بوته قطره را دید و بین آنهمه قطره ی شبیه به هم، معشوقه اش را انتخاب کرد
قطره ولی خودش را دوست نداشت، از همان موقع که ابر دستانش را رها کرد و او را بین آسمان و زمین تنها گذاشت دیگر زندگی اش مثل سابق نبود.
اما او مجبور به هبوت بود، مجبور به زندگی کردن در زندانی که اسمش را گذاشته بودند: زمین
قطره به نزدیکی بوته رسید، بوته برگ هایش را تکان داد تا قطره دقیقاً روی برگ هایش بنشیند و این اولین باری بود که عاشقی به معشوقش میرسید.
بوته در همان لحظات اول زیباترین نام را بر روی قطره گذاشت: شبنم
بوته شبنم را آرام کرد، شبنم روی برگ های بوته تکان میخورد و او را نوازش میکرد.
ولی شبنم غم داشت، او مال آسمان بود، باید برمیگشت خانه اش
در قلب قطره سیل آمده بود
حالا باید انتخاب میکرد که شبنمی باشد در کنار معشوقهاش در زندانی به نام زمین
یا قطره ای باشد مثل همه ی قطره ها در خانه اش: آسمان... آیا هیچکدام از اینا او را خوشحال میکرد؟
قطره به پوچی رسید... او تبدیل به حبابی پوچ شده بود
حباب ساکت بود، به آسمان فکر میکرد، به ابر، به ماه که هر شب با او سخن میگفت، به باد و... حباب اینقدر به آسمان فکر کرد که معشوقه ی زمینی اش را فراموش کرد. بوته فریاد میزد، او فقط شبنمش را میخواست، ولی صدای توفان و سیل در قلب حباب اینقدر زیاد بود که فریاد های شبنم را نمیشنید.
زندگی برای حباب معنایی داشت؟ ماهیت حباب پوچی بود ولی حتی در عین حباب بودن او باز هم احساس پوچی میکرد.
حباب خودکشی کرد.
از روی برگ پایین پرید و روی زمین افتاد.
حباب مرد.
اما آفتاب تابید و اورا احیا کرد. حباب حالا دوباره قطره شده بود. قطره ای بین تمام قطره ها، در خانه اش: آسمان.