بگم که تو نمیدونی. چیزایی مثل کابوس های شبانهء هیونجین.
چیزی مثل عکس ها نوشته هایی که از شما داره و با اونا زندگی  میکنه.
میخوام راجب خلاء بهت بگم. حتی نمیدونی چه حسی داره که تکه ای از وجودت رو دست کسی که بهش میگی هیونگ بسپاری و بعد از مدت ها نابود شده ببینیش در صورتی که فکر میکردی اون دور از تو خوبه. و شاید بخاطر دوری از توعه که الان توی ارامشه."
چان خواست چیزی بگه که تکرار کردم:
"لطفا چان. قبول کن ، تو به مسئولیتت درست عمل نکردی. دلیل این حال هیونجین و جونگین تویی. دلیل این فاصله تویی نه اونا ، چون وقتی بهت سپردن که تصمیم درست رو براشون بگیری تو چشمهات رو بستی و بدون فکر فقط از هم جداشون کردی. الان داری همین کارو میکنی. با بردن جونگین به استرالیا چیزی رو درست نمیکنی"
ذهن چان مشغول شده بود.
دقیقا چیزی که هدفم بود.
به میز خیره شده بود اما روی صحبتش با من بود:
"من نمیخواستم بهشون آسیب بزنم. من فقط میخواستم جونگین اون اتفاقات رو نبینه و هیون بخاطر منو و اون هم که شده بیخیال اینکارا بشه اما بدتر شد."
دوباره حرفش رو قطع کردم:
"و ترکش کردید. کاملا اون رو از زندگیتون بیرون کردید."
چان با حقیقت مواجه شده بود.
حرفی برای گفتن نداشت.
هیچی.
فقط با دیدن حالت چشمهاش میتونستم بفهمم عذاب وجدان چطور توی بدنش رخنه کرده.
بابت حرفام متاسفم چان ولی میدونم که لازم بوده.
توجهم به پشت سر چان جلب شد.
به پسری که ست ورزشی مشکی پوشیده بود و همونطور که هدفونش رو روی گوشش تنظیم میکرد از در خروجی لابی بیرون میرفت.
اون جونگین بود.
از جام بلند شدم و برای اخرین بار به چان نگاه کردم:
"هنوز دیر نشده چان. با تموم اینا ، من بهت اعتماد دارم ، تو میتونی همه چیز رو  به حالت قبل برگردونی. اونا بهت احتیاج دارن"
و بلافاصله طرف در خروجی دویدم.
عابرای پیاده ای که تعدادشون به ده نفرم نمیرسید
باعث شده بودن کمی توی پیدا کردن جونگین به مشکل بخورم.
ولی مهم نبود.
شاید وحشیانه بنظر میرسید اما با قدرت همه رو کنار زدم و  طرف جونگین دویدم.
هدفم فقط اون بود ، هر طور که شده باید بهش میرسیدم.
فاصلمون به یک متر رسیده بود.
جونگین هنوزم درحال قدم زدن و آهنگ گوش دادن بود.
از پشت بازوش رو گرفتم و سمت خودم کشیدمش تا راه رفتنش رو متوقف کنم.
جونگین ترسید و با تعجب طرفم برگشت.
چشماش گرد شده بود و با دهن باز بهم نگاه میکرد.
چند ثانیه ای تک تک اعضای صورتم رو توی ذهنش  آنالیز کرد و وقتی مغزش دختر رو به روش رو شناخت نفس عمیقی کشید و به حرف اومد:
"نونا ، تو اینجا چکار میکنی؟"
بخاطر دویدنم کمی نفس نفس میزدم که این باعث میشد جملاتم بریده بریده بشه:
"جونگینا ، خوشحالم دوباره .. میبینمت."
سعی کردم تنفسم رو مرتب کنم.
دست جونگین رو ول کردم و موهای پریشونمو مرتب کردم:
"میشه به یه دوکبوکی مهمونت کنم؟"

  ***

بعد از خریدن دوتا ظرف دوکبوکی ناخواسته و ناگهانی خودمون رو بالای رود خونهء هان پیدا کردیم.
درحالی که از سرما میلرزیدیم و توی تاریکی به سایهء نور توی آب رود خونه نگاه میکردیم ، دوکبوکی های تند و داغ رو میخوردیم.
جونگین که انگار خیلی از طعم دوکبوکی ها لذت میبرد
با پشت آستینش بینیش رو بالا کشید و آهی بخاطر تندی دوکبوکی سر داد:
"واووو. خیلی خیلی خوشمزس"
به چهرهء خوشحالش دقت کردم و لبخند زدم:
"جونگینا توام غذا خوردن رو دوست داری؟ وووآه ، من دیونهء امتحان کردن غذاهای مختلفم،  دوستی دارم که عاشق دستپخشم. غذاها و شیرینی هایی که اون درست میکنه فوق العادست"
سری تکون داد و تایید کرد:
"آره ، منم همینطور"
کمی سکوت کرد و بعد بهم نگاه کرد:
"مینهو هیونگ ،  اون هم آشپز فوق العاده ایه. خیلی وقتا برای ما آشپزی میکرد."
تو چشماش کنجکاوی رو میشد واضح دید:
"ولی نونا ، فراموش کردم بپرسم که چرا اینجاییم؟"
به نردهء آهنی و بلند کنار پل تکیه دادم:
"تو چی فکر میکنی؟"
اونم همین کار رو کرد.
هر دو رو به رود خونه بودیم.
جونگین نفس عمیقی کشید:
"دربارهء برادرمه درسته؟"
با تعجب بهش نگاه کردم.
اون هیونجین رو برادر خطاب کرد؟ این عالی بود و خبر از این میداد که نرم کردن جونگین میتونه آسون تر شده باشه.
شاید چون بعد از مدتها هیونجین رو دیده دلتنگیش رو مرور کرده باشه و در برابر حرفام کمتر مقاومت نشون بده.
از الان احساس پیروزی میکردم اما به روی خودم نیاوردم:
"همینطوره"
جونگین نگاهش رو از رود خونه گرفت و به آسمون دوخت:
"باشه ، میشنوم"
نیم نگاهی بهش انداختم:
"جونگینا"
چشمهای براقش رو طرفم کشید و منتظر موند.
منم با دقت به مردمک هاش زل زدم:
"بین حرفهام نپر و خوب گوش بده باشه؟ میتونی این کار رو واسم انجام بدی؟"
با اطمینان سری تکون داد.
چشمام رو محکم بستم.
سوجا این مرحلهء آخره.
خواهش میکنم درست فکر کن.
هیونجین بهت اعتماد کرده بود ، بهت امید داشت بخاطر اون ، بخاطر لبخندای خاک شدش.
چشمام رو باز کردم:
"تو شبیه اونی. به همون اندازه احمق و لجبازی."
جونگین با قیافهء پوکر بهم زل زد.
دستش رو که به نرده تکیه داده بود نوازش کردم:
"حالت هایی از چهرت ، انتظار چشمهات ،  دلتنگی بین حرفایی که اونشب زدی و حتی دستهای ظریفت"
لبخندی از روی دلتنگی خودم زدم:
"همه چیز تو شبیه برادرته جونگین"
دستش رو گرفتم و محکم فشار دادم:
"من میدونم چه حسی داری. احساساتت رو از چشم هات میفهمم. چشمها هیچ وقت دروغ نمیگن"
لبم رو خیس کردم:
"جونگین منم حس تو رو دارم. منم الان با تمام وجودم نبودش رو حس میکنم"
با تعجب پرسید:
"نونا .. چی میگی؟"
ادامه دادم:
"بعد از بحثی که توی کافهء چانگبین داشتید هیونجین از کافه بیرون اومد تا جلوی رفتنت رو بگیره. اما دیر شده بود. از خود بی خود بود ، همینجوریشم نمیتونست با رفتنت کنار  بیاد و بعد هم با دیدن وضعیتت کل دنیا رو سرش خراب شده بود. انقدر عصبی هست که حتی نمیخواد من رو هم ببینه. نمیدونم چی تو سرشه و چکار میکنه اما خیلی میترسم.
مثل تو توی تموم این سالها"
جونگین هنوزم شک زده بود:
"فکر کنم تقصیر منه ، متاسفم"
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه جواب دادم:
"تقصیر تو نیست . این اتفاقا پیش میاد مهم نیست. فقط میدونی فرق من و تو، توی این وضعیت چیه؟"
ابروهاش بالا پرید:
"چیه؟"
دستش رو ول کردم.
با جدیت بهش نگاه کردم و صدام رو کمی بالا تر بردم:
"تو ولش کردی جونگین ، گذاشتی تو تنهاییش بسوزه. ولی من هیچوقت اینکارو نمیکنم."
الان به وضوح میتونستم تاثیر حرفهام رو توی چشمهای شیشه ایش ببینم.
مردمکش میلرزید و توی ذهنش درگیری شده بود.
آره خودشه.
داره جواب میده:
"من قسم خوردم ، نذارم تنهایی گریه کنه. تنهایی روزاشو شب کنه و شب هاش رو به صبح برسونه. قسم خوردم کاری کنم مثل همون موقع هایی که کنارش بودی بخنده و حس کنه برای کسی مهمه. ولی اون فقط تو رو میخواد. هیونجین فقط تو رو توی زندگیش کم داره. تویی که بخشیدیش و فهمیدی چه عذابی میکشه. تویی که بغلش کردی و بهش میگی دیگه نمیری و بخاطر این مدت متاسفی که درکش نکردی و گذاشتی توی مردابش غرق شه. تویی که اسمش رو صدا میزنی با پسوند هیونگ."
بازو هاش رو گرفتم و سمت خودم چرخوندمش:
"تو حس نمیکنی؟"
دستم رو روی سینش گذاشتم:
"جونگین تو جای خالیش رو اینجا حس نمیکنی؟"
و صبرش تموم شد.
بلاخره قطرهء اشکی که تمام این مدت تلاش میکرد از اون  چشمهای کشیده و خوشکلش پایین نیاد ، ریزش کرد.
نه به آرومی.
بلکه با لرزش شونه هایی که توی دستم بود و هق هق های  یه پسر نوجون و دلتنگ:
"مگه میشه حسش نکنم؟ تمام این مدت حسش کردم اما نمیخواستم قبول کنم. من فقط اونو دارم ، چطور نبودش رو حس  نکنم نونا؟
وقتی تمام فکرمو توی روزو شب بهش اختصاص دادم و  با خاطرات کمرنگ بچگیمون زندگی میکنم چطور میتونم حسش نکنم؟"
لا به لای حرفاش نفسی کشید تا بتونه ادامه بده:
"من ترکش نکردم نونا ، اول اون تنهام گذاشت"
دستم رو از روی شونش برداشتم:
"چی؟"
لبهای خشکش رو خیس کرد:
"اون بود که نخواست فراموش کنیم. نذاشت اون صحنه به گذشته بپیونده. باهاشون زندگی کرد و عذاب وجدانش رو به دوش کشید و فقط انتقام ارومش میکرد. من خواستم بهش فکر نکنه. خواستم فقط کنارم باشه و از اول شروع کنیم. اما تمام وجودش رو به اون حس مزخرف داده بود. انتقام  انتقام انتقام. اونجا بود که ترکم کرد."
شرایط سختی بود برای هر دوی اونا.
هر دو فکر میکنن که از طرف اون یکی طرد شدن.
هر دو دلتنگ همن و فاصله اذیتشون میکنه.
هر دوی اونا بیشتر از سنشون درد رو تجربه کردن.
خیلی خیلی بیشتر.
من باید خودم رو کنترل میکردم.
نباید میذاشتم افکارم باهم قاطی شه و احساساتم وارد داستان بشه.
صداش زدم:
"یانگ جونگین."
به چشمهای خیسش بهم نگاه کرد.
اون یه بچه ی معصوم سر در گم بود که نمیتونه درست تصمیم بگیره:
"ممکنه از دستش بدی. اون از وقتی تو رو از دست داده دیگه چیزی برای از دست دادن نداره. حتی من. اون خوب فکر نمیکنه و به خودش آسیب میزنه"
دستم رو دور صورت ضعیف و ظریفش کشیدم و موهای مشکیش رو از روی پیشونیش کنار زدم:
"بیا هم دیگه رو ببخشیم. بهم فرصت جبران بدیم و کنار هم همه چیز رو از اول بسازیم. جونگین. ممکنه اونقدری دیر بشه که دیگه نتونیم هیچ کاری کنیم و حسرت بخوریم. ما ادما خیلی احمقیم جونگین. درست زمانی قدر هم رو میدونیم که یکی از ما وجود نداره. نذار به اینجاها کشیده بشه"
حتی تصورشم حالش رو بهم میریخت.
جونگین با فکر نبودن هیونجین و از بین رفتنش دیوونه شد.
نفس نفس میزد و ظرف دوکبوکی رو روی زمین ول کرد.
گریه هاش مثل آبشار از پلکهای قرمزش بیرون میریخت:
"نه نونا ، هیچوقت این اتفاق نمیوفته"
توی بغلم کشیدمش و سعی کردم با نوازش کمرش و موهاش آرومش کنم.
توی بغلم میلرزید و زجه میزد:
"نه نمیخوام اون رو هم از دست بدم، نمیخوام"
زمزمه کردم.
درست کنار گوش یخ زدش:
"آروم باش جونگین. آروم باش.  ما کنار هم جمع میشیم و همه چیز رو درست میکنیم."
از بغلم بیرون آوردمش و بهش نگاه کردم.
عمیقا توی چشماش.
اشکاش رو با شست های سردم کنار زدم:
"باشه"
سری تکون داد و سعی کرد آرامش قبلی رو بدست بیاره.
هر دو با صدای زنگ موبایل من به خودمون اومدیم.
گوشیم رو از جیبم دراوردم و سریع تماس سونگمین رو وصل کردم:
"سونگمو"
صدای نفس نفس زدنش میومد.
از پشت گوشی فریاد میزد:
"هیونجین نزدیک رود هانه. اونارو پیدا کرده و میخواد باهاشون درگیر بشه. باید خودتو برسونی . حتما باید باشی سوجا. زود بیا خیابون چهارم دونگوو"
حالا نوبت من بود که به لرزه بیوفتم.
حتی زبونم هم بند اومده بود.
جونگینم با دیدن چهره ی رنگ و رو رفتم ترسید و با نگرانی بهم نگاه میکرد.
من هنوز حرف سونگمین رو درک نکرده بودم.
اون معمولا توی همچین شرایطی من رو تا میتونست از خطر دور میکرد.
به سختی خودم رو جمع کردم و پرسیدم:
"من؟ من بیام اونجا؟"
دوباره داد زد.
انگار بیش از حد نگران و عصبی بود:
"فکر کردی اگه میتونستم اون احمق کله خرو مثل تو آروم کنم بهت میگفتم بیای؟ شاید هنوز دیر نشده باشه. پس عجله کن و بهم اعتماد کن."
و تماس رو قطع کرد و من و جونگینی موندیم که میخواست با سوالاش بمب بارونم کنه:
"نونااا ، چیشده"
شونه هام رو گرفته بود و تکونم میداد.
دستاش رو گرفتم و از روی شونم پایین آوردم.
باید همه چیزو آروم میکردم.
نباید جو رو خراب میکردم ولی توی اون لحظه بنظرم نگران شدن جونگین به روند بهتر هدفم کمک میکرد
از طرفی اعتمادی که به سونگمین داشتم مصمم میکرد که شجاعت بیشتری به خرج بدم و حتی جونگین رو با خودم به اون محل ببرم:
"هیونجین توی دردسر افتاده. ممکنه بکشنش. باید بریم پیشش جونگین"

I Want A Pain Like you 彡°Where stories live. Discover now