《 18 》

97 22 100
                                    


با صدای بلند مادرم که از پایین مرا صدا میزد از خواب بیدار شدم به ساعت رزین روی دیوار نگاهی انداختم ، ساعت 4 بامداد را نشان میداد. دل از تخت کندم و به سراغ سرویس رفتم ، بعد از شستن دست و صورتم لباس هایی را که از شب اماده کرده بودم به تن کردم و عینک و کلاه همرنگ لباسم را روی کیفم گذاشتم.
وقت آرایش بود پوست سفیدم را با ضد آفتاب و کرم پودر کمی برنز کردم، خط چشم نازک و کلاسیکی کشیدم و لب های صورتی ام را با برق لب براق کردم چهره ام زیبا شده بود و حس آرامش را به من منتقل میکرد!
عطرم را از روی میز توالت برداشتم و چند پیس به گردن و ساعدم زدم ، بوی بهار میداد ، بوی شکوفه های گیلاس ، بوی تن نوزاد بوی خوبی بود رایحه ی ملایمی را در فضا ایجاد کرد.
بعد از چک کردن چهره و لباس هایم به کیفم هم نگاهی انداختم که چیزی را جا نگذارم . کلاهم را برعکس روی سر قرار دادم و عینکم را درون کیفم گذاشتم.
ارام از پله ها پایین امدم که مادرم داشت با شهرام حرف میزد نگاهی به من کرد و بی تفاوت دوباره با شهرام حرف زد که انگار متوجه تیپ و قیافه ی من شد روی برگرداند و دست هایش را روی دهانش گذاشت قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و روی گونه هایش اسکی کرد!

با تعجب چند بار سر تا پایم را برانداز کرد هنوز در شوک بود بعد ارام و با هق هق گفت:

خدایا شکرت! شهراممم بیا اینجا !!

و خودش را زود به من رساند و مرا در آغوش کشید و گفت:

خیلی خوشحالم ساره خیلی خوشحالم دیدنت تو اون لباس های تیره قلبم رو میشکوند نمیدونی چی مکشیدم نمیدونی چقدر خودم رو نفرین کردم که نمیتونستم بهت کمک کنم خوشحالم که سیاه رو از تنت در اوردی!!

دستی به پشت مادرم کشیدم و او را از خودم جدا کردم و بوسه ای روی گونه اش زدم که پدرمم هم به ما ملحق شد و من و مادرم را در آغوش کشید بغض عجیبی به گلویم فشار اورده بود که زود انها را از خودم جدا کردم و قبل از جاری شدن اشک هایم گفتم:

اوه! بسه دیگه فضا رو احساسی کردین انگار اولین باره که خوشتیپ کردم!

پدرم بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:

انقدر خوشتیپ و خوشگل شدی که میترسم ببرمت بیرون بدزدنت!

مادرم و با اخم و حسادت ساختگی گفت:

از کی تا حالا این خاله سوسکه رو به من ترجیح دادی ؟؟!

خنده ای از اشاره ی مادرم به طره های موهایم که از این طرف و ان طرف صورتم آویزان بود روی لب های من و پدرم نشست و تبدیل به قهقه شد. بعد از کمی گفت و گو به سمت پارکینگ حرکت کردیم مادرم و پدرم از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند!

نگاهی به لباس هایم در آینه ی اسانسور انداختم شال لیمویی و مانتوی آبی کاربونی که فرزاد برایم خریده بود را با یک شلوار لیمویی گشاد ست کرده بودم و و یک نیم ست ظریف به همراه پابند انداخته بودم همیشه از اکسوری های ظریف و نقره لذت میبردم اما بعد از مرگ بابک خودم را از همه ی لذت ها محروم کرده بودم!

پدرم از خدا خواسته صدای ضبط را بالا داد و خودش هم با آهنگ جاده ی هراز هم خوانی میکرد و هر از گاهی از آینه وسط مرا نگاه میکرد و در وصف من میخواند:

جاده ی هرازه توی موهات
پُر پیچ و تاب و قر و قمه

لبخندی به خوش ذوقی پدرم زدم که در اوایل جاده چالوس به خانواده ی آقای کرامتی رسیدیم. پدرم بر رسم ادب ماشین را کنار زد خانواده ی کرامتی با دوماشین امده بودند آقای کرامتی و لعیا خانم با ماشین خودشان و فرامرز و ثنا هم همینطور!
انگار که فرزاد با آنها همراه نبود هنوز افکارم کامل نشده بود که یک ماشین پشت ماشین پدر توقف کرد، خودش بود از ماشین پیاده شد یک تیشرت گلبهی را با شلوار جذب لی ست کرده بود موهایش را خیلی زیبا به سمت بالا حالت داده بود و لبخند شیرین و دختر کشی روی لب هایش جا خوش کرده بود !
همزمان با ما به سمت خانواده اش آمد همه چند لحظه ای خیره به تیپ و قیافه ی جدیدم بودند که لعیا با شیرینی گفت:

وای ساره جونم خیلی خوشگل شدی ماشاالله !

بقیه هم حرفش را تایید کردند بعد از چند دقیقه هر کس به سمت ماشین خودش رفت ؛ خواستم در ماشین را باز کنم که فرزاد از پشت مرا صدا زد:

ساره خانم!

سرم را چرخاندم و گفتم:

بله چیزی شده؟!

سری به معنی نه تکان داد و گفت:

فقط من تنهام اگر میشه با من بیای؟!

چشم و ابرو امدن های مادرم را دیدیم که میگفت برو بذار منو شوهرمم تنها باشیم!!!
سری تکان دادم و کیفم را از ماشین پدر بیرون اوردم و به سمت ماشین فرزاد رفتم ؛ هوای اول صبح بسیار خنک بود ، و هر از گاهی نسیم ملایمی می وزدید در ماشین را باز کردم که هجوم رایحه خوش بویی را به سمت خودم احساس کردم فضای ماشین اشکان بسیار دلنشین بود ؛ بوی بسیار خوشی که در ماشین بود ، آهنگ ملایم و ارام اتریشی که پخش میشد و مهم تر از همه فرزاد که همیشه لبخند به لب داشت!
فرزاد سکوت را شکست و گفت:

لباسا خیلی بهت میاد دقیقا اندازه ات هم هست!

و با لبخند کجی به جاده خیره شد که سر تکان دادم و گفتم:

آره خوش سلیقه هم هستی ممنون خیلی زحمت کشیدی!

آرام و با خنده ی کوتاهی گفت:

زحمتی نبود!

سوالی فکرم را در گیر کرده بود اینکه فرزاد چگونه سایز دقیق لباس های مرا داشت و چطور اینقدر لباس ها خوب به تنم نشسته بودند دو دل بودم از پرسیدن سوالم اما دل را به دریا زدم و گفتم:

فرزاد !

سر تکان داد و گفت:

جان؟!

نگاهی به لباس هایم انداختم و گفتم:

تو سایز لباس منو از کجا میدونستی؟!

تبسمی روی لب هاش نشست و گفت:

خوب وقتی اتریش بود برای ژالیا لباس که میخریدم اونم دقیقا مثل تو خوش تیپ و خوش اندامه و سایز لباس هاتون یکیه!

شروعی دوبارهWo Geschichten leben. Entdecke jetzt