Part 01

1.2K 151 27
                                    

نویسنده
با نوری که از پنجره به صورتش میتابید، اروم چشماش رو باز کرد. زیر لب به خودش و زندگیش فحش داد بخاطر آزار و اذیت هایی که هر روز تو خونه و مدرسه میشد دوست نداشت زندگی کنه البته جرائت خودکشی هم نداشت. بلند شد و به طرف دستشویی رفت توی آیینه به گونه کبودش خیره شد. دلش واسه خودش میسوخت. خسته شده بود از اینکه هر روز تو خونه از ناپدری بیرحمش کتک بخوره و تو مدرسه اذیتش کنن ولی چاره ای جز ادامه دادن نداشت. اروم دست و صورتش رو شست و یونیفرم مدرسش رو پوشید و به طرف آشپز خونه رفت. در یخچال رو باز کرد و با دیدنش پوزخند زد یخچال خالی خالی بود. این وضعیت هر روزش بود. مادرش هر روز تو خونه های مرد کار میکرد و هر چی در میاورد شوهرش( ناپدری میدوریا) ازش میگرفت و خرج الکل و مواد میکرد . اون حتی شامم نخورده بود.
میدوریا
از خونه خارج شدم و به طرف مدرسه راه افتادم از خونه تا مدرسه حدود یه ساعت راه بود ولی چاره ای نداشتم مجبور بودم پیاده برم. دلم نمیخواست به مدرسه برسم میدونستم امروزم قراره از اون عوضیا کتک بخورم. ولی جایی هم نداشتم برم نمیتونستم فرار کنم و مادرمو تنها بذارم. هر چند که مادر احمقم اهمیتی به من نمیده و مثل دیوونه ها عاشق اون ناپدری عوضیمه. بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با خودم به مدرسه رسیدم. سمت کلاس رفتم یهو دستی به شونم خورد برگشتم بهش نگاه کردم دوباره اون باکوگوی عوضی بود.
باکوگو:چه خبرا دکو؟ سلام بلد نیستی؟ یا نکنه زبونتو موش خورده؟ بلند قهقهه ای سر داد
دکو: حالم ازش به هم میخورد ولی خیلی ازش میترسیدم هرروز ازش کتک میخوردم چون پدرش از کله گنده های شهر بود اگه به کسی هم میگفتم کاری نمیتونست برام بکنه. همه معلما از پدرش میترسن حتی اگه مدرسمم عوض میکردم اون بازم پیدام میکرد.
باکوگو: حالم از این پسر بهم میخوره خیلی ضعیف و لاغره. من از ادمای ضعیف متنفرم . نمیدونم چرا ولی وقتی اذیتش میکنم یا کتکش میزنم حس خیلی خوبی بهم میده.تموم حرصی که از مامانم و خانوادم داره سرش خالی میکنم. بعضی موقع ها دلم براش میسوزه ولی اون هیچی جز یه پسر گدا و ضعیف نیست.
دکو:محکم مچ دستمو گرفت و میکشید جوری که حس کردم الان دستم میکنه. بزور بردم و انداختم تو انباری مدرسه و شروع کرد به کتک زدنم. دیگه عادت کرده بودم. همه جای بدنم میسوخت ولی حتی نای گریه کردنم
نداشتم.بعد اینکه کلی کتکم زد حرصشو خالی کرد رفت بیرون.زمین خیلی سرد بود ولی درد تو کل بدنم میپیچید
بالاخره با هر زحمتی بود خودمو به کلاس رسوندم و وارد کلاس شدم خداروشکر معلم هنوز نیومده بود. زود رفتم و سر جای همیشگیم اخر کلاس نشستم. یهو یکی از بچه ها اومد سمتم
-این جای منه از این جا گمشو
+اما من همیشه اینجا مینشستم!
-به من ربطی نداره الان دیگه جای منه گمشو بشین یجای دیگه
از جام بلند شدم که برم یهو پاشو گذاشت جلو پام که محکم خوردم زمین. همه بچه ها زدن زیر خنده. بزور خودمو کنترل کرده بودم و لبمو گاز میگرفتم که مبادا یوقت گریه کنم و کسی صدامو بشنوه. حقم بود کسی ادم ضعیفی مثل من رو نمیخواد. معلم اومد سر کلاس و من از رو زمین بلند شدم و به طرف صندلی گوشه کلاس رفتم.
معلم:خب بچه ها ما امروز یه دانش آموز انتقالی جدید داریم.عزیزم لطفا بیا داخل و خودت و معرفی کن
سلام تودوروکی شوتو هستم. امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم.

میدوریا: به چهره پسر تازه وارد نگاه کردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

میدوریا: به چهره پسر تازه وارد نگاه کردم . روی چشم چپش یه سوختگی بزرگ داشت و با حالت خنثی به همه نگاه میکرد. خیلی زیبا بود. حتی اون سوختگی هم چیزی از زیبایی هاش کم نمیکرد. دخترای کلاس با چشم های قلبی شکل نگاهش میکردن و پسرا با حرص.
-خب پسرم کجا میخوای بشینی؟؟
تودوروکی: به کل کلاس نگاه کردم تو همون یه نگاه از هیچکدومشون خوشم نیومد. یهو چشمم به پسری افتاد که اخر کلاس رو صندلی توی خودش مچاله شده. گونش و چشمم کبود بود.موهای سبز رنگی داشت درست مثل کلم بروکلی! کیوت بود. خیلی لاغر و نحیف بود طوری که ادم فکر میکرد اگه دست بهش بزنه میشکنه. توی چشمای قشنگش پر از غم بود.( بچه تو یه نگاه عاشق شد😂)با صدای معلم به خودم اومدم و گفتم میخوام بشینم اونجا و به میز کنار کلم بروکلی اشاره کردم. بچه ها با تعجب نگام کردن که یهو یکشیون که موهای قرمزی داشت گفت : فکر نکنم نشستن پیش اون بدرد نخور عوضی ایده خوبی باشه. تعجب کردم مگه چیکار کرده بود که راجبش اینجوری میگفتن.
- معلم چشم غره ای به پسر مو قرمز (کیریشیما) رفت و گفت :خیلی خب پسرم برو بشین.
رفتم ته کلاس و نشستم پیشش. دستمو سمتش دراز کردم.
-سلام من تودوروکی ام. و تو؟
با صدایی که انگار از ته چاه میومد جواب داد
+میدوریا ایزوکو
-خوشبختم
+منم همینطور
میدوریا: اون پسر که اسمش تودوروکی بود بهم زل زده و بود منم نمیدونم چرا. یهو گفت میخواد پیشم بشینه و منم تعجب کردم اخه کی دوست داشت پیش من بشینه؟

ʟᴏᴠᴇʟʏ ɪɴᴇᴘᴛ(ʙᴀᴋᴜᴅᴇᴋᴜ)Where stories live. Discover now