part 1

213 25 7
                                    

part 1
گاهی وقتا زندگی واقعی از داستان ها و رمان ها هم پیچیده تره گاهی ممکنه داستان زندگی ما از  یک قصه که مادربزرگامون برامون تعریف میکنن پیچیده تر باشه ....
شاید یک شخص ....
ی جا....
ی موقع.....
در هر حالت و صورتی....
بتونه عشق و ....
در عین حال نفرت از خودش و ....
تجربه کنه.
گاهی اوقات ...مرز بین ی خواب خوش و کابوس خیلی نزدیک ب همه.
مرز عشق ... خیلی باریکه
همه میگن عشق از روی اعتماد تشکیل میشه ...
بقیه رو نمیدونم اما بنظر من عشق ... هوای نفرت انگیزیه ک وقتی فرد معشوق ب جنون میرسه اونرو تنفس می‌کنه
داستان از ی روز در منطقه بالا شهره گانگنام سئول در کره جنوبی شروع شد .
بارون شدیدی میومد ...
تقریبا از نیمه شب گذشته بود ولی دل پسر آرامش نداشت.
هرشب خواب مادرشو میدید :
_ مامان عشق یعنی چی؟
+عوو..پسر منو ببین
این عادت پسر بود که وقتی احساس میکرد شخص
جلوش معذب یا ناراحتش می‌کنه لپاش سرخ وسرش گیج میره
+جیمین؟
-هوم؟
+باشه بزار برات بگم، ب نظر خودت عشق واقعیه؟
-اره ... الان هم یکی هست که من خیلی عاشقشم
+چییی؟پسرم چقد بزرگ شده ببینم اون کیه
جیمین محکم مادرشو بغل می‌کنه و سرش و تو سینش فرو می‌کنه
-اون تویی مامانی
+عوووو پسر نازم
-خب بگو دیگ مامانی عشق چجوریه
+امممم ... خب برای هرکس ی شخص ساخته شده وقتی اون شخص بیاد تو فقط با ی نگاه هم عاشقش میشی .
وقتی اون بیاد خودت متوجه میشی.

جیمین با احساس خفگی از خواب بیدار شد ...
یکم اطرافشو نگاه کرد ...
با تصور اون روزا با خودش گفت:
-تو دروغ میگفتی مامان ...
تقریبا دوسال شده که مادر جیمین فوت کرده بود و این خیلی به روحیه جیمین صدمه زده بود
بعد از مرگ مادرش خیلی سعی کرد معنی عشقو پیدا کنه ک در آخر به دختری از خانواده پولدار و مشهور برمیخوره فک می‌کنه عاشقشه و خامش میشه
موقع نامزدی با ذات واقعی دختر آشنا میشه
کسی که تاحالا با پسر های زیادی بوده و جیمین هم بخاطر خوشگلی و پاک بودن معروف بود
و جیمین میدونست جسی (دختره) فقط طمع ب دست اوردنشو کرده
اما ب زور پدر و اصرار نامادریش و تحدید های خواهر و برادراش مجبور به ازدواج با جسی شد
شب ازدواج جسی خیلی سعی کرد از جیمین نخ بگیره اما جیمین همه جوره ردش کرد
و از اون موقع فقط با خشم و عصبانیت جسی و خانوادش رو ب رو میشه
ولی چرا؟!...
این حقشه؟
اگه مادرش نمرده بود با همچین زن وحشتناکی که هرشب صدای آه و ناله های بلندش از ته عمارت خانواده هان بیرون میاد ازدواج میکرد ؟
امکان نداشت ؟
یعنی اون داستان های مادرش درمورد عشق دروغ بود؟
اگه دروغ نبود ک پدرش دوباره ازدواج نمی‌کرد میکرد؟
+هوی جیمین
صدای زن جادوگرش تو گوشش پیچید و  لرزی ب
بدنش افتاد
-ب.بله خانم هان
+پاشو بیا اتاقم
-چ.چشم
.....
اتاق با نور بنفش و تخت بزرگ تنها اتاقی بود ک خانوم هان همیشه با مردای زیادی واردش میشد
+بیا نزدیک
جیمین یکم نزدیک تر می‌ره
+پاهامو ماساژ بده
جیمین با تعجب نگاهش کرد
-چ.چی؟
+کَری؟؟؟
جیمین سرشو پایین انداخت.
-ن. نع چ.چ.چشم
جیمین با اینک پسر بود ولی از اون زن ترسناک واقعا میترسید خدا می‌دونه اگه ب دستش میوفتاد حتی فرشته ها هم نمیتونستن نجاتش بدن.
+یاااا
با پای سمت راستش محکم به سر جیمین ضربه میزنه و اونو میندازه
فضا انقد ساکت بود که تنین نشستن پوست نازک جیمین مثل یه موسیقی برای جسی پخش شد .
+ببین پسر خوب
همون پا رو روی سر جیمین میزاره و محکم فشار میده
-خانم هان
+انقد جرئت پیدا کردی پای منو فشار میدی ؟؟؟ مرتیکه الدنگ یدونه ناخن پای من ب کل هیکل تو می ارزه .
خنده تحقیر آمیزی میزنه و از اتاق خیره بیرون
چشمای جیمین مثل همیشه پر اشک شده بود چرا ؟ چطور؟ چطور اینطوری شد ؟ چرا گول چشمای گول زننده همچین دختر وحشتناکی خورده بود؟

𝐓𝐡𝐞 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐨𝐟 𝐭𝐡𝐞 𝐋𝐨𝐫𝐝Where stories live. Discover now