PART 09

241 34 24
                                    

پروفسور در حالی که داستان ا/ت رو میخوند دوباره با زبونش صدایی در آورد و عینکش رو تنظیم کرد.اون سه ساعت گذشته رو صرف خوندن کرده بود ا/ت باید تا به حال بخاطر زمان زیادی که اون صرف کرده بود عصبی می شد اما امروز زیادی گرفته و رنجیده بود.
تمام کاری که کردهه بود این بود که با غم اونجا وایسته اما این حالت برای پروفسور پیر زیادی صبورانه به نظر میومد. به سر کچلش زد و به ا/ت نگاه کرد و برای آخرین بار با زبونش صدا در آورد

"چقدر دیگه میخوای به این سبک داستان بنویسی؟"

با بی حوصلگی پرسید

"این پنجاهمین باره که هر وقت من موضوع آزاد دادم داستان قتل اسرار آمیز نوشتی"

"این _ ان تنها چیزیه که من تو نوشتنش خوبم قربان"

"میدونم اما تو باید تخیلاتت رو گسترش بدی. من نمیتونم برای پنجاهمین بار این سبکو قبول کنم ا/ت. تو باید رو یه چیز دیگه فکر کنی.هنوز یه هفته دیگه از مهلت تحویل مونده.یه داستان دیگه با یه ژانر دیگه بنویس.میدونم که منو نا امید نمیکنی"

پروفسور با مهربونی لبخند زد

"نگران نباش تو بهترین دانشجوی این کلاسی،از پسش بر میای"

امیدوارم

ا/ت تعظیم کرد و از اتاق کنفرانس بیرون اومد
اگه یه روز عادی بود ،عصبی میشد،استرس میگرفت و به سرعت میرفت خونه و شروع میکرد به کار کردن رو داستانش. اما امروز فرق میکرد

جایی هست که باید برم

ا/ت بیشتر از هر چیزی از رفتن به اونجا وحشت داشت
اما هر سال همین روز خودشو به اونجا میکشوند.چطور میتونست اونجوری ترکش کنه.قلبش خیلی درد گرفت.انگار که دنیا رو دوشش سنگینی میکرد با این حال احساس پوچی میکرد.

اشکاش میخواست سرازیر بشن با این حال چشماش خشک موندن.تو شکمش احساس تهوع داشت و زبونش هر لحضه التماس آب رو میکرد.آبی که تو دهنش افتاده بود رو قورت داد.از این احساس بیشتر از هر چیزی نفرت داشت اما نمیتونست کاریش بکنه .صحنه هنوز جوری تو ذهنش واضح بود که مثل یه تیزر مدام تکرار میشد.
پلیس اومد خونش.خبر پخش شد. قلبش بدجوری میزد.بعد از اون روز زندگیش از این رو به اون رو شد و بخاطر همین زندگیش اونو به این مسیر کشوند.با این حال اهمیتی نمیداد.سوالی که تمام عمرش تو ذهنش بود این بود:چطوری

بالاخره ا/ت پاهاشو کشوند و جلوی آرامگاهی قدیمی ایستاد.روشنایی بالا سرش کاملا بر خلاف تیرگی آرامگاه بود.از اونجا به شدت متنفر بود.

وارد آرامگاه شد. روی سبزه هایی که به تمیزی پیراسته شده بودن قدم برداشت و بعد،جلوی یه سنگ قبر که روش اسم پدرش حک شده بود ایستاد.شکمش بهم پیچید و احساس تهوع بهش دست داد.اون اتفاق انقدر سریع از ذهنش رد شد که سرش گیج رفت.با این حال اشک نریخت و حالت چهرش به شدت ناراحت بود

SWEETHEART/HOSEOK(translated)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora