تمام خیابونهای شهر رو بالا پایین رفت، اونقدر پیادهروی کرد که به خاطر نمیاورد مقصدش رو توی کدوم یکی از کوچه پس کوچههای شهر گم کرده که حالا به اون حجم از درموندگی و خستگی رسیده. سنگ فرشهای زیر پاش درست مثل جاده سنگ لاخی بودن که به اجبار باید طی میشد، کف پاهاش بیحس شده بودن، لبهاش تشنه و خواستار کمی آب بودن، دستهاش داخل جیبش قرار داشتن و صورتش پرترهای از خستگی رو بازتاب میکرد.
درسته که داخل بند بند وجودش درد داشت اما مشکل فقط این نبود؛ مشکل قلبی بود که هر لحظه بیشتر مرگ رو درخواست میکرد، دیدن معشوقی که سالها انتظارش رو میکشید، کنار دختر زیبایی که داخل خونهش زندگی میکرد، براش قابل باور نبود.
کدوم قلبی حاضر به پذیرش حقیقته که قلب هوسوک باشه؟
هر چقدر بیشتر فکر میکرد بیشتر به جیمین حق میداد؛ زندگی به شکل عامه مردم سادهترین راه برای زیستن به حساب میومد.
هر کسی این راه رو در پیش نمیگرفت.
هر کسی عشقی که خارج از عرف باشه رو انتخاب نمیکرد.
و در عین حال هیچ کس عاشق مردی مثل هوسوک نمیشد.
عشقهای یک طرفه سختترین راه برای مردن به حساب میومدن، درست مثل یک مرگ تدریجی!
به لطف زمانی که در اختیار داشتن، آروم آروم از بین میرفتن؛ اول غرورشون زیر پای معشوق خرد میشد وقتی غرورشون از دست میرفت بدون هیچ چشم داشتی هر کاری از دستشون برمیومد انجام میدادن، به هر طریقی سعی میکردن عشق رو بدست بیارن حتی اگه یک قطره کوچیک از دریای احساس طرف مقابلشون بود و وقتی به خودشون میومدن که تمام وجودشون رو از دست داده بودن، توی اون لحظه بیشتر از هر کسی به عشق نیاز دارن اما دریغ از معشوقی که قلبش رو داخل جای خالی سینهی عاشق قرار بده.شاید به خاطر همین بود که سینهی هوسوک درد میکرد...
به خاطر جای خالیای که هیچوقت پر نشد!
شبیه به آدمهای مست راه میرفت، تعادل نداشت و به اجبار فقط حرکت میکرد ولی پاهاش توان تحمل وزنش رو نداشتن، زانوهای خائنش روی سنگ فرش زیر پاش بوسه زدن و تن بیجونش تسلیم گرانش زمین شد. دستهاش رو روی زمین گذاشت، سرش رو پایین گرفت و با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
_من یه بازندم! بازنده خوش خیالی که همیشه به عشق امیدوار بود اما امروز فهمید فرقی نمیکنه چقدر تلاش کنه، هیچوقت زمان عاشقیش نمیرسه. من توی این بازی باختم جیمینا... تو مثل همیشه برنده شدی! چطور فراموش کرده بودم من برای تو فقط هوسوک هیونگم؟ هوسوک هیونگی که نتونست حسش رو کنترل کنه و اشتباه کرد...
آهی از بین لبهاش خارج شد و جملهای رو گفت که به معنی اعلام شکستش بود.
_ من تبدیل به افسانه میشم و به راهم ادامه میدم، افسانهای که نماد شکست یه عاشقه...
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...