#پارت_دوم 💫
برگشتم سمت پسره که داشت با پوزخند نگاهم میکرد. اخمی کردم و در کلاس رو باز کردم.
من: بچه ها از این به بعد با آقای حسینی کلاس دارید.
هلیا: خانوم یعنی دیگه با شما کلاس نداریم؟
من: نه عزیزم.
بعد هم وسایلم رو جمع کردم و از بچه ها خدافظی کردم. از پله ها رفتم پایین و رفتم سمت دفتر مدیریت. در زدم و با صدای بفرمائید رشیدی رفتم تو.
من: سلام آقای رشیدی خسته نباشید.
رشیدی: به خانم باصری. کم پیدایین.
من: والا من که هر روز اینجام فقط سعادت نداریم شما رو ملاقات کنیم.
رشیدی: خب چیشده که الان این سعادت نصیبتون شده.
اه اه. حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی میگیری.
من: آقای رشیدی خانم احمدی کلاس های منو دادن به آقای حسینی. اومدم که برنامه ی جدید کلاسام رو بگیرم.
رشیدی: آها بله خانم احمدی بهم گفت.
بعد هم کشوش رو باز کرد و یه برگه گرفت سمتم. برگه رو از دستش گرفتم و نگاهی بهش انداختم. نههههه. خدایا این کارو با من نکن. هر سه تا ساعتم رو با بچه های کوچیک و ترم پایین داشتم.
من: آقای رشیدی من چطوری هر سه تا ساعت رو با بچه های کوچیک سر و کله بزنم؟
رشیدی: متاسفم خانم باصری ولی اینا تنها کلاسامونه که مونده.
چیزی نگفتم و بعد از خدافظی از رشیدی رفتم تو پارکینگ و کنار ماشین وایسادم. نیم ساعت همینطوری وایساده بودم که حسینی رو دیدم. اه. اخم کردم و روم رو کردم اونور. اومد سمتم و لبخند حرص دراری زد. همینطوری با اخم نگاش میکردم که صداش در اومد.
حسینی: مشکل کلاساتون حل شد خانوم باصری؟
من: با اجازتون.
حسینی: شنیدم با بچه ها رابطه ی خوبی دارید پس مشکلی با کلاساتون ندارید چون من واقعا نمیتونم با بچه ها سر و کله بزنم. از آقای رشیدی خواهش کردم که کلاس های ترم بالا رو بهم بده. ایشونم لطف کردن و روم رو زمین ننداختن.
باز هم لبخند حرص دراری زد که بیشتر عصبیم کرد. خسته نباشیدی گفت و سوار ماشینش شدم.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
רומנטיקהخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...