EP 1

639 62 16
                                    

عرق صورتشو پاک کرد و چکش توی دستش رو کنار گذاشت.
نگاهشو از دختر ده ساله ش که به دقت و با ظرافت دسته ی تپانچه ی جلوشو سوهان میزد گرفت و به آتش قرمز و سرکشی که از کوره بیرون زده بود خیره شد.
یک سال گذشته بود...از سفارشی که مجبور به پذیرشش شده
بود و الان وقت تحویلش بود..

دخترک با تموم شدن کارش، خوشحال از انجام مسیولیتی که پدرش بهش سپرده بود دسته ی تراش خورده رو بهش داد و گفت
_تموم شد!
مرد با دیدن خوشحالی چشمای دختر لبخند زد و به دقت دسته رو نگاه کرد.

در اخر خم شد و با گذاشتن بوسه ای روی موهای قرمز دخترکش گفت
_کارت خوب بود جنی
دختر با اعتماد به نفس لبخند زد
_سه سال از وقتی دارم کمکت میکنم گذشته پدر، من دیگه میتونم اسلحه ی خودمو بسازم!

مرد لبخندی عمیق زد و جلوی دخترش زانوهاش نشست. موهای بلند و مواج شو نوازش کرد وگفت
_بعد از سی سال اسلحه ساختن، من تمام دانشمو بهت میدم دخترم، وقتی اولین سلاح گرم خودتو ساختی..
کلیدی که با بندی چرمی از گردنش آویزون شده بود رو از لباسش بیرون آورد و ادامه داد
_ میتونی کلید تمام فنونی که سالها براشون سختی کشیدم و داشته باشی.

جنی ذوق زده پرید تو آغوش پهن پدرش و مطمئن گفت
_من یکی میسازم پدر، بهت قول میدم!
مرد خندید و دخترشو بغل کرد که کسی محکم به در کوبید...
جنی شوکه از بغل پدرش بیرون اومد و خیره به در چوبی کارگاه پرسید؛
_اون کیه پدر؟

پدرش برگشت و و وقتی مرد قد بلند و سیاه پوشی رو همراه دو نفر دیگه توی چهار چوب در دید اخم کرد.
آروم بلند شد و خطاب به دخترش گفت
_جنی عزیزم ازت میخوام برگردی خونه و منتظر بمونی

اما دختر ده ساله اخم کرد و خیره به مردی که چهره ای خشن و عجیب داشت گفت
_ولی پدر...
_جنی!
مرد با تاکید گفت و نگاهش کرد. جنی مردد نگاهشو از پدرش گرفت و خواست بره که مرد غریبه گفت
_بذار بمونه نیک
جنی به سرعت پدرشو نگاه کرد. پدرش اونو کشید کنار و با نگرانی که بیشتر از قبل توی صورتش پیدا بود به مرد گفت
_خواهش میکنم!

مرد اما بی تفاوت قدمی جلو رفت و نگاهشو توی کارگاه کوچیک چرخوند؛
_قرار بود وقتی اومدم سفارشم آماده باشه
جنی دید که پدرش به سرعت تپانچه ای که تا آخرین چند دقیقه قبل اون مشغول سوهان زدن به دسته ش بود،از روی میز برداشت.
اونو به مرد داد وگفت
_همونی که خواستین قربان

مرد غریبه شگفت زده و راضی تپانچه رو تو دستش گرفت، با دقت بررسیش کرد و خطاب به جنی گفت
_پدرت واقعا توی ساختن اسلحه های افسانه ای ماهره...
ناگهان از بررسی اسلحه دست کشید و خیره به دختر بچه گفت
_اسمت چی بود؟

جنی مردد نگاهشو توی صورت سه مردی که لباس های اشرافی و عجیبی داشتن چرخوند، اون مرد ها مال اون حوالی و جزیره ی کوچیکی که اونجا زندگی میکردن نبودن.
لباس اونا بیش از حد اشرافی و...مرتب بود!
_جنی...آقا

مرد غریبه لبخند زد
_درسته...جنی!
دوباره نگاهشو به اسلحه داد و اینبار خطاب به مرد گفت
_درست همونی که می خواستم، بهترین و قوی ترین اسلحه ی گرم و سبک که هیچکس دیگه اونو نداشته باشه.
ناگهان چند نفر دیگه وارد کارگاه شدن و دورشون و احاطه کردن. جنی ترسیده به پدرش چسبید و نگاهشون کرد..

استفان نگاهشو به مرد اسلحه ساز داد و با تپانچه ی توی دستش اونو هدف گرفت.

جنی با فشرده شدن دستش توسط پدرش سرشو بالا گرفت و دید که پدرش مضطرب به مرد غریبه گفت
_چ..چیکار میکنی؟!
استفان متفکر گفت
_میراث تو با مردنت به فراموشی سپرده میشه
بلافاصله ماشه رو فشرد، جنی وحشت زده جیغ زد وقتی که پدرش به شدت روی زمین پرت شد..

سریع کنارش زانو زد و متوجه شد گلوله فقط کمی بالاتر از قلبشه...
خون به سرعت لباس پدرش و رنگین میکرد و دخترک ترسیده و گیج از اتفاقی که افتاده بود برگشت و به غریبه ها نگاه کرد.

استفان که تپانچه رو گرفته بود با پوزخندی بی رحمانه به دخترک برگشت و از کارگاه بیرون رفت...
کاری که ای کاش انجام نمیداد!
با رفتن مرد، افرادش کارگاه رو بهم ریختن و وقتی از خراب شدن کوره مطمئن شدن اونجا رو ترک کردن...
اما در تمام اون مدت...بین اون همه صدا و داد های وحشیانه، جنی بود که سر پدرش و محکم توی آغوشش میفشرد تا اونو از آسیب ها در امان نگه داره...
فقط در یک لحظه تمام رویاهای دخترک نابود شد...
لحظه ای که دست پدرش از دستش سرخورد و کلیدی که همیشه دور گردنش بود روی پاش افتاد...

لحظه ای که دست پدرش از دستش سرخورد و کلیدی که همیشه دور گردنش بود روی پاش افتاد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Pirates "دزدان دریایی" (کامل شده) Where stories live. Discover now