آفتابِ روز ۱۳ سپتامبر گرم بود؛ حس لطافت، شیطنت و عشق داشت. پرتو های خورشید راه خودشونو از لای پرده سفید به اتاقِ بهمریخته وویونگ پیدا کرده بودن و به پوست کاراملیش بوسه میزدن. حسِ گرما داشت، حس تابستون با اینکه فقط یکم به پاییز مونده بود، حس امید. وویونگ تو بغل سان جابهجا شد و آروم نوک دماغش رو به هودی نرم پسر مالید، پاهاشون رو دوباره توی هم قفل کرد و لبخند کوچیکی زد. سان به حرکات خورشید کوچولوی زندگیش نگاه میکرد و آروم موهاش رو نوازش میکرد، هنوز وقت بود تا بخواد از بدنش لذت ببره.
زندگیِ دانشجویی پر از سختی بود، پر از بیخوابی و موهای چرب و جوشهای عصبی، پر از کمبود زمان و برگههای خطخطی و تکستبوک های بزرگ، پر از حسِ لمس دستگیره درس کلاس، پر از سردردها و کمردرد و خشکی چشم، پر از خاطرات مختلف با همکلاسیها و ساعاتی که ۸ نفره توی حیاط میشستن تا نوبت کلاسها برسه و پر از حس گذر زمان. اما آخر این روزها، وویونگ و سان یجوری راهشون رو به هم پیدا میکردن. با قفل کردن انگشتهای کوچیکشون توی هم درحالی که هونگجونگ و سونگهوا بحث میکردن، با قرض دادن خودکارشون به همدیگه، با نوشتن پیامهای کوچولو روی استیکنوت و چسبوندنش به لاکرشون، با بوسههای کوچولو روی گونه، با خریدن نوشیدنی موردعلاقشون، اینطوری بود که وویونگ و سان سعی میکردن لابهلای سختیها بتونن رابطهی گرمشونو حفظ کنن. وویونگ و سان، ووسان بودن. چتری که با وجود هر طوفانی و با هر شدتی، هنوزم کنار هم میموندن.
وویونگ بوسهی کوچیکی رو زیر گوش سان کاشت تا بهش بفهمونه که بیدار شده، اما از بغل گرمش بیرون نیومد. توی تیشرت گشادش غرق شده بود و نور آفتاب روی پوستش میرقصید. صدای آروم آهنگ توی فضای اتاق میپیچید و دست سان آروم لای موهای وویونگ میرقصید. +خوب خوابیدی بیبی؟ سان آروم گفت و وویونگ با شنیدن صداش لبخند زد. هوم آرومی کرد و خودشو بیشتر توی بغل سان جمع کرد. مثل یه گربهی کوچیک، وویونگ همیشه دنبال نوازش بود. چیزی که با وجود فوبیاهاش فقط از سان میگرفت و خب. اعتراضی هم نداشت. لمسها و دستهای سان هیچوقت قدیمی نمیشدن. انگار که هربار، فراموش میکرد حس دوستداشته شدن چطوره و سان بهش یادآوری میکرد. مهم نیست کی، کجا، چرا و چطور. سان همیشه کنار وویونگ بود تا بهش ثابت کنه دنیا ارزش زندگی داره.
ساعت ۷:۳۳ صبح ۱۳ سپتامبر بود. دوتا پسر تو یه خونه کوچیک بین شلوغیهای سئول توی آغوش هم از خواب بیدار میشدن و هرچقدر که متفاوت باشن، باز هم عشق رو توی وجود همدیگه پیدا میکنن. صبح ۱۳ سپتامبر بود و سان، دوباره زندگی وویونگو نجات داد.
KAMU SEDANG MEMBACA
ray of sanshine
Fiksi Penggemari don't know. it's just woosan saving me, also my rare happy genre. yay